کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_نود_و_هفت فاطمه خانم با ناراحتی گ
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_نود_و_نه
فاطمه خانم با این که هنوز قانع نشده بود، گفت:
- چی بگم والا، لاقل بذار حاجی برسوندت.
- ماشینم از دیروز جلو در بیمارستان مونده. خودم می رم، نگران من نباشید. مواظب خودتون باشید. دیشبم خوب نخوابیدید. امشب سعی کنید یه کم بخوابید.
فاطمه خانم با عشق به پرهام نگاه کرد و گفت:
- امشب خوب می خوابم. حالا که می دونم پرهام حالش خوبه با خیال راحت می خوابم.
سها نگاهش را از روی فاطمه خانم به سمت حاج صادق و بعد پریناز کشاند. می دانست هر سه عاشقانه پرهام را دوست دارند و حاضرند برایش هر کاری انجام دهند. نمی دانست اگر همه چیز را در مورد زندگی پرهام بفهمند چه واکنشی نشان می دهند. لبخند تلخی گوشه لبش نشست. احتمال این که طرف او را بگیرند زیاد نبود.
حاج صادق رو به پریناز کرد و گفت:
- پاشو من و تو هم بریم.
پریناز از جایش بلند شد و طبق معمول با سر و صدای زیاد با پرهام و مادرش خداحافظی کرد. سها فاطمه خانم را بوسید و از دور سری به نشانه خداحافظی برای پرهام تکان داد و به همراه حاج صادق و پریناز از اتاق بیرون آمد.
جالا که خطر رفع شده بود، سها تازه داشت متوجه عواقب این تصادف می شد. این که باید از خیر برنامه اردویش می گذشت به اندازه کافی بد بود. ولی این که پرهام تا پایان عید وبال گردنش بود، بدتر از بد بود.
با این که خیلی امیدوار بود، پرهام دوره نقاهتش را در خانه ی پدرش بگذراند. ولی پرهام با پر رویی توی چشم های سها نگاه کرده بود و گفته بود که فقط توی خانه ی خودش راحت است و در جواب مادرش که گفته بود برای سها سخت است که از مهمانهایی که برای دید و باز دید عید و عیادت او می آیند پذیرایی کند از مادرش خواسته بود که به کسی در مورد تصادف حرفی نزند و به همه بگوید که سها و پرهام ایام عید را به مسافرت رفته اند. پرهام دلیل آورده بود که هم او و هم سها به استراحت احتیاج دارند و این رفت و آمدها باعث می شود او و زنش نتواند درست استراحت کنند.
سها از این همه پررویی و وقاحت پرهام عصبانی بود، ولی کاری از دستش بر نمی آمد. انگار هر چقدر بیشتر از پرهام فرار می کرد، بیشتر در د
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد
(79)
سها خسته از تمام اتفاقات، ماشینش را جلوی در ساختمان متوقف کرد و ریموت کنترل را از داخل داشبرد برداشت تا در پارکینگ را باز کند. هنوز دستش روی دکمه ریموت نرفته بود که مرد قد بلند و هیکلی در ماشین را باز کرد و روی صندلی، کنار دست سها نشست.
سها متعجب و ترسیده به سمت مرد برگشت. مرد با لحن آرامی گفت:
- نترس، باهات کار ندارم. فقط می خوام یه سوال ازت بپرسم.
سها به زور آب دهانش را قورت داد. مرد چهره خشنی داشت. موهای بلندش را با کش پشت سرش بسته بود و از زیر ته ریش کم پشتش جای زخم بزرگی روی چانه اش دیده می شد. سها با تمام ترسی که وجودش را پر کرده بود، چشم از مرد نگرفت.
مرد، با همان نگاه خیره، صورت سها را کاوید. با لحن جدی و محکمی پرسید:
- حال شوهرت چطوره؟
ابروهای سها بالا پرید و چشم هایش از تعجب گرد شد. مرد محکم تر از قبل پرسید:
- حالش چطوره؟
سها، من، من کنان گفت:
- خوبه.
- چقدر خوب؟
- خوبه، احتمالا فردا، پس فردا از بیمارستان مرخص می شه.مرد لبخندی از سر آسودگی زد و سرش را با رضایت تکان داد. نگاه از سها گرفت به پشتی صندلی تکیه داد و موبایلش را از توی جیب کاپشن چرمش بیرون آورد.
سها همانطور با تعجب به مرد نگاه می کرد. افکار ضد و نقیضی توی سرش جریان پیدا کرده بود. این مرد با پرهام چه نسبتی داشت؟ از دوستان پرهام بود یا دشمنانش؟ چرا حال پرهام را از او می پرسید؟ اصلاً او را از کجا می شناخت؟ چرا جلوی در خانه اش به کمین نشسته بود و مثل خلافکارها خودش را توی ماشین انداخته بود؟
صدای مرد که با تلفن حرف می زد، رشته افکارش را پاره کرد.
- زنده اس؟ گفتم بیخود نگرانی.
- ...............................
- خودش گفت.
- ...................................
- نه، حالش خوبه، فردا، پس فردام مرخص می شه.
- ..................
- نه دیگه، مشکلی نیست. خیالت راحت باشه.
افکار سها روشن تر شد. این مرد یکی از آن دو موتور سوار بود و فرد پشت خط کسی بود که با پرهام تصادف کرده بود. هر کسی بود از این که پرهام مُرده باشد، ترسیده بود. پس تصادف عمدی نبوده و موتور سوارها پرهام را نمی شناختند. ولی شاید هم عمدی بوده ولی قصد کشتن پرهام را نداشتند و حالا ترسیده بودند و برای گرفتن خبر پیش او آمده بودند. ولی چرا برای خبر گرفتن از حال پرهام مستقیماً به بیمارستان نرفته بودند. یعنی می ترسیدند شناسایی شوند و گیر بیفتند. اگر از شناسایی شدن می ترسیدند نباید پیش او می آمدند.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand