eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
46.6هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_پنج با تاسف گفت: - تو
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (92) سها نگاهی به سر در ساختمان بزرگی که شرکت حاج صادق در آن بود انداخت و نفس عمیقی کشید و با قدم هایی محکم به سمت ساختمان رفت. به خاطر قولی که به پرهام داده بود به سراغ حاج صادق آمده بود. ترجیح داده بود این مسئله را دور از چشم فاطمه خانم و پرینازی که هر کدام جداگانه به او زنگ زده بودند و از او خواسته بودند، پرهام را ببخشد، حل کند. روز قبل به حاج صادق تلفن کرده بود و از او خواسته بود همدیگر را در جایی غیر از خانه ببینند و حاج صادق آدرس شرکتش را به او داده بود و از او خواسته بود به شرکتش بیاید. پا درون لابی ساختمان که گذاشت، نگهبان پیر و اخمویی که پشت پیشخوان سنگی وسط لابی نشسته بود، از جایش بلند شد و رو به سها گفت: - سلام خانم. با کی کار دارید؟ سها تا دهان باز کرد، صدای پرهام را از پشت سرش شنید. - سها اینجا چیکار می کنی؟ سها به سمت پرهام که با اخم های در هم فرو رفته و قدمهایی سریع به سمتش می آمد چرخید. انتظار دیدن پرهام را نداشت. با تعجب پرسید: - تو چرا اینجایی؟ پرهام پوزخندی زد و گفت: - نباید باشم؟ ناسلامتی اینجا شرکتمه. سها ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه پیش پدرت کار می کنی؟ - پیشش که نه. تو یه ساختمون هستیم. نگفتی اینجا چیکار داری؟ نیومدی که من و ببینی؟ - نه، اومدم با پدرت حرف بزنم. فقط نمی دونم کدوم طبقه اس. پرهام لبهایش را به هم فشار داد. نچی کرد و گفت: - بیا، خودم می برمت پیشش. و بعد از آن که سری برای نگهبان تکان داد، به سمت آسانسوری که چند قدم آن طرف تر بود، رفت و دکمه کنار آسانسور را فشار داد. سها پشت سر پرهام وارد آسانسور شد. تا وقتی که آسانسور در طبقه سیزدهم توقف کند. سها سرش را پایین انداخته بود و به کفشهایش نگاه می کرد و پرهام خیره به صورت سها به دیوار آسانسور تکیه داده بود. آسانسور که ایستاد. پرهام گفت: - سها، نمی خوای یه بار دیگه فکر کنی؟ - نه. - باشه. اگه این چیزیه که می خوای منم دیگه اصرار نمی کنم. و با ناراحتی در آسانسور را باز کرد و منتظر ماند تا سها اول از آسانسور خارج شود و خودش پشت سر سها از آسانسور بیرون آمد. سها به دنبال شرکت حاج صادق نگاهش را بین سه در چوبی بزرگی که به وردی پهن و دایره شکل آن طبقه باز می شدند، گرداند و با دیدن تابلوی برنجی کنار در یکی از واحدها پرسید: - اینجاس؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺