eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت وقتی یک گروه پنج نفره ب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق نیما و گروهش تعظیمی کوچکی به سمت جمعیت کردند و به سمت صندلی هایشان رفتند. گروه نوازنده ها روی پنج صندلی که دور سن به صورت نیم دایره چیده شده بودند، نشستند و نیما به سمت صندلی پایه بلند که در وسط سن قرار داشت رفت. گیتار بزرگی را که روی صندلی بود، برداشت و بند چرمی آن را دور شانه اش انداخت. روی صندلی نشست و شروع به نواختن کرد. صدای خواندنش که بلند شد. صدای جمعیت بالا رفت. نیما به جمعیت نگاه کرد و صدایش را اوج داد. جمعیت شروع به همخوانی با نیما کرد. ظاهرا همه آهنگی را که نیما می خواند از حفظ بودند و فقط پرهام و نازلی بوند که تا حالا این آهنگ را نشنیده بودند. شیدا در حالی که خودش را به چپ و راست تکان می داد، خیره به نیما به همراه بقیه می خواند. پرهام اصلاً از این همه توجه شیدا به پسر روی سن خوشش نیامده بود. دلش می خواست دست شیدا را بگیرد و از آنجا بیرون ببرد. می دانست حساسیتش احمقانه است. می دانست خیلی از دخترها و پسرهای جوان عاشق سلبریتی ها هستند و این هیچ معنی خاصی ندارد. ولی دست خودش نبود از این که شیدا به فرد دیگری این طور توجه نشان می داد، ناراحتش کرده بود. با پایان آهنگ صدای سوت و کف و تشویق دوباره بلند شد. شیدا نگاه مشتاقش را از روی نیما برداشت و به پرهام نگاه کرد. پرهام لبخند زد و سعی کرد احساساتش را پنهان کند. دوست نداشت مثل شیدا به خاطر یک رقیب خیالی، احمقانه و غیر منطقی رفتار کند. نیما در میان تشویق حضار از روی صندلیش بلند شد. بند چرمی گیتارش را از دور شانه اش در آورد و بعد از گذاشتن گیتار روی صندلی جلوی میکروفن ایستاد و دستهایش را بالا برد. جمعیت بعد از یک تشویق ناگهانی دیگر ساکت شد. نازلی با قلبی که دیگر تحمل ماندن در سینه اش را نداشت به نیما خیره شده بود. هر لحظه که می گذشت شیفته تر می شد ولی به همان اندازه هم خودش را از نیما دورتر می دید اگر تا الان فکر می کرد نیما یک بچه پولدار دور از دسترس بود. حالا به نظرش نیما یک بچه پولدار مشهور و محبوب و دست نیافتنی بود. او کجا و نیما کجا. لبش را گاز گرفت و سعی کرد بغض توی گلویش را قورت دهد. نیما لبخند جذابی زد و بعد از تشکر از حضار گفت: ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ - می دونم همگی منتظر رو نمایی از آلبوم جدیدم هستید و می خواید بدونید اسم آلبوم جدیدم رو چی گذاشتم. ولی قبل از اون می خوام داستانی رو براتون تعریف کنم. توجه جمعیت بیشتر شد و همهمه اندکی که از گوشه و کنار به گوش می رسید، خاموش شد. نیما قیافه متفکری به خودش گرفت و ادامه داد: - حدوداً دوازده سال پیش وقتی که تازه وارد نوزده سالگی شده بودم و به خاطر یک سری اتفاقات بد توی زندگیم، حال روحی خوبی نداشتم. همراه پدرم به یه سفر رفتم. البته باید بگم پدرم من و به زور با خودش برد. چون می ترسید تنهام بذاره. شکلکی در آورد و ادامه داد: - می ترسید اگه تنها بمونم دست به کار احمقانه ای بزنم. صدای خنده جمعیت بلند شد. نیما سر کج کرد و ادامه داد: - شهری که من همراه پدرم به اونجا رفتم، یه شهر کوچیک تو حاشیه کویر لوت بود. یه شهر گرم و مرزی که هیچ چیزی برای پسر جوون و افسرده ای مثل من نداشت. رفتن به اون شهر نه تنها حالم و بهتر نکرد بلکه من و هر روز ناراحت تر و عصبانی تر می کرد. یه روز صبح بی خبر از پدرم سوار ماشین شدم تا برگردم تهران. تصمیم داشتم تمام مسیر رو که بیشتر از هزار کیلومتر بود، تنهایی رانندگی کنم. هنوز ماشین رو روشن نکرده بودم که چشمم خورد به یه دختر زیبا که جلوی ماشینم وایساده بود و خیره شده بود به من. دختری که پوست صورتش همرنگ شن های کویر بود و چشم هاش همرنگ خورشید. دختری که توی اون لباس محلی شبیه یه الهه بود. الهه ای از دل کویر.هیچ وقت توی زندگیم دختری به اون زیبایی ندیده بودم اون دختر مثل آفتابی بر روی زندگی سردم تابید و باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه. من اولین شعر زندگیم همون شب بعد از دیدن اون دختر سرودم. صدای جمعیت بالا رفت. پرهام نگاه از نیما گرفت و به صورت نازلی با آن پوست گندمی و چشم های عسلی داد. نیما دوباره دستش را بالا برد تا جمعیتی را که هنوز برای او ابراز احساسات می کردند، ساکت کند: - البته خیلی طول کشد تا من استعدادم باور کنم و وارد این عرصه بشم ولی هنوزم اعتقاد دارم اگه اون روز من اون الهه زیبا رو نمی دیدم هیچ وقت به استعدادم پی نمی بردم. جمعیت دوباره ابراز احساسات کرد. نیما قیافه غمگینی به خودش گرفت و ادامه داد: ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand