eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_هفتاد_و_یک از اتاق که بیرون آمد، صدا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - نه، چیز خاصی نیست. کلاً بچه های خوبین. همشون از بچه های دوره دانشگان. اینی که امروز خونشون دعوتیم اسمش میناست. مثل من داروسازی خونده. خودش تو یه شرکت دارویی بزرگ کار می کنه ولی یه وقتای هم تو کارای شرکت به من کمک می کنه. بچه ی دست و پا داریه. امروزم تولد شوهرشه. امیر، وکیله. کارای حقوقی شرکت من و هم انجام می ده. دیگه....... همین دیگه..... چی بگم؟ تو هم همون جوری که همیشه رفتار می کردی رفتار کن. کار دیگه ای نمی خواد بکنی. - هیچ کدوم از دوستات در مورد ما می دونن؟ منظورم واقعیته. پرهام به فربد و نازلی فکر کرد و آرام جواب داد: - نه. سها با آرامش به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: - خوبه. این که کسی از ماهیت زندگیش اطلاع نداشت به سها آرامش می داد، بزرگترین ترس و ضعفش این بود که مردم قسمتهای شرم آور زندگیش را بفهمند و با تحقیر نگاهش کنند. فکر این که حتی پشت سرش تحقیرش کنند برایش عذاب آور بود. خودش خوب می دانست این حس بد از آن روزهای سیاه زندگیش نشات می گیرد. از آن روزهای پر از تحقیر و توهین. بارها با دکتر نخعی در این باره حرف زده بود با این که نسبت به گذشته بهتر شده بود ولی هنوز هم فکر نگاه تحقیر آمیز دیگران دیوانه اش می کرد. برای همین بود که دور خودش، پوسته ضخیم کشیده بود و اجازه نمی داد کسی به راحتی به حریم خصوصیش نزدیک شود. پرهام ماشین را در یک کوچه خلوت و پر درخت، کنار یک ساختمان چهار طبقه ی قدیمی نگه داشت. سها از ماشین پیاده شد و نگاهی پر از تحسین به سر تا سر کوچه انداخت و با ذوقی بچگانه گفت: - وای اینجا چقدر قشنگه. پرهام لبخندی زد و گفت: - آره محله دنج و آرومیه ولی من زیاد دوست ندارم. ترجیح می دم تو محله های شلوغ تری زندگی کنم. - ولی من عاشق اینجور محله هام. ساکت و قدیمی. حس خوبی به آدم می ده. یه آرامش خاصی توشه. انگار اینجا زمان متوقف می شه. انگار تا ابد وقت داری و دیگه مجبور نیستی برای انجام کارات عجله کنی. پرهام با لبخند به سر تا پای سها نگاه کرد. بلوز و شلوار سفیدی به تن کرده بود با مانتو کوتاه جلو بازی به رنگ سبز به همراه کیف و کفش سفید و ساده ای که خود پرهام برای عقدشان خریده بود. رنگ شال و لاک ناخنش هم سبز بود ولی کمی پر رنگ تر از رنگ مانتوی که به تن کرده بود. آرایش ساده و ملایمی داشت. حلقه موی مشکی که روی پیشانیش ریخته بود، صورتش را بامزه و بچگانه کرده بود. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ هر چقدر سها ساده می پوشید و کم آرایش می کرد. برعکس شیدا این روزها زیاد آرایش می کرد و لباسهای عجیب و غریب می پوشید. پرهام می دانست مقایسه کردن سها با شیدا کار درستی نیست ولی گاهی نمی توانست جلوی این مقایسه کردن ها را بگیرد. شیدا عوض شده بود. دیگر آن شیدای ساده با آن موهای فرفری سیاه بامزه نبود. شیدای که عاشق جینگیل، بینگیلای دخترانه بود و وقتی پرهام به خاطر النگوهای هفت رنگ یا سنجاق سرهای پروانه ای شکلش. سر به سرش می گذاشت لب بر می چید و بغض می کرد. حالا شیدای بود که هر روز موهایش را به یک رنگ در می آورد، لباسهای مارکدار آنچنانی می پوشید و صورتش را در آرایش غرق می کرد. دلش برای شیدای خودش تنگ شده بود. در آپارتمان که باز شد. دختر ریز نقشی با موهای کوتاه به رنگ آبی و تیشرت و جین پاره، پوره. جیغ کشان خودش را توی بغل پرهام انداخت. پرهام خنده ی بلندی کرد و گفت: - این جوری می پری تو بغل نامحرم شوهرت ناراحت می شه ها مینا که با آن کفش های پاشنه بلند به زور تا سرشانه پرهام می رسید از پرهام جدا شد و در حالی که چینی به بینیش داده بود، گفت: - شوهر من یا زن تو. و بعد دستش را به سمت سها که با ابروهای بالا رفته به آنها نگاه می کرد، دراز کرد و گفت: - من مینام. دوست این عوضی. سها خنده ای کرد و دستش را توی دست مینا گذاشت و گفت: - منم سهام، زن خودش. پرهام چشم غره ای به سها رفت و مینا با صدای بلند خندید و گفت: - خوشم اومد. بعد از بازوی مرد قد بلند و چهار شانه ای که با لباس کاملاً رسمی پشت سرش ایستاده بود، آویزان شد و گفت: - اینم شوهر اتو کشیده من، امیر جان. لبخند سها وسعت بیشتری گرفت در همان نگاه اول از این زن و شوهر خوشش آمده بود. امیر مودبانه با سها دست داد و او را به داخل خانه دعوت کرد. با ورود به سالن، جمع ده، پانزده نفری که دور تا دور سالن نشسته بودند به احترامشان بلند شدند. بعد از یک احوالپرسی مختصر با جمع پرهام با خنده رو به مینا گفت: