کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_سه بیشتر از این تحمل ایستادن د
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_پنج
- چیکار می کردم برمی گشتم خونه بابام. تو که وضعیت بابام و دیدی، فکر می کنی اگر می فهمید دخترش رو یه روز بعد از ازدواجش پس فرستادن زنده می موند. جواب متلک ها و زخم زبونهای فامیل و چطور می دادم. چطور سرم و جلوی این بی آبرویی بلند می کردم. فکر می کنی کسی باور می کرد من مقصر نبودم. می دونی چه تهمتای پشتم در می اومد. از همه ی اینا گذشته حاظرم بمیرم و یه شب دیگه زیر یه سقف با آزیتا و مامانش نخوابم.
نهال سرش را پایین انداخت. از تصور این که سها در این مدت چه زجری کشیده، به خودش لرزید. از خودش بدش آمد که اجازه داده بود تا سها این بار را تنهای بر دوش بکشد. مگر دوستش نبود باید زودتر از این ها با سها حرف می زد او که سها را می شناخت و می دانست چقدر تودار و درونگرست. او که فهمیده بود مشکلی هست. باید زودتر به سراغ دوستش می آمد. سها نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- مجبور بودم قبول کنم. باید برای خودم زمان می خریدم تا زندگیم و سر و سامون بدم. حالا تمام امیدم به این آتلیه است. به این که بتونم تو این یه سال مستقل بشم و مجبور نباشم برگردم خونه ی پدرم.
- چرا وقتی دوست نداشت، باهات عروسی کرد؟
- به خاطر پدرش. ظاهراً پدرش شرط کرده باهش. گفته بهش اگه با من ازدواج نکنه برای تاسیس شرکت بهش پول نمی ده. اونم مجبور می شه قبول کنه. با خودش حساب کرده، یه مدتی با من زندگی می کنه وقتی شرکتش جون گرفت من و طلاق می ده و می ره سراغ اونی که دوستش داره. ولی شب عروسی وقتی نتونست بهم دست بزنه، مجبور شد، همه چیز و بگه.
نهال کلافه سری تکان داد و پرسید:
- من نمی فهمم چرا باباش یه همچین شرطی براش گذاشته بود؟ یعنی منظورم اینه چرا باباش می خواسته حتما پرهام با تو عروسی کنه؟
- ظاهرا نسبت به پدرم احساس دین می کرده و می خواسته این جوری دینش رو ادا کنه.
- دین؟ چه دینی؟
- پدر پرهام وقتی پونزده، شونزده سالش بوده می ره جبهه. اون موقع بابای من تازه سرباز بوده و تو یه گردان دیگه خدمت می کرده. یه عملیات می شه. یه عملیات بزرگ که شکست می خوره. بیشتر افراد گردانی که بابای پرهام توش بودن شهید می شن. خود حاج صادق هم تیر می خوره. یکی به پاش یکی به پهلوش. گردانی که بابام توش خدمت می کرده هم تو همون عملیات بوده. بعد از این که عملیات شکست می خوره به بابام اینا دستور عقب نشینی می دن.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_شش
- بابام تعریف می کنه که موقع عقب نشینی از بقیه جدا می افته و راه و گم می کنه. همین طور که از بین کشته ها می رفته. می بینه یکی داره ناله می کنه. دقت می کنه می بینه یه پسر بچه که بین کشته ها افتاده زندس و داره ناله می کنه. بدن حاج صادق رو از زیر بدن یکی که شهید شده بوده بیرون می کشه و میندازه رو کولش. دو سه ساعتی همونجوری می ره تا بلاخره گشتیای خودی پیداشون می کنن و می برنشون بیمارستان و این جوری جون حاج صادق و نجات می ده. تا دو سه سال بعد از اون جریان پدرم و حاج صادق با هم در ارتباط بودن ولی بعدش پدرم برای کار می ره بندر و از هم دور می افتن و دیگه همدیگه رو گم می کنن. تا سی سال بعد یعنی همین پارسال که دوباره همدیگر رو پیدا می کنن. اونم به خاطر من.
- به خاطر تو؟
سها خنده ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- برات که تعریف کرده بودم که با آزیتا لج کردم و تنهای برای خرید رفتم بازار. هوا که بارونی می شه مجبور می شم به بابام بگم بیاد دنبالم. موقع برگشت، ماشین بابام با ماشین حاج صادق تصادف می کنه. نه یه تصادف آنچنانی. فقط سپرش می گیره به سپر ماشین حاج صادق. این جوری می شه که اینا بعد از سی سال همدیگه رو پیدا می کنن. همش به خودم می گم اگه اون شب لج نکرده بودم و تنهایی نرفته بودم خرید یا اگه اون شب بارون نمی اومد......
اشک خشک شده روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد:
- ولی از یه طرفیم به خودم می گم اگه این اتفاق نمی افتاد من نمی تونستم به آرزوم برسم و آتلیه خودم و بزنم.
نهال بوسه ای روی گونه ی سها زد و گفت:
- تو خیلی قویی؟ پرهام یه احمقه که دختری مثل تو رو از دست داده. حالا هم پاشو بریم تو. اصلاً گور بابای همشون. امشب قراره خوش بگذرونیم.
سها با خنده از جا بلند شد و همراه نهال راه افتاد. قبل از رفتن به سالن دست نهال را گرفت و گفت:
- نهال اینای که گفتم پیش خودمون می مونه. مگه نه؟
نهال اخمی کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی. این قدر بیشعورم که درد دل دوستم و ببرم همه جا پخش کنم. ولی تو هم از الان به بعد، مدیونی اگه مشکلی داشته باشی و به من نگی.
سها دستش را دور شانه ی نهال حلقه کرد. سرش را به سر نهال چسباند و از ته دل خندید. دیگر احساس بی کسی و تنهای نمی کرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand