کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_هفت
(14)
شیدا موبایلش را جلوی نازلی گرفت و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
- ریجکتم کرد، ریجکتم کرد. بعدشم موبایلش و خاموش کرد.
نازلی اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- می خواد امشبم پیش سها بمونه. می خواد پیشش بخوابه. حتماً دیشبم پیشش خوابیده.
- یعنی چی؟ چرا چرت و پرت می گی؟
- دختره خیلی خوشگله، چرا پیشش نخوابه. هر کی جای اونم باشه می خوابه.
- کی خوشگله؟
- سها، تو عکساش و ندیدی. خیلی خوشگله. قدش بلنده، خوش هیکله. مثل هنر پیشه ها می مونه. اصلاً مثل من نیست.
- وا، مگه تو چته. چرا این جوری می کنی؟
شیدا موبایلش را روی مبل پرت کرد و عصبی شروع به راه رفتن کرد، نازلی گیج و سر در گم نگاهش می کرد. از رفتار شیدا سر در نمی آورد. شیدا آرام و قرار نداشت. عصبی بود، دور خودش می چرخید و با بغض زیر لب حرف می زد:
- دیشب گفت، می ره در مورد مهر حرف بزنه. حتی گفت، شاید بعد از حرف زدن بیاد دنبالم، بریم آپارتمان خودمون. ولی نیومد. گفتم، خب، حرفاش طول کشیده. گفتم، پنج، شش ساعت رانندگی کرده خسته اس، امشب چرا نیومد. از دیروز فقط دو دقیقه تلفنی با هم حرف زدیم. گفت میام. چرا نیومد؟ چرا ریجکتم کرد؟ چرا موبایلش رو خاموش کرد؟ حتماً می خواد ولم کنه. من می دونم، می خواد ولم کنه.
- چرا باید ولت کنه. اگه می خواست ولت کنه که صیغه ات نمی کرد.
شیدا به حرفهای نازلی گوش نمی کرد. او در عالمی دیگری بود. مثل دیوانه ها راه می رفت و با خودش حرف می زد. نازلی به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب و دو قرص آرامبخش برگشت. دست شیدا را گرفت و او را به زور روی کاناپه نشاند و مجبورش کرد تا آرامبخشها را بخورد. شیدا را هیچ وقت این قدر پریشان ندیده بود. حتی شب عروسی پرهام. شیدا آن موقع، همه چیز را قبول کرده بود. با ازدواج پرهام و سها کنار آمده بود. ولی حالا قضیه فرق می کرد. پرهام به شیدا امید داده بود. امید این که سها در زندگیش جایی ندارد و شیدا با تمام وجود به این امید چنگ زده بود. نازلی به خوبی معنی بر باد رفتن امید را می دانست. می دانست ساختن زندگی بر روی یک سراب چگونه است. دلش برای شیدا می سوخت. خودش سالها قبل این مدل زندگی را تجربه کرده بود.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_هشت
نازلی کنار شیدا نشست و او را در آغوش گرفت و آرام گفت:
- اینقدر خودت و اذیت نکن. حتماً یه اتفاقی افتاده که نتونسته بیاد. مگه نگفتی، امشب خونه باباش مهمونه. شاید مجبور شده همون جا بمونه.
- پس چرا نگفت اونجام؟
- شاید دورش شلوغه، نمی تونه زنگ بزنه یا پیام بده.
- من می دونم، دیشب با سها بوده.
- این قدر حرف مفت نزن. اگه می خواست با سها باشه، شب عروسی ولش نمی کرد. شیدا، بخوای هر دفعه پرهام می ره اونطرف اینجوری کنی، نابود می شی. قبول کن پرهام مجبوره سها رو ببینه. نمی شه که هر دفعه این قدر خودت و عذاب بدی.
شیدا سرش را روی سینه نازلی گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. نازلی آرام موهای وز کرده ی شیدا را نوازش کرد. آرام بخشها کم،کم اثر می کرد و صدای گریه شیدا ضعیف تر می شد. بلاخره شیدا بی حال توی بغل نازلی آرام گرفت. نازلی دست شیدا را گرفت، او را بلند کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت خواباند. در این سه، چهار ماهی که شیدا از ترانه جدا شده بود. بیشتر وقتها پیش نازلی می ماند و روی تخت او می خوابید. از تنها ماندن در آپارتمان خودش می ترسید.
نازلی نگاهی به ساعت انداخت. ساعت یک نیمه شب را نشان می داد. خوشحال بود که فردا هیچ کدامشان مجبور نبودند سر کار بروند. بالش و پتویی برداشت، چراغ را خاموش کرد و روی زمین، پایین تختی که شیدا روی آن خوابیده بود، دراز کشید.
شیدا خواب می دید. یک خواب بد، خوابی از جنس تاریکی و ترس. از جنس گم شدن و رها شدن. حس می کرد در وسط آتش بزرگی گیر افتاده و راه فرار ندارد. گرمش بود و به سختی نفس می کشید.
نازلی از صدای ناله های شیدا از خواب پرید. روی زمین نشست و گیج به اطراف نگاه کرد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمد صدای ناله از کجا می آید. به سرعت بلند شد. چراغ را روشن کرد و بالای سر شیدا رفت. شیدا در خواب ناله می کرد و به خودش می پیچید. نازلی دستش را روی پیشانی شیدا گذاشت. شیدا داغ بود، خیلی داغ. نازلی عصبی موبایلش را از روی زمین برداشت و با پرهام تماس گرفت. وقتی صدای اوپراتور را شنید که از خاموش بودن دستگاه مورد نظر خبر می داد، زیر لب ناسزای گفت و به سمت آشپزخانه دوید.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand