کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_پنج - مامان شیرین گفت، تو
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_نود_و_شش
وقتی رسید، هوا تازه داشت تاریک می شد. ماشین را جلوی در بنگاه پارک کرد و پیاده شد. در بنگاه بسته بود و همه ی چراغها خاموش بود. ظاهراً کسی داخل بنگاه نبود.
سها همانطور که خیره به در بسته نگاه می کرد، شماره پدرش را برای چندمین بار گرفت. تلفن پدرش باز هم خاموش بود. موبایلش را داخل جیب مانتواش انداخت و از ماشین پیاده شد. جلو رفت و رو به روی در بسته ایستاد. نفس عمیقی کشید و با دست چند باری روی حفاظ فلزی در کوبید. کسی جواب نداد. سرش را به حفاظ چسباند و سعی کرد، داخل بنگاه را ببیند. داخل کاملاً تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. با درماندگی چشم بست و خودش را عقب کشید. واقعا نمی دانست اگر پدرش توی بنگاه نباشد، کجا باید به دنبالش بگردد. دوباره موبایلش را از داخل جیب مانتواش بیرون آورد و توی لیست مخاطبانش گشت تا به اسم اصغر آقا رسید. اصغر آقا سالها بود که برای پدرش کار می کرد.اگر کسی قرار بود از بابا مصطفی خبر داشته باشد فقط و فقط اصغر آقا بود. بعد از چند بار زنگ خوردن اصغر آقا جواب تلفن را داد:
- بله؟
- سلام اصغر آقا من سها هستم.
- سلام دخترم. خوبی؟ خوشی؟ شوهرت خوبه؟
- ممنون همگی خوبیم. اصغر آقا، شما از بابای من خبر ندارید. تلفنش و جواب نمی ده الانم اومدم جلوی بنگاه. در بنگاه بسته اس. امروز کی بنگاه و تعطیل کردید؟
- والا من دو روزی هست پدرت و ندیدم. پریشب زنگ زد گفت نمی خواد چند روزی بیاین بنگاه. هر چی هم گفتم چرا؟ جواب درست و حسابی نداد.
سها سکوت کرد. اصغر آقا با احتیاط پرسید:
- چیزی شده؟
سها نگاه دوباره ای به در بنگاه انداخت و گفت:
- نه چیزی نیست.
- نگران شدم.
- نگران نباشید. چیزی نیست.
- پیداش کردید به منم خبر بدید.
- چشم می گم باهاتون تماس بگیره.
حالا سها کاملاً اطمینان داشت پدرش داخل بنگاه است. این دفعه با پا به جان حفاظ در افتاد. چند دقیقه بعد صدای قدمهایی از داخل بنگاه به گوشش رسید و چراغی روشن شد. دست از ضربه زدن به حفاظ در برداشت و منتظر ایستاد تا پدرش درب شیشه ای را باز کند و حفاظ فلزی را بالا بزند. وقتی پا به درون بنگاه گذاشت اولین چیزی که جلب توجه اش کرد بوی تند سیگار بود. با عصبانیت رو به پدرش گفت:
- بابا سیگار کشیدی؟ نمی دونی چقدر برات ضرر داره.
آقا مصطفی بی توجه به حرف سها به سمت در کوچکی که آبدارخانه را از سالن اصلی بنگاه جدا می کرد، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺