کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_پانزده لبخند پرهام اذیتش می کرد. دل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفده
(25)
آزیتا ماشینش را آن سوی خیابان، رو به روی شرکت سینا گستر پارک کرد. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه خیره به تابلوی شرکت ماند. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. از این که مثل احمق ها می خواست بچه اش را بیندازد از خودش عصبانی بود. چرا اینقدر از حرفهای سهیل ترسیده بود، در صورتی که برگ برنده در دستان او بود. مطمئناً سهیل با آن همه دبدبه و کبکه دوست نداشت آبرویش برود. خدا خیلی دوستش داشت که بچه سقط نشده بود. حالا سهیل مجبور بود با او ازدواج کند و همه چیز دقیقاً همان طور که او می خواست، می شد.
قبل از پیاده شدن از ماشین صورتش را توی آینه بررسی کرد. زیباتر از همیشه شده بود. اصلا برای این که زیبا به نظر برسد یک هفته آمدنش را به تعویق انداخته بود. ترسی که این مدت به جانش افتاده بود، در کنار فشار ناشی از حاملگی باعث شده بود از خود واقعیش دور شود و تبدیل به دختر زشت و شلخته ای شود که حتی خودش هم از خودش بدش می آمد. ولی حالا که قرار بود به عنوان همسر مدیر عامل شرکت بزرگ، سینا گستر شناخته شود باید از همه لحاظ کامل می بود. یک هفته به خودش زمان داده بود تا دوباره به همان آزیتای که همه پسرها برایش می مردن تبدیل شود. از بچگی به خاطر چهره زیبایش مورد توجه همه بود. خیلی زود یاد گرفت که برای نگه داشتن این توجه ها باید به طور مداوم به ظاهرش برسد و همین کار را هم می کرد. ذاتا خوشگل و خوش سرو زبان بود. لباسهای مارک دار می پوشید، ورزش می کرد و به خوبی بلد بود چطور از لوازم آرایش استفاده کند.
از ماشین پیاده شد. مانتو جدیدی که برای این دیدار خریده بود، هیکل قشنگش را به خوبی به نمایش می گذاشت. با این که شکمش کمی بزرگ شده بود ولی آنقدری نبود که کسی متوجه شود. دستی روی کیف مارک دار و گران قیمتش کشید و نگاهی به کفشهای نو و تمیزش کرد. این کیف و کفش را هم برای این دیدار خریده بود. باید کامل و بی نقص به نظر می رسید. با سرعت از خیابان رد شد. هنوز پا داخل شرکت نگذاشته بود که صدای اصغر آقا نگهبان شرکت او را وادار به ایستادن کرد:
- سلام خانم گودرزی، از این طرفا، کم پیدای
- سلام اصغر آقا، اومدم آقای معین فر رو ببینم. اومده.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هجده
اصغر آقا خنده ای کرد و گفت:
- آمده، آمده از صبح ساعت هشت تو شرکته.
آزیتا به چهره چروکیده و آفتاب سوخته پیر مرد، نگاه کرد و پرسید:
- خودت خوبی؟
- چه خوبی خانم از وقتی شما رفتید همه چی بهم خورده. کاشکی نمی رفتید. این منشی جدیده اصلاً مثل شما نیست. همیشه از آدم طلبکاره.
آزیتا لبخندی زد و گفت:
- درست می شه.
- نه بابا، چی درست می شه، از روز اول یه جور رفتار کرده، اینگاری رئیس اینجاست. بزرگتر و کوچکتر هم سرش نمی شه. ادب نداره دختره.
آزیتا پوزخندی زد. حتما این دختر هم به سیل معشوقه های سهیل پیوسته بود و خیال برش داشته بود. ولی این وضعیت زیاد دوام نمی آورد. وقتی زن سهیل می شد. خودش به شرکت می آمد و دُم هر کسی که می خواست دور و بر سهیل بگردد را قیچی می کرد. اصغر آقا گفت:
- دارید می رید واسه تسویه حساب.
آزیتا خنده معنی داری کرد و گفت:
- آره، می رم برای تسویه حساب.
و در دلش اضافه کرد، آن هم چه تسویه حسابی. اصغر آقا سر تکان داد و گفت:
- ایشالله که موفق باشید. ولی کاش نمی رفتیدا. از شرکت و می گم.
آزیتا با خنده دستی برای اصغر آقا تکان داد و به سمت آسانسور رفت. اصغر آقا را دوست داشت. او را یاد پدر بزرگش می انداخت. پدر بزرگی که بعد از مرگ پسر جوانش سعی کرده بود حضانت تنها نوه اش را بگیرد ولی در مقابل اشکهای عروسش کم آورده بود. به نظر آزیتا بهترین روزهای زندگیش روزهای بود که به خانه پدربزرگش می رفت. اگر پدر بزرگش زود نمی مرد، شاید می توانست جای پدر نداشته اش را برایش پر کند.نفس عمیقی کشید و سوار آسانسور شد. آسانسور که شروع به بالا رفتن کرد، ترس به جانش افتاد. سعی کرد خودش را آرام کند. کمر راست کرد و با صدای بلندی رو به تصویرش در آینه گفت:
- نترس اونی که باید بترسه تو نیستی. سهیله. این دفعه نوبت سهیل که بترسد.
آسانسور که ایستاد. نگاه دوباره ای به سر تا پای خودش انداخت و با سری افراشته قدم داخل شرکت گذاشت. منشی جوان با شنیدن صدای برخورد پاشنه های کفش زنانه ای با سطح سرامیکی زمین، سر بالا آورد و به دختر زیبا و خوش لباسی که به سمتش می آمد چشم دوخت. آزیتا جلوی میز منشی ایستاده، لبخند پر از تحقیری به صورت غرق در آرایش منشی زد و در حالی که با دست در اتاق سهیل را نشان می داد، پرسید:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand