eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
46.6هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_چهار (94) سها آخرین کارت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - مامان شیرین گفت، تو نباید طلاق بگیری گفت بهتر با پرهام آشتی کنی چون طلاق گرفتنت و اومدنت تو این خونه برای ما دخترا بد می شه. بابا خیلی ناراحت شد، یه ذره بحثشون شد بعد بابا ساکش و برداشت و رفت. - رفت؟ کجا رفت؟ - نمی دونم. ما فکر می کردیم اومده پیش تو. صدای گریه آناهیتا توی گوش سها پیچید. سها با درد چشم بست. آناهیتا دماغش را بالا کشید و گفت: - سها، بابا رو پیدا کن. تو رو خدا بیارش خونه. حال مامان شیرین خوب نیست. دو شبه نخوابیده. غذا هم نمی خوره. بابا هم داروهاشو با خودش نبرده. من می ترسم. می ترسم یه بلایی سر یکیشون بیاد. - آزیتا کجاست؟ - نیستش، با مونا رفته لواسون - از کی؟ - سه روزی می شه - بهش زنگ بزن بگو بیاد خونه پیشتون. - زنگ زدم. جواب تلفنم و نمی ده. سها از حرص لبهایش را روی هم فشار داد. مثل همیشه وقتی به آزیتا احتیاج داشتند، غیبش زده بود. با صدای که سعی می کرد، دلگرم کننده باشد، گفت: - نگران نباش من بابا رو پیدا می کنم. تو هم مواظب مامان شیرین و آرمیتا باش. - سها بابا رو میاری؟ - میارم. - قول می دی؟ - قول می دم. ولی حالا چیزی به مامان شیرین نگو. - باشه. تلفن را قطع کرد و بی توجه به دسته های بشقاب روی کانتر به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس بپوشد. حتی نمی دانست کجا باید دنبال پدرش بگردد. با شناختی که از پدرش داشت خانه فامیل نمی رفت روابطش آنقدرها با عمه و عموهایش خوب نبود. دوست آنقدر صمیمی هم نداشت. تنها جایی که به فکرش می رسید، بنگاه بود. از خانه بیرون آمد و سوار آسانسور شد. آسانسور که به سمت پارکینگ رفت موبایلش را از داخل کیفش برداشت و شماره آزیتا را گرفت. آزیتا با سرخوشی سلام کرد. - آزیتا کجایی؟ - من و مونا.... - آزیتااااا؟ آزیتا پوفی کشید و گفت: - باشه بابا. پیش سیامکم. - سه شب خونه سیامک چه غلطی می کنی؟ - سه شب نیست، دو شبه. خونه اش هم نبودم تو تعمیرگاه بودیم. سها پوفی کشید و گفت: - برو خونه. حال مامان شیرین خوب نیست؟ - چرا؟ چی شده؟ - با بابا مصطفی دعواشون شده. بابا از خونه زده بیرون. من دارم می رم دنبال بابا مصطفی تو برو خونه مواظب بچه ها باش تا من بیام. - سر چی دعواشون شده؟ - برو آناهیتا برات تعریف می کنه. - باشه همین الان راه می افتم. سها خوبه ای گفت و تلفن را قطع کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺