کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_11 #زندگی_شیرین که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بو
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_12
شیوا تکیهاش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست.
_وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه یما و اینطوری زندگیمون رو نابود میکنه.
_آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟
_مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودی خواست این بلا رو سر تو هم بیاره.
ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانهاش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد.
شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زنهای فامیل را گرفته بود.
هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند.
_خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟
شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشهی لبم کج شد.
_نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه.
_شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونهی شوهر.
شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرفهایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود.
خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بود
که مادر به راه انداخته بود. یعنی خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟
مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دستهای پینه زده اش بود.
یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشمهای ذوق زده اش غمی نهفته بود.
میدانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد.
آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر میسوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد.
مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیباییاش حتی از پشت عکس هم دل را می برد.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574