eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_پنج - چیکار می کردم برمی گشتم
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق ترانه خسته از یک روز پر مشغله، به سمت اتاق استراحت پزشکان که در انتهای بخش بود، رفت. به یک لیوان چای و کمی استراحت نیاز داشت و البته کمی خلوت برای آرام شدن. حال دلش اصلاً خوب نبود. خیلی وقت بود که حال دلش خوب نبود. از همان روزی که مجبور شده بود به آن کافه برود و گردنبندی که فربد برایش خریده بود را پس بدهد و رابطه سه ساله شان را تمام کند. از همان روز حال دلش دیگر خوب نشده بود. هیچ چیز برایش سخت تر از این نبود که از فربد بگذرد ولی نمی توانست در این رابطه بماند آن هم با چیزی که شنیده بود. امید داشت فربد همه آن حرفها را انکار کند و یا لااقل توضیح قابل قبول برای کاری که کرده بود بدهد. ولی وقتی فربد بدون هیچ حرفی گردنبند را از ترانه گرفت و از کافه بیرون زد. دنیا بر سرش آوار شد. فربد حتی به خاطر کاری که کرده بود از ترانه معذرت هم نخواسته بود. فقط مثل ترسوها گردنبند را گرفته بود و فرار کرده بود. در اتاق را که باز کرد برای لحظه ای خشکش زد. فربد روی مبل راحتی سبز رنگ رو به روی در لم داده بود و با گردنی کج شده و چشم هایی خمار نگاهش می کرد. برای لحظه خواست برگردد ولی پشیمان شد. آن کسی که اشتباه کرده بود فربد بود، نه او. کسی که باید خجالت می کشید، فربد بود، نه او. آرام وارد اتاق شد و سلام کرد. فربد هیچ حرکتی نکرد، جز این که با چشم ترانه را که به سمت دیگر اتاق می رفت دنبال کرد. ترانه معذب از نگاه خیره فربد کلید چای ساز را زد و پشت به فربد به دیوار تکیه داد. ضربان قلبش تند شده بود و کف دستهایش عرق کرده بود. رو به رو شدن با فربد بعد از این همه مدت برایش سخت بود. هنوز دوستش داشت. هنوز به او فکر می کرد. هنوز نمی توانست کسی را جایگزین او کند. اصول اخلاقیش اجازه نمی داد تا وقتی فربد را به طور کامل از ذهن و قلبش بیرون نکرده، فرد دیگری را وارد حریم خصوصیش کند. در این پنج، شش ماهی که از جدایشان می گذشت گاهی او را از دور دیده بود ولی خیلی وقت بود این طور نزدیک به او نایستاده بود. خیره به آب درون چای ساز منتظر جوش آمدن آب شد. فربد با صدای آرامی پرسید: - چرا نبردت؟ ترانه متعجب به سمت فربد چرخید. فربد تک خنده ای کرد و ادامه داد: ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ - برای پولش بود، یا به خاطر اقامت آمریکا که می خواستی باهاش عروسی کنی؟ چشم های ترانه از تعجب گشاد شد. فربد چه می گفت؟ به چه حقی داشت او را بازخواست می کرد؟ چه طور به خودش جرات می داد، روابط او را زیر سوال ببرد؟ انگار یادش رفته بود او کس بود که با خیانتش رابطه بینشان را خراب کرده؟ فربد ابرویی بالا انداخت و گفت: - خیلی دلم می خواد بدونم قاسم نیا چرا ولت کرد و رفت؟ ترانه پوزخندی زد و خیره به فربد نگاه کرد. همیشه همین طور بود. عجول و اهل قضاوت. هیچ وقت منتظر نمی ماند تا صحت و سقم مسئله ای برایش روشن شود و بعد در مورد آن نظر بدهد. همیشه قبل از محاکمه، حکمش را صادر می کرد. نفس عمیقی کشید و چشم بست. چه اهمیتی داشت فربد چه فکری در مورد او می کرد. او و فربد که دیگر صنمی با هم نداشتند. بگذار او هم مثل بقیه فکر کند، قاسم نیا کسی بوده که او را ول کرده و رفته. فربد دست بردار نبود. نگاه خیره اش را از روی طره موی مجعدی که روی پیشانی بلند ترانه نشسته بود به سمت لبهای خوش فرم و صورتی رنگش کشاند و با صدای آرامی گفت: - نباید قاسم نیا رو از دست می دادی، کیس خوبی بود. فکر نمی کنم دیگه مثل اون پیدا کنی. ترانه رنجیده به فربد خیره شد. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید به تو مربوط نیست. به آدم بزدل و ترسوی که پشت مادرش قایم می شود و حتی جرات ندارد مثل یک مرد جلو بیاید و حرفش را بزند، مربوط نیست. ولی فقط چشم بست و از فربد رو برگرداند. دوست نداشت حرمت دوستی ده سالشان شکسته شود. صدای قل، قل آب درون چای ساز ترانه را به خودش آورد. دوباره پشت به فربد کرد و چای را داخل ماگ سفید رنگش ریخت. فربد آهی کشید و از جایش بلند شد. خودش هم درست نمی دانست، چرا اینجا به انتظار ترانه نشسته بود. از صبح که شنیده بود قاسم نیا از ازدواج با ترانه منصرف شده و به آمریکا برگشته سر از پا نمی شناخت تا ترانه را ببیند. دلش می خواست توی چشم های ترانه نگاه کند و پشیمانی و شکست را در چشم هایش ببیند ولی چشم های ترانه فقط غمگین بود و فربد نمی دانست این غم را به چه چیزی باید نسبت بدهد. به دیدن خودش یا رفتن قاسم نیا. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand