eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
928 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_پنج (87) صدای سیامک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها به آشپزخانه رفت تا از میان انبوه جعبه ها، جعبه ای را که چای ساز را در آن گذاشته بود، پیدا کند. سر دردش که از ظهر شروع شده بود، بیشتر شده بود و امیدوار بود خوردن یک چای پررنگ حالش را بهتر کند. با یاد آوری بوسه شیدا و پرهام سرش تیر کشید و معده اش به هم پیچید. روی زمین سرد آشپزخانه نشست و در خودش جمع شد. سرش را بین دست هایش گرفت و محکم فشار داد. هنوز نمی فهمید پرهام چرا آن کار را با او کرد، آن هم پرهامی که به قول خودش می خواست همه چیز را جبران کند و زندگی جدیدی با او شروع کند. نه این که پرهام برایش مهم باشد و یا این که لحظه ای به زندگی با پرهام فکر کرده باشد. نه، اصلاً این طور نبود. ولی از این که، این طور واضح و آشکار به سخره گرفته شده بود، عصبانی بود. این که پرهام بعد از یک سال هنوز به او به چشم بازیچه نگاه می کرد و می خواست از او سوء استفاده کند، خارج از تحملش بود. پرهام حق نداشت این طور او را بی ارزش کند. حق نداشت آن دختر را به اتاق خواب او راه دهد. آنجا خانه او بود، حریم او بود. او به پرهام گفته بود که نباید پای هیچ دختری به حریم او باز شود. پرهام باید به خواست او احترام می گذاشت. بعد از آن همه کاری که در حق خودش و خانواده اش انجام داده بود، این کمترین کاری بود که پرهام می توانست برای سها انجام دهد. این که چطور به فکرش رسید از سیامک کمک بگیرد، برای خوش هم عجیب بود. ولی خوشحال بود که به سیامک زنگ زده بود. چرا که سیامک تنها کسی بود که از عهده این کار بر می آمد. کمتر از نیم ساعت بعد از تماسش، سیامک با دوازده پسر جوان و دو تا خاور جلوی در خانه اش حاضر شده بود. از آن به بعد همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی یاد آوریش سها را به سرگیجه می انداخت. پسرهای که با سرعت وسایل را داخل جعبه ها می ریختند و می بردند و سهایی که گیج و مستاصل از این طرف به آن طرف می دوید و سعی می کرد تا کمکی کند و تنها کاری که از دستش بر آمده بود، جدا کردن وسایل پرهام بود تا در آن بلبشو بازار، بوجود آمده، همراه وسایل خودش بیرون نرود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺