کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_هفده (25) آزیتا ماشینش را آن سوی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_نوزده
- هستش؟
دختر که از لحن خودمانی آزیتا تعجب کرده بود، پرسید:
- با کی کار داشتید؟
آزیتا سر کج کرد و گفت:
- چه جور منشی هستی که نمی دونی کی تو اون اتاق کار می کنه. بهش بگو آزیتا اومده.
دختر که گیج شده بود، دوباره پرسید:
- بگم کی اومده؟
آزیتا لبخند ملیحی زد و گفت:
- آزیتا، بگو آزیتا اومده، خودش می دونه
برق حسادتی که توی چشم های دختر درخشید، لبخند روی لبهای آزیتا را پر رنگ تر کرد. دختر گوشی تلفن را بر داشت و با لحن مودبانه ای به فرد پشت خط گفت:
- ببخشید آقای معین فر، خانمی به اسم آزیتا اومدن، با شما کار دارن.
- ..................
- می گن شما خودتون در جریانید.
- ...................
- بله، چشم
منشی تلفن را گذاشت و با اکراه رو به آزیتا گفت:
- بفرمائید داخل.
آزیتا پوزخندی زد و یک بار دیگر، نگاه تحقیر آمیزی به دختر کرد. با عشوه سر چرخاند و به سمت در اتاق سهیل رفت. دختر با حرص چشم از آزیتا گرفت.
آزیتا در اتاق را باز کرد و با قدمهای پر سر و صدا وارد اتاق مجلل سهیل شد. سهیل روی صندلی چرمی بزرگش که به سمت در چرخیده بود، تکیه زده بود و به آزیتا نگاه می کرد. به نظرش آزیتا از قبل زیباتر شده بود. پوزخندی زد و با چشم حرکات آزیتا را دنبال کرد. آزیتا بدون حرف به سمت مبل چرمی سیاه رنگ کنار میز سهیل رفت و بدون تعارف نشست. پا روی پا انداخت و با ناز به سمت سهیل چرخید و لبخند زد. سهیل ابرویی بالا انداخت و لبهایش را به طرز مسخره ای جلو داد و منتظر ماند تا آزیتا شروع کند. از این بازی خوشش آمده بود. آزیتا با ناز سرش را حرکت داد و گفت:
- دیدم تو احوالی از بچه ات نمی گیری، گفتم خودم بیام پیشت. بلاخره پدر و پسر که نباید این قدر از هم بی خبر باشن.
- پسر!
- پسر و دخترش فرق نمی کنه بلاخره تو باباشی.
- بابا!
آزیتا از این حجم مسخره بازی سهیل عصبی شد. لبهایش را به هم فشار داد تا فریاد نزند. چشمهایش را برای سهیل خمار کرد و گفت:
- این بچه مال توه، تو هم باید مسئولیتش و بپذیری وگرنه...
سهیل به سمت جلو خم شد و با لحن تهدید کننده ای پرسید:
- وگرنه؟
آزیتا ترسش را به عقب زد و با پرخاش گفت:
- آبروتو می برم.
- واقعاً، اونوقت فکر نمی کنی اول آبروی خودت می ره
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_بیست
- اصلاً مهم نیست. مردم عقلشون به چشمشونه. همین که بشم زن مدیر عامل شرکت سینا گستر همه یادشون می ره چطور ازدواج کردم. ولی فکر کن اگه آبروی تو بره چه اتفاقی می افته. فکر نمی کنم رقیبای تجاریت بذارن این بی آبرویی به این راحتی فراموش بشه. هر جور نگاه می کنم اونی که میبازه تویی، نه من.
سهیل دوباره به عقب برگشت و به صندلیش تکیه زد و با چشم های بی حالت پرسید:
- چقدر می خوایی؟
آزیتا لبی کج کرد و پوزخند صدا داری زد. سهیل دوباره پرسید:
- دویستا بسه؟
آزیتا پشت چشمی نازک کرد و رو برگرداند. سهیل با دست روی دسته صندلی ضربه ای زد و گفت:
- چهار صد. فکر می کنم رقم خوبی باشه برای این که بچه رو بندازی و بری دنبال زندگیت.
آزیتا چشم بست و لبخند زد. راه را درست آمده بود. سهیل بدجوری ترسیده بود که هی رقم را بالا می برد. ولی او دویست میلیون و چهار صد میلیون نمی خواست او همه را می خواست. یک جا. می خواست صاحب امپراطوری سهیل شود می خواست زنش شود. از جا بلند شد و رو به روی میز سهیل ایستاد و گفت:
- تا پنج شنبه وقت داری بیای خواستگاری وگرنه به همه می گم تو باهام چیکار کردی.
سهیل چشم ریز کرد و گفت:
- پس می خوای خودت و بی آبرو کنی؟
آزیتا می دانست تنها برگ برنده سهیل آبروی اوست باید به سهیل می فهماند از بی آبرو شدن نمی ترسد. گردنش را با عشوه تکانی داد و گفت: اصلاً برام مهم نیست بقیه در موردم چی فکر می کنند. ولی مطمئنم برای تو مهمه که در موردت چی می گن.
- یعنی از این نمی ترسی شوهر ننه ات از خونش بندازدت بیرون.
- نه، چون قراره بیام تو خونه تو زندگی کنم.
سهیل سکوت کرد. آزیتا پیروزمندانه خنده ای کرد و به سمت در رفت. قبل از باز کردن در رو به سهیل که همانطور خیره نگاهش می کرد، چرخید و با ناز گفت:
- راستی این دختره رو هم بیرون کن، ازش خوشم نمیاد.
سهیل نگاه خیره اش را از روی آزیتا بر نداشت. آزیتا از اتاق بیرون آمد و با لبخند حرص درآری از منشی خداحافظی کرد. وقتی سوار آسانسور شد. ضعف تمام وجودش را گرفت. انگار همه توانش را یک جا از دست داده بود. هر دو دستش را محکم به دستگیره آهنی داخل آسانسور گرفت تا نیفتد. خیلی به خودش فشار آورده بود که جلوی سهیل ضعف نشان ندهد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand