eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
46.7هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_پنجاه_و_چهار در را که باز کرد
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (87) صدای سیامک از داخل راه پله ها به گوش سها رسید: - اکبر مواظب اون جعبه باش توش شکستنیه. حسین سر او کاناپه رو بگیرید با امیر ببریدش تو خونه. مواظب باشید به جای نخوره. سها جعبه نسبتاً بزرگی را از روی زمین برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دو پسر جوان که دو سر کاناپه را گرفته بودند وارد خانه شدند. آزیتا رو به سها که جعبه را توی آشپزخانه، گذاشته بود و به هال برگشته بود، کرد و پرسید: - سها کاناپه رو کجا بزارن؟ سها با خستگی به پسرها که وسط هال به انتظار ایستاده بودند، گفت: - کاناپه رو بزارید تو اون اتاق. اینجا جا نمی شه. پسرها کاناپه را به اتاقی که سها نشان داده بود، بردند و بعد از گذاشتن کاناپه در گوشه اتاق دوباره از خانه بیرون رفتند. سها به کانتر آشپزخانه تکیه داد و به انبوه جعبه های که دور تا دورش روی زمین پخش شده بود، نگاه کرد. هنوز باورش نمی شد که توانسته باشد در عرض دو ساعت تمام وسایلش را جمع کند و برای همیشه از آن خانه بیرون بیاید. حتی فکر کردن به این که دوباره در خانه ای که حریمش شکسته شده بود، زندگی کند. حالش را بد می کرد. همان موقع که از خانه بیرون رفت و پا به پشت بام گذاشت با خودش عهد کرد، برای همیشه از آن جا برود و حالا اینجا بود، در خانه ای که مال خودش بود و هیچ اثری از پرهام در آن نبود. البته همه اینها را مدیون سیامک بود. بدون کمک سیامک و دوستانش هیچ وقت نمی توانست به این سرعت خودش را از آن خانه خلاص کند. آزیتا با دست به جعبه های کادو پیچ شده ای که گوشه هال رها شده بودند، اشاره کرد و گفت: - اینا چیه؟ سها نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت: - کادهای پاتختیم. آزیتا با تعجب چشم ریز کرد و پرسید: - کادوهای پاتختیت و باز نکردی؟ سها بی حوصله نگاه از آزیتا گرفت و گفت: - بزارشون بالای کمد، جلو چشم نباشن. آزیتا با ناراحتی به سها نگاه کرد. نگران سها بود. درست نمی دانست چه اتفاقی بین پرهام و سها افتاد، که سها زندگیش را جمع کرد و یواشکی از آن خانه بیرون زده بود. ولی این را خوب می دانست این قضیه به این سادگی ها تمام نمی شد. مطمئن بود این اول دردسرهای سهاست. دلش برای سها می سوخت. حق سها این همه عذاب نبود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺