eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_شصت_و_پنج سها دختر مردی بود که سی سال ب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها کمی زودتر به کافه ای که نهال آدرسش را فرستاده بود، رسید. کف دستش را روی در چوبی کافه گذاشت و در را به جلو هل داد. قدم به داخل کافه ی نیمه تاریک که گذاشت، بوی قهوه توی بینیش پیچید. چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین آمد. موسیقی آرامی که فضای کافه را پر کرده بود، حس خوبی به او می داد و او را به یاد دوران دانشجویی می انداخت. زمانی که فارغ از هر دغدغه ای دوربینش را روی دوشش می انداخت و به دنبال سوژه سر تا سر تهران را می گشت. یک هفته از صبحی که پرهام بدون خداحافظی رفته بود، می گذشت. در این یک هفته هیچ خبری از پرهام نداشت. نه به خانه آمده بود، نه حتی تلفن زده بود. فقط با یک پیام اطلاع داده بود که قسمتی از مهریه اش را به حسابش واریز کرده. سها دلتنگ پرهام نبود، همان شب وقتی فهمید که بازی خورده، همان اندک علاقه ای که در دوران نامزدی به پرهام پیدا کرده بود از بین رفته بود. ولی این باعث نمی شد از دست پرهام دلگیر نباشد. این همه بی توجهی و بی اعتنایی آزرده اش می کرد. هر چه بود او زن رسمی و قانونی پرهام بود و پرهام یک سری وظایف در قبال او داشت. هر چند، تا وقتی پرهام آبرو و احترامش را حفظ می کرد، می توانست همه این چیزها را نادیده بگیرد. خط قرمزش، نگاه های پر از تمسخر، تحقیر و دلسوزی دیگران بود. تا وقتی پرهام کاری نمی کرد که دیگران به او بدیده حقارت نگاه کنند. او هم با شرایط کنار می آمد. میزی در انتهای کافه انتخاب کرد و پشت آن نشست. کافه در این موقع روز خالی بود و جز پسر جوانی که پشت بار ایستاده بود، کسی در کافه نبود. پسر با منوی در دست به کنار میز سها آمد و با لبخند پرسید: - چی میل می کنید؟ - ممنون، منتظر دوستام هستم. پسر جوان که قد کوتاهی داشت و پیشبند راه، راه سفید و قرمزی روی لباسش بسته بود، با احترام سر تکان داد و از میز سها دور شد. سها دفتر یادداشتش را که این روزها از خودش دور نمی کرد، از کیف مشکیش بیرون آورد و روی میز گذاشت. چند روز پیش با نهال و علیرضا تماس گرفته بود و از آنها کمک خواسته بود. نهال بهترین دوست و شاید تنها دوست سها بود. دختری شاد، سرخوش و در عین حال منطقی. ... 👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸 تنها کسی که توانسته بود، پوسته سخت بی اعتمادی که سها بعد از آن اتفاق، دور خودش کشیده بود را بشکند و وارد حریم سها شود و او را وادار کند تا دوباره با دنیا و آدم هایش آشتی کند. کاری که دکتر نخعی در طی چهار سال درمانش چندان در آن موفق نبود. علیرضا از بچه های سینما بود. سها، علیرضا را به واسطه ی نهال می شناخت. علیرضا با تمام پسرهایی که تا آن موقع می شناخت فرق داشت. صبور و مودب بود. به برابری زن و مرد اعتقاد داشت و هیچ کاری را بدون مشورت با نهال انجام نمی داد. البته هیچ وقت هم زیر بار حرف زور نمی رفت. نهال و علیرضا زوج خوبی بودند. نه تنها عاشق هم بودند بلکه دوست و همراه، هم بودند. زوجی که با وجود مشکلات زیادی که جلوی راهشان بود، در کنار هم ایستادند و برای رسیدن به خواسته هاشان تلاش کردند. با صدای، جرینگ و جرینگ در کافه، سها سر از نوشته هایش برداشت. وقتی نهال را دید که با لبخند به سمتش می آید از پشت میز بلند شد و با چند قدم بلند خودش را به او رساند. آخرین بار نهال را دو هفته پیش در جشن عروسیش دیده بود. البته چند باری تلفنی با هم حرف زده بودند ولی این از شدت دلتنگیش برای این دوست عزیز کرده، نکاسته بود. وقتی بلاخره از آغوش سفت و سخت نهال بیرون آمد. تازه متوجه علیرضا و مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، شد. مرد قد بلند و چهار شانه بود. با صورتی استخوانی و فکی چهار گوش و چال زنخدانی که چهره ی مردانه اش را جذاب تر می کرد. ولی چیزی که بیش از همه توجه سها را جلب کرد، چشمهای مرد بود. چشم هایی قهوه ای با نگاهی عمیق. علیرضا مودبانه سلام کرد: - خوب هستید، سها خانم؟ سها بلاخره چشم از مرد گرفت، با خجالت لبخندی به علیرضا زد و گفت: - ممنون، شما خوب هستید؟ و دوباره به مرد نگاه کرد. نهال با دیدن رد نگاه سها گفت: - سها جان، ایشون آقای شایگان هستند از دوستان علیرضا. سها لبخند بی جانی، به مردی که چشم از صورتش بر نمی داشت، زد و گفت: - خوشبختم. مرد با صدایی بم و مردانه که مانند، نگاهش عمیق و تاثیر گزار بود، گفت: - به همچنین. علیرضا گفت: - بهتره بشینیم حرف بزنیم. سها نفس عمیقی کشید و سر جایش برگشت. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand