کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_هفت ترانه خسته از یک روز پر مشغ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
قبل از خارج شدن از اتاق. انگار مطلب تازه ای را به خاطر آورده باشد به سمت ترانه برگشت و گفت:
- می دونستی شیدا و پرهام با هم ازدواج کردن؟
ترانه هر دو دستش را دور ماگش حلقه کرد و چشم بست. شیدا ازدواج کرده بود بدون آن که او را خبر کند. چقدر از هم دور شده بودند. چقدر نسبت به هم غریبه شده بودند. لبهایش را به هم فشار داد و سرش را بلند کرد و به سقف خیره شد تا شاید جلوی ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود را بگیرد. شیدا را دوست داشت. شیدا دوستش بود، خواهرش بود، هم اتاقیش بود. پنج سال تمام در کنار هم زندگی کرده بودند. با هم خندیده بودند. با هم گریه کرده بودند. در سختی ها پشت هم ایستاده بودند و برای آینده شان نقشه کشیده بودند. پرهام را هم دوست داشت. پرهام برایش مثل برادر نداشته ای بود که آرزوی داشتنش را داشت. هیچ چیز به اندازه دیدن عروسی شیدا و پرهام او را خوشحال نمی کرد. ولی نمی توانست با کاری که آنها انجام داده بودند، کنار بیاید. بازی با زندگی و احساسات یک دختر بی گناه چیزی نبود که ترانه بتواند آن را ببیند و سکوت کند. بارها با شیدا و پرهام حرف زده بود. از اشتباه بودن این راه گفته بود. از ظلمی که در حق آن دختر می شد و از تاوانی که پس خواهند داد گفته بود ولی گوش هیچ کدامشان به این حرفها بدهکار نبود. پرهام به چیزی جز رسیدن به آن پول، فکر نمی کرد و شیدا از ترس از دست دادن پرهام حاضر بود به هر خفت و خاری تن دهد. فربد بی توجه به سکوت ترانه ادامه داد:
- تازگیا یه خونه سمت قیطریه کرایه کردن و با هم زندگی می کنن. برخلاف تصور من و تو، ظاهرا که خیلی خوشبختن.
ترانه سرش را پایین انداخت و اجازه داد اشکهای حلقه زده در چشم هایش روی صورت سفید و رنگ پریده اش جاری شوند. با تمام وجود دوست داشت حرف فربد درست باشد و شیدا و پرهام در کنار هم خوشبخت شوند، هر چند فکر نمی کرد راهی که آنها در پیش گرفته بودند، به خوشبختی برسد.
وقتی به سمت جنوب قدم بر می داری به شمال نخواهی رسید. این قانون طبیعت است. وقتی دلی را می شکنی، دروغ می گویی، فریب می دهی، حقی را ناحق می کنی، قدم در بیراه ای می گذاری که تو را از خود، واقعیت دور می کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد
آن وقت دو راه پیش رو خواهی داشت یا برگردی و سعی کنی اشتباهت را جبران کنی و یا برای حفظ آن دروغ، آن فریب، آن ظلم ، دست به دامن، دروغی دیگر، فریبی دیگر و ظلمی دیگر شوی آن وقت است که یا تبدیل به انسان ستمگر و فاسدی می شوی که قلبش سیاه شده و به هیچ چیز و هیچ کس به جز خودش و خواسته هایش اهمیت نمی دهد. و یا پشیمان و نادم از گذشته پرگناهت به دنبال راهی برای جبران می گردی. گذشته ای که به این راحتی جبران نمی شود.
مهم نیست چقدر خوب و پاک باشی. مهم نیست با چه نیتی قدم در این راه گذاشته باشی. اگر ظلمی کردی و روی ظلمت پافشاری کردی، حتما تاوان پس خواهی داد. نه آن طور که مردم عامی فکر می کنند. قرار نیست صاعقه ای از آسمان نازل شود و به خاطر ظلمی که کردی زندگیت را به آتش بکشد. قرار نیست حتما مریضی لاعلاجی بگیری و یا تمام اموالت را از دست بدهی و به روز سیاه بنشینی. همین که از خود واقعیت دور می شوی، بزرگترین تاوانی است که پس خواهی داد. مگر می شود هر روز دروغ بگویی و خوشحال باشی. مگر می شود هر روز فریب بدهی و آرامش داشته باشی. مگر می شود ظلم کنی و از زندگیت احساس رضایت کنی. نه نمی شود. وقتی از خود واقعیت دور می شی مسیر زندگیت را گم می کنی و گیج و سرگردان هر روز به یک طرف می روی. آن وقت است که سعی می کنی خودت را توجیه کنی و تقصیر ها را به گردن این و آن بیندازی تا حال بدت را خوب کنی. ولی ذهن ناخوداگاهت شبانه روز به تو نهیب می زند و یاد آور می شود که یک جای کار می لنگد و تو برای رهایی از این عذاب هر روز دست به کار بدتری می زنی و هر روز بیشتر درون باتلاقی که خودت برای خودت ساخته ای فرو می روی. به نظر ترانه کسی که انسانیت در او نمرده باشد، نمی تواند ظلم کند و عذاب نکشد، حتی اگر متوجه نشود برای چه عذاب می کشد.
صدای بسته شدن در را که شنید برگشت و به جای خالی فربد نگاه کرد. چشم بست و دعا کرد فربد هم به آرامش برسد و خوشبخت شود. دیگر میلی به چای نداشت. ماگش را داخل سینک خالی کرد و روی مبلی که چند دقیقه قبل فربد بر روی آن نشسته بود، نشست و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد. نیم ساعت بعد خسته تر از قبل از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand