کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_پنج ترانه که ضربان قلب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_چهارصد_و_هفتاد_و_شش
فربد که عصبی شده بود با صدایی که سعی می کرد به فریاد تبدیل نشود، گفت:
- چرا مهمه. خیلی هم مهمه.
با قدم بلندی فاصله بین خودش و ترانه را از بین برد و درست در یک قدمی ترانه ایستاد و با لحن آرام تری ادامه داد:
- ببین ترانه می دونم اون روز حماقت کردم. باید وقتی گردنبند و بهم دادی می ایستادم و ازت توضیح می خواستم. اونقدر به غرورم برخورده بود که حتی حاضر نشدم ازت بپرسم چرا این کار رو می کنی.
- حتی کنجکاو نبودی که ببینی دختری که چهار ساله عاشقانه دوستت داشت چرا یه دفعه داره همه چیز و بهم می ریزه و می ره. چطور انتظار داری به عشقت اعتماد کنم وقتی حتی حاضر نشدی یه قدم برای نگه داشتنم برداری.
- احمق بودم. می فهمی احمق بودم. یه احمقِ مغرورِ ازخود راضی. ولی قبول کن تو هم مقصر بودی که بدون هیچ توضیحی رابطه رو به هم زدی.
- چطور توقع داری بعد از حرفهای مادرت تو این رابطه می موندم. چطور توقع داری وقتی فهمیدم فقط یه جایگزینم و تو از من برای فراموش کردن عشق از دست رفتت استفاده کردی، بازهم تو این رابطه بمونم. فربد من دستمال کاغذی نیستم که اجازه بدم برای پاک کردن اشکات ازم استفاده کنی.
- ترانه من هیچ وقت در مورد تو همچین فکری نکردم. تو تنها دختری بودی که من عاشقش شدم و هنوزم عاشقت هستم. هیچ وقت، هیچ کس غیر از تو توی زندگیم نبوده. این و بفهمم ترانه. مامانم دروغ گفته. به خدا دروغ گفته
ترانه سر پایین انداخت و گفت:
- چرا باید حرفات و باور کنم.
- بهت ثابت می کنم.
ترانه سکوت کرد. فربد از سکوت ترانه استفاده کرد و ادامه داد:
- خواهش می کنم بیا با هم حرف بزنیم. بیا اشتباهی رو که یه سال پیش کردیم و دوباره تکرار نکنیم.
ترانه یاد حرف سها افتاد. او هم گفته بود با هم حرف بزنید. فربد آرام زمزمه کرد:
- خواهش می کنم ترانه. بیا یه فرصت دیگه به هر دو مون بده. من هنوز عاشقتم و می دونم تو هم دوستم داری.
باشه ای که از بین لبهای ترانه بیرون آمد، مثل نسیم خنکی بر جان فربد وزید. چشم هایش از اشک شوق پر شد و لبهایش به خنده باز شد. آرام زمزمه کرد:
- ممنون عزیزم که دوباره بهم اعتماد کردی.
ترانه قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت:
- فقط قبول کردم حرف بزنیم. همین.
فربد به پهنای صورتش خندید و گفت:
- نمی دونی چقدر دلم برای لجبازیات تنگ شده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺