کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_دو شیدا به سمت پنجره رف
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_سه
رسولی مسئول تیم فیلم بردای رو به شیدا گفت:
- شما که نبودید با بچه ها صحبت کردیم. قرار بر این شد. فردا صبح زود، صحنه ی رو به روی آتشکده رو فیلم برداری کنیم. بعدش بریم سمت کویر و آخرین صحنه رو تو کویر فیلمبرداری کنیم و اگه مشکلی پیش نیاد فردا شب با آخرین پرواز برگردیم تهران.
شیدا همانطور که با چنگال محتویات کاسه سالاد را هم می زد، گفت:
- اگه اول بریم آتشکده، سر ظهر می رسیم کویر، اون موقع هوا خیلی گرمه.
رسولی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- مجبوریم گرما رو تحمل کنیم. بعد از ظهر آتشکده خیلی شلوغ می شه. تو شلوغی و لا به لای جمعیت نمی شه فیلم برداری کرد.
شیدا با ناراحتی لبخند زد و گفت:
- پس امشب آخرین شبی که اینجا هستیم. حیف.
- همین جوری هم فیلمبرداری خیلی طول کشیده. بیشتر از این نمی تونیم کشش بدیم.
شیدا دیگر حرفی نزد. اصلاً دلش نمی خواست به تهران برگردد ولی چاره ای نداشت. نیما که متوجه ناراحتی شیدا شده بود، زیر گوشش گفت:
- دوست داری امشب بریم بیرون بگردیم.
شیدا لبهایش را غنچه کرد تا جلوی خنده ای که می رفت تمام صورتش را پر کند، بگیرد. با این که در این مدت، زمان زیادی را با نیما گذرانده بود ولی هیچ وقت اجازه نداده بود رابطه اشان از حد معینی جلوتر برود. شاید به خاطر وجود پرهام در زندگیش بود که اجازه پیشروی به نیما را نمی داد. با این که خیلی وقتها به نیما چراغ سبز نشان داده بود ولی وقتی به مرحله عمل می رسید، خودش را عقب کشیده بود. ولی حالا که از پرهام جدا شده بود. دیگر دلیلی نمی دید از نیما دوری کند. سرش را کج کرد و چیزی نگفت.
نیما که سکوت شیدا را به معنی رضایت گرفته بود. دوباره در گوش شیدا پچ زد:
- نیم ساعت دیگه تو آلاچیقای پشت هتل...
شیدا بی تفاوت چنگالش را داخل تکه ای کاهو فرو کرد و به دهان گذاشت.نیما از پشت میز بلند شد و رو به بقیه گفت:
- صبح راس ساعت پنج همگی توی لابی باشید. دیر نکنید.
بعد از رفتن نیما، بقیه اعضای گروه هم بلند شدند. شیدا ولی به بهانه ی تمام کردن غذا از جایش بلند نشد.
صبح وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به یاد شب قبل خنده روی لبهایش نشست. دیشب نیما به او ابراز علاقه کرده بود و در خواست دوستی داده بود. او هم مهلت خواسته بود تا فکر کند. هر چند خودش هم می دانست احتیاجی به فکر کردن نیست. فقط باید زمان می خرید، تا این یک هفته بگذرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺