کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهل_و_نه سها، کمرش را به کانتر تکیه داد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_یک
(13)
پرهام صبح قبل از آن که سها از خواب بیدار شود از خانه بیرون رفت. تصمیم داشت قبل از ملاقات با پدرش، به بعضی از کارهایش سر و سامان دهد. دیروز با امیر هماهنگ کرده بود که او را توی کافه رستوران نزدیک دانشگاه ببیند. همان کافه رستورانی که بیشتر وقتها با بچه های گروه آنجا جمع می شدند. امیر را مینا بعد از ازدواجش با گروه آشنا کرده بود. وکیل کار کشته ای بود که در این چند سالی که خودش را توی گروه جا داده بود به خیلی از بچه ها کمک کرده بود تا مشکلات حقوقیشان را حل کنند. پیشنهاد فربد بود که پرهام، امیر را به عنوان وکیل شرکتش استخدام کند.
پرهام همین که وارد کافه رستوران شد، امیر را در کنار فربد دید. با تعجب ابرویی بالا انداخت و به سمت آنها رفت. از آن شب که با عجله از خانه اش بیرون زده بود دیگر فربد را ندیده بود. به کنار میز که رسید. امیر تازه متوجه پرهام شد با لبخند، در جواب سلام پرهام گفت:
- سلام. دیر کردی آقای داماد.
و با دست صندلی رو به رویش را نشان داد و ادامه داد:
- بشین تا گارسون و صدا کنم.
پرهام، کنار فربد نشست و دستی روی شانه ی بهترین دوستش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
فربد با بی حالی فقط سری تکان داد و لقمه ای را که توی دستش بود به دهان گذاشت. امیر همانطور که به گارسون اشاره می کرد، تا برای گرفتن سفارش بیاید. گفت:
- ببخش ما زودتر شروع کردیم. فربد عجله داشت. تو چی می خوری؟
پرهام رو به گارسون که تاره رسیده بود و منو به دست منتظر ایستاده بود، گفت:
- املت. چایی هم بیار
بعد از رفتن گارسون، نگاهی به فربد که با اخم هایی در هم آخرین لقمه ی غذایش را می جوید، کرد و گفت:
- تو چته؟ انگار میزون نیستی؟
فربد سر بالا کرد و گفت:
- نه، خوبم. تو چطوری؟ ماه عسل خوش گذشت؟
پرهام خنده بلندی کرد و گفت:
- خیلی خوب بود، عالی.
فربد پوزخندی زد و گفت:
- که این طور.
امیر سری تکان داد و با خنده گفت:
- گول ماه عسل رو نخور. بدبختی هات از امروز تازه شروع می شه. اون وقته که می فهمی چه غلطی کردی.
فربد زیر لب گفت :
- اونم چه غلطی!
گارسون بشقاب املت و قوری چای را جلوی پرهام گذاشت و بدون گفتن، حرفی دور شد.
#ادامه_دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_پنجاه_و_دو
فربد با دستمال گوشه لبش را پاک کرد و از جایش بلند شد. دو اسکناس از داخل جیب پیراهنش در آورد و روی میز گذاشت و رو به امیر گفت:
- حساب من و هم بده، باید برم. دیرم شده.
پرهام اخمی کرد و پرسید:
- کجا ؟ وایسا باهات کار دارم.
- باید برم. نیم ساعت دیگه شیفتم شروع می شه. بعداً حرف می زنیم.
و قبل از آن که پرهام حرف دیگری بزند به سمت در حرکت کرد. پرهام که هنوز با چشم رفتن فربد را دنبال می کرد، از امیر پرسید:
- باهاش قرار داشتی؟
- نه، اومدم دیدم تنهایی نشسته صبحونه می خوره. منم نشستم پیشش.
- چه اش بود؟
امیر، سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- شنیده برای ترانه، خواستگار اومده، به هم ریخته.
- چه خواستگاری؟
- همون دکتره که جدید اومده بود تو بیمارستانشون ازش خواستگاری کرده.
- همون جراحه که ترانه شده بود دستیارش؟
- آره، همون. مثل این که از همون اول تو نخ ترانه بوده. حالام که ازش خواستگاری کرده. مینا می گفت، پسره شرایط خوبی داره. هم پولداره، هم از یه خونواده با نفوذه. شکل و قیافه اشم بد نیست. می گفت خیلی احتمال داره ترانه قبول کنه زنش بشه.
پرهام چشم بست و چیزی نگفت. هیچ کس نفهمید سه سال دوستی فربد و ترانه چطور یک شبه دود شد و به هوا رفت. ترانه و فربد حتی به شیدا و پرهام که دوستان صمیمیشان بودند هم نگفتند چه اتفاقی بینشان افتاد که این طور قید هم را زدند و از هم جدا شدند. بعد از آن ترانه کمتر در برنامه های گروه شرکت می کرد تا با فربد رو در رو نشود. با مطرح شدن قضیه ی ازدواج دروغی پرهام، ترانه به کل قید گروه را زد و از همه دور شد. پرهام پرسید:
- شما از کجا قضیه خواستگاری رو فهمیدید.
- نازلی به همه گفته. مثل این که خودش وقتی دکتره از ترانه خواستگاری کرده اونجا بوده و شنیده.
- یعنی تو بیمارستان خواستگاری کرده.
امیر شانه ای بالا انداخت و گفت:
- از جزئیاتش خبر ندارم.
پرهام فکر کرد، باید گوش نازلی را بکشد تا در مواردی که به او مربوط نیست دخالت نکند. امیر اخمی کرد و گفت:
- نمی دونم، چی بین این دو تا گذشته. ولی فربد اگه این قدر ترانه رو دوست داره باید، غرورش رو بذاره کنار و بره دنبالش.
از نظر پرهام حق با امیر بود، ولی با گندی که به زندگی خودش زده بود جرات نصیحت کردن فربد را نداشت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand