کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_یک نقشه رفتن را همان شب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_دو
شیدا به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به آسمان پر ستاره شهر یزد نگاه کرد. دلش می خواست بداند بعد از رفتن او چه اتفاقی افتاده و رابطه پرهام و سها به کجا رسیده. دوست داشت بداند پرهام توانست دل سها را بدست آورد و یا کارشان به طلاق کشیده. البته با شناختی که در این مدت از سها پیدا کرده بود، احتمال جدا شدن سها از پرهام بیشتر بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن باشد. هر چه بود سها زن رسمی پرهام بود و این احتمال وجود داشت که پرهام با وعده و وعید و کمک گرفتن از خانواده ها توانسته باشد سها را به ماندن در زندگیش راضی کند. باید از نازلی می خواست برایش سرو گوشی آب دهد و از وضعیت پرهام، او را باخبرکند.
آه بلندی کشید و چشم بست. با این که مطمئن بود، در هیچ صورتی او و پرهام نمی توانند دوباره در کنار هم باشند. ولی نمی توانست به این راحتی ها بیخیال پرهام شود. هنوز گوشه ای از قلبش متعلق به پرهام بود. گاهی شبها خواب پرهام را می دید، خواب روزهای خوبی که با هم داشتند. حیف که پرهام همه چیز را خراب کرده بود. حیف که به عشقشان خیانت کرده بود.
صدای زنگ موبایل شیدا را از فکر بیرون آورد. دیدن اسم نیما روی صفحه موبایل لبخند را روی لبهایش نشاند. زیر لب گور بابای پرهامی گفت و دکمه ی اتصال را فشار داد.
- کجایی دختر، همه منتظر تویم.
شیدا بی اراده نگاهش به سمت ساعت روی دیوار رفت. ساعت از هشت گذشته بود. قرار بود همه ی گروه راس ساعت هشت توی رستوران هتل جمع شوند تا هنگام صرف شام در مورد برنامه ی فردا صحبت کنند.
- ببخشید اصلاً حواسم نبود. شما شروع کنید من تا ده دقیقه دیگه میام پایین.
- می خوای تا تو میای، غذات و سفارش بدم؟
- ممنون می شم.
- چی می خوری؟
- سالاد.
- سالاد چیه؟ ظهر هم که غذای درست و حسابی نخوردی. به خدا هیکلت خوبه، لازم نیست این قدر رژیم بگیری.
شیدا خنده ای کرد و گفت:
- رژیم ندارم. بیشتر از این نمی تونم بخورم.
- همه ی شما زنها همین و می گید.
شیدا با لوندی خندید. نیما منتظرت هستمی گفت و تلفن را قطع کرد.
لباس پوشیدن شیدا بیشتر از نیم ساعت طول کشید. وقتی به رستوران رسید، بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند. شیدا از همه به خاطر تاخیرش معذرت خواست و روی صندلی کنار نیما نشست. نیما ظرف سالاد را جلویش گذاشت. شیدا لبخندی به صورت نیما زد و تشکر کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺