eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا لبخند پرهام اذیتش می کرد. دلش می خواست بفهمد پرهام به چه کسی پیام می داده. سینی را روی میز گذاشت و قبل از این که پرهام متوجه ناراحتیش شود. روی مبل نشست و سرش را روی شانه پرهام گذاشت. نباید با بحث کردن شبش را بیشتر از این خراب می کرد. ولی این شَک لعنتی دست از سرش بر نمی داشت. پرهام دستش را دور شانه ی شیدا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. این دختر را از صمیم قلب دوست داشت. دلش نمی خواست ناراحتش کند. فکر کرد نباید سر شام آن حرفها را به شیدا می زد و شبشان را خراب می کرد. باید جبران می کرد. به سمتش چرخید، دستش را زیر چانه اش گذاشت، صورتش را بالا آورد و به چشم های مشکی براقش خیره شد. آرام زمزمه کرد: - احوال موطلایی من چطوره؟ چشم های شیدا برق زد و لبهایش به لبخند باز شد. لبهای پرهام روی لبهای خوش رنگ شیدا نشست. صبح روز بعد شیدا مغموم و ناراحت کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. موهای لخت و طلایش از زیر مغنه مشکیش بیرون ریخته بود. نازلی با دیدن شیدا به سمتش رفت و رو به رویش ایستاد. چشم ریز کرد و پرسید: - خوبی؟ چیزی شده؟ - خوبم. - دیشب خوب پیش رفت؟ - آره، نه، نمی دونم - یعنی چی؟ پرهام از موهات خوشش اومد. - خیلی خوشش اومد. - پس چرا ناراحتی؟ چرا قیافت این شکلیه؟ شیدا کمی من و من کرد و گفت: - دیشب دیدم داره با یکی چت می کنه و می خنده. - برای این ناراحتی، چون چت کرده و خندیده. شیدا چشم بست و سرش را پایین انداخت. هیچ کس او را درک نمی کرد. نازلی دماغش را چین داد و گفت: - دیوونه، شاید داشته با بچه های گروه چت می کرده، چرا این قدر بدبینی؟ - نخیر، داشت با سها جونش چت می کرد. - تو از کجا می دونی؟ - رفتم سر موبایلش. چشم های نازلی گرد شد و گفت: - چیکار کردی؟ - حالم خیلی بد بود. باید می فهمیدم با کی چت می کنه. شب که خوابش برد، رفتم سر موبایلش و چتاش و خوندم. نازلی پوزخند زد و گفت: - خب حالا چی می گفت به این سها جون. شیدا، اسکرین شاتی که از صفحه موبایل پرهام گرفته بود را به نازلی نشان داد. نازلی پیامهای سها و پرهام را خواند و گفت: - خب، چیزی نگفتن که. شیدا داد زد: - چیزی نگفتن. رفته برای دختره میز صندلی سفارش داده. اصلاً دختره میز صندلی می خواد چیکار؟ مگه سر جاهازش میز صندلی نداشته؟ - وا، چرا داد می زنی. شاید نداشته. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ شیدا خجالت زده با صدای بغض داری گفت: - خب نداشته باشه، چرا باید پرهام بره براش بخره. تو این دو ماه یه دونه قاشق برای خونه من نخریده. حالا رفته برای اون میز صندلی خریده. خانوم، خانوما تو یه آپارتمان 150 متری تو بهترین نقطه تهران زندگی می کنه. اون وقت من باید تو یه خونه داغون شصت متری تو اون محله گند زندگی کنم. اونم از وسایلم که همه دست دوم و قراضه اس. چرا پرهام باید براش میز صندلی بگیره. همه اینا به کنار چرا پرهام خان باید شب بره مواظبش باشه؟ خودش نمی تونه؟ می ترسه کارگرا بخورنش؟ نازلی ابروهایش را بالا داد و گفت: - چرا این قدر شلوغش می کنی. بلاخره اونم زنشه. حالا بدبخت، کاری هم که نمی خواد براش بکنه. شیدا اشکهای جمع شده توی چشمش را عقب زد و گفت: - بدبختیم که یکی، دوتا نیست. - دیگه چی شده؟ - ایزدنیا، اول صبحی گیر داد بهم. - چرا؟ - می گه غیبتات زیاد شده. می گه دیگه حق نداری شب کاریات و بدی به بچه ها. می گه کارایی بخش رو پایین اوردی. می گه اگه سفارش شده نبودی، همین الان عذرت و می خواستم. - خب راست می گه. تو این دو ماه کم، کم دوهفته مرخصی گرفتی. یه شبم شب کاری واینسادی. صدای بچه ها هم در اومده. - می گی چیکار کنم؟ می ترسم اگه شب کاری وایسم پرهام بره پیش سها. - خب، که چی؟ تا ابد که نمی تونی از زیر شب کاری در بری. بلاخره باید شب کاری وایسی. اونم اگه بخواد بره پیش سها می ره، شب و روز نداره. شیدا بغض توی گلویش را قورت داد و گفت: - شاید استعفا بدم. من که به پولش احتیاج ندارم. - دیوونه ای می خوای کارت و ول کنی. اگه دوباره نتونی کار پیدا کنی چی؟ بیمه ات چی می شه؟ این جوری سابقه کارت خراب می شه احمق.اشک روی صورت شیدا روان شد. با بیچارگی گفت: - تو بگو چیکار کنم؟ می ترسم. نازلی سری به تاسف تکان داد و گفت: - به نظر من بی گدار به آب نزن. نمی خوام توی دلت و خالی کنم. ولی زندگی تو و پرهام رو هواست. اگه پرهام ولت کنه، می خوای چیکار کنی، نباید یه پشتوانه از خودت داشته باشی؟ اشک روی صورت شیدا سرازیر شد. نازلی گفت: - شاید بتونی یه سال مرخصی بدون حقوق بگیری تا تکلیفت روشن بشه. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand