eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ظاهر کیف پول اما در اصل سلاحی مرگبار است که می تواند امنیت و آرامش عمومی را به مخاظره بیاندازد.
🌺دیدن بهشت برزخی 🌺 ✍عبْدُاللَّه بن سِنان يكى از ياران امام صادق(ع) ماجراى شنيدنى زير را چنين بيان مى دارد:«از امام صادق(ع) پرسيدم: نهر كوثر چيست؟حضرت توضيحاتى داد؛ سپس فرمود: آيا دوست دارى آن را ببينى؟گفتم فدايت شوم؛ آرى. فرمود: دستم را بگير تا از اين شهر بيرون رويم.امام پايش را به زمين كوفت؛ در اين هنگام، پرده ملكوتى كنار رفت و عالم برزخى نمايان شد. وقتى چشم گشودم، نهرى بسيار بزرگ ديدم كه آغاز و پايانش پيدا نبود. از چشمه هاى آن، آب و شير سفيدتر از برف و شراب نيكوتر از ياقوت روان بود.گفتم: فدايت شوم؛ اين نهر و چشمه ها از كجا مى آيند و به كجا مى ريزند؟فرمود: اين از چشمه هايى است كه خداى تعالى در قرآن نويدش را داده است: چشمه اى از آب، چشمه اى از شير، چشمه اى از شراب. (سوره محمد آیه 15 ) در كنار آن نهر، درختهايى ديدم كه زيرسايه آنها حوريانى گيسو به سرآويخته، آرميده بودند كه هرگز بدين زيبايى كسى را در دنيا نديده بودم!حضرت به يكى از آنها اشاره فرمود آب بده! آن ماهرو، قدحى از آب پر كرد. حضرت، ظرف آب را از او گرفت و به من داد. هرگز ظرفى به آن زيبايى نديده بودم (درقرآن هم به ظرفهای زیبایی بهشتی اشاره شده است) و شربتى به آن گوارايى نچشيده بودم! گفتم: فدايت شوم؛ چنين چيزهايى را نه ديده بودم و نه تصورش را مى كردم.حضرت فرمود: «اين كمترين چيزهايى است كه خداوند به پيروان ما نويدش را داده است و مؤمن هرگاه بميرد، او را به اين محل آورند. در باغستانهاى اطراف، گردش مى كند و از شرابهاى اينجا مى آشامد». 📚 «بحار الانوار»، ج 6، ص 287 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_10 #زندگی_شیرین پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم. با سرعت پنجره را باز‌ کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود. مادر ذکری زیر لب می‌گفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم. _مامان این چیه؟ شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟ با شال روی سرش جلوی دهان و بینی‌اش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد. _ دعای گشایش بخت. و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم. دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زن‌های همسایه گوش داده بود و سراغ زن‌های بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت. _بیا اینجا ببینم دختر. _مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته‌. مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد. _اشرف خانم می‌گفت خواهرزاده‌اش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد می‌دادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد‌. _شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟ مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد. می‌دانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمی‌دارد، برای همین بیخیال سر جایم ایستادم‌. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافه‌ی کلافه و گرفته‌ام خندید. بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم. _مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟ مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه می‌پیچید همه دچار خفگی می شدیم. _آره، وای بچه ها... آن را همان‌جا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشه‌ی لبش را گزید. _می‌گفت یکی برای دخترت جادو کرده. با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده. _آخه کی‌ میاد این رو جادو کنه؟ چشم‌ غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد. _چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه می‌گفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت. چشم‌هایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمی‌کردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد. _شما هم که هرچی میشه گیر می‌دید به اون بیچاره. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_11 #زندگی_شیرین که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بو
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ شیوا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست. _وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه ی‌ما و اینطوری زندگیمون رو نابود می‌کنه. _آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟ _مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودی خواست این بلا رو سر تو هم بیاره. ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانه‌اش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد. شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زن‌های فامیل را گرفته بود. هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند. _خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟ شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشه‌ی لبم کج شد. _نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه‌. _شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونه‌ی شوهر. شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرف‌هایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود. خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بود که مادر به راه انداخته بود. یعنی‌ خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟ مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دست‌های پینه زده اش بود. یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشم‌های ذوق زده اش غمی نهفته بود. می‌دانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه‌ بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد. آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر می‌سوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد. مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیبایی‌اش حتی از پشت عکس هم دل را می برد. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_12 شیوا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست. _و
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم. آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود. شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود. شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد. در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد. گوشی‌اش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد. به قیافه ی بامزه‌اش خندیدم. _چی شده؟ _هیچی. به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم. شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمی‌آمد. او در زندگی منی بود که نیاز به نیم‌ منی برای خوشبختی داشت، چیزی که امیرعلی از آن حسابی دور بود، او هم مانند شیوا مرغش یک پا داشت، تنها فرقش منطقی بودنش بود. _باز دعوا افتادید؟ پتو را با سرعت از روی سرش برداشت و با حرص به من نگاه کرد. _مگه میشه آدم با یه زبون نفهم هم صحبت بشه و دعوا نیفته. گوشه‌ی لب را به دندان گزیدم. امیرعلی حداقل چندین سال از او بزرگ‌تر بود. _زشته شیوا، چی شده؟ از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. روی تخت ‌کنارش نشستم که او هم از حالت دراز کشیده برخاست و به دیوار تکیه داد. - چند روزه گیر داده بیا ببینمت، هرچی بهش میگم دوروز صبر کن دانشگاه ها باز بشه، اون وقت من هر روز پیشتم، قبول نمی کنه. -مگه شما هفته ی پیش نرفتید پارک با هم؟ -چرا، ولی... چه می دونم، یعنی اینقدر زود دلش برام تنگ شد؟ با حرف آخرش، صدایش نرم شد. حتی فکر دلتنگی امیرعلی هم آرامش می کرد‌. عاشق بود و محکوم و به ضعف کردن برای دلبرش..‌ _حتما دیگه. _ولی شیرین، مامان شک می‌‌کنه اگه زیاد برم بیرون. - به نظر منم درست نیست قبل از محرمیتتون اینقدر با هم برید بیرون اما... با لرزیدن موبایلش کنار پاهایم حرفم را خوردم. نگاهی به موبایل کردم که با دیدن نام "آقاییم"لبخندی روی لب هایم نشست. موبایل را برداشتم و به سمتش گرفتم. -بفرما، آقاتونه. موبایل را از دستم کشید و پیامش را خواند. قیافه اش دوباره در هم فرو کرد و با سرعت انگشت هایش را روی صفحه ی موبایل گرفت. بعد از چند دقیقه گوشی را به گوش هایش چسباند اما طولی نکشید که دوباره با عصبانیت موبایل را روی تخت انداخت. -عه، تلفن رو روی من قطع می کنی؟ آدمت می کنم. انگشت اشاره اش که روی هوا تکان می داد را با خنده پایین آوردم. _چی شده؟ - پسره ی پر رو میگه میخوام برم با بابات حرف بزنم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_13 من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که در ذهنم رژه می رفت به‌ تپش افتاد. - برای چی؟ چشم های شیوا هم با دیدن حال خراب من گررد شد و بعد از چند دقیقه صدای خنده های بلندش به گوش رسید. من اینجا از ترس خون در رگ هایم خشک‌ شده بود و او می خندید؟ -نیگا چه رنگش پریده. نترس بابا، بعد از این همه وقت که نمیره آبروم رو ببره، میخواد بره برای خواستگاری حرف بزنه. دستم را روی سینه ان گذشاتم و نفس آسوده ای کشیدم که شیوا بیشتر خندید. بالشتکی که آن گوشه بود را بلند کردم و به سمتش پرت کردم که دست هایش را سپر صورتش کرد و باز هم خندید. - خب خواستگاری هم عصبی شدن داره دختره؟ خنده اش را جمع کرد و صاف نشست. دوباره چهره اش غبار غم گرفت. -وقتی جواب بابا رو می‌دونیم، رفتنش فقط حساسیت مامان رو بیشتر می کنه. خنده ی من هم از روی لب هایم جمع شد و آهی کشیدم‌. او حقش نبود به خاطر من پاسوز خانه شود. من علاقه ای به رفتن از خانه نداشتم، او که نباید پا به پای من مجرد می ماند. - البته حق هم داره، خسته شده از بس منتظر مونده. اه چرا برای تو شوهر پیدا نمیشه؟ کلمات عصبی اش بر سرم آوار شد و من چرا به این حرف های پر نیش عادت نمی کردم؟ دلخوری ام را پنهان کردم. شیوا الان حال خوشی نداشت و این حرف‌هایش از روی فکر نبود، پس من که نباید به دل می‌گرفتم. لبخندی به رویش زدم و موبایلم را از روی مانتویم در اوردم. شاید الان پرت کردن حواسش تنها کمکی بود که می توانستم به حال خرابش بکنم. وارد گالری شدم و عکس هایی از گلدوزی را که دخیره کردم را بالا آوردم. دوباره با دیدنشان لبخند ذوق زدم و موبایل را به سمت شیوا گرفتم. -شیوا نگاه چه خوشگله‌! موبایل را از دستم گرفت و با دقت به عکس خیره شد. منتظر بودم مانند من با دیدنش کیف کند اما گوشه ی لبش کج شد. - این چیه. -‌گلدوزیه. یه دختره هست توی تلگرام، هم اموزش گلدوزی میذاره هم کارای خودش رو، خیلی خوبه شیوا. موبایل را به سمت من گرفت. از قیافه‌اش معلوم بود اصلا خوشش نیامد. - خوشگل نیست؟ تازه منم میخوام از اینا بدوزم. - این مسخره بازی ها چیه آخه؟ البته حق هم داری ها، بی شوهری زده به سرت. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_14 #رمان_زندگی_شیرین چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که
۰༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ موبایل در دست هایم خشک شد. این‌ بار دیگر نتوانستم سکوت کنم، درست بود پسرکی از من خوشش نمی آمد اما... اما... اما این دلیلی نمی شد این گونه با حرف هایشان آزارم دهند. اصلا مگر بی شوهری ننگ بود که این گونه بر سرم می کوفتند؟ دلچرکین‌ نگاهش کردم که انگار متوجه ی زشتی حرفش شد و شرمندگی روی چهره اش رنگ گرفت. اما من حالم خوش نبود. از جایم بلند شدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. به سمت تراس رفتم. تنهای هوای آنجا کمی مرا از خانه ی خفناک دور می کرد و می گداشت نفس آسوده ای از دست ودم هایش بکشم. در تراس را پشت سرم بستم و به دیوارش تکیه دادم. تراس رو به باغی باز می شد و می توانستم به راحتی و دور از چشم همه اشک بریزم. اما این‌ بار نمی خواستم اشک بریزم و ناله کنم، این حرف ها ادامه داشت و من اگر می خواستم با هر کلمه‌یشان خودم را سرزنش کنم که چیزی از من باقی نمی‌ماند. باید طاقتم را بالا می بردم و توجهی به حرف هایی که خودم قبولشان‌ نداشتم نمی کردم. -شیرین. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قیافه ی گرفته‌ام را با لبخندی پنهان کنم. لبخندی به اجبار زدم و به سمتش برگشتم. -جانم. - من منظوری بابت اون حرفا ندا... به میان حرفش پریدم. یادآوری گذشته ها که سودی نداشت، باید بحث را عوض می کردم. شاید او هم حق داشته باشد، خیلی وقت است پاسوز من در این خانه مانده بود،‌خیلی وقت بود به عاشقانه های پشت گوشی دلخوش کرده بود و خیلی وقت بود که امیرعلی حلقه ی نشون‌ شیوا را درون کمدش مخفی کرده بود تا بلکه روزی آن را در دست هایش کند اما... اما... اما این مصیبت که در دست های من نبود. - برو لباست رو بپوش. چشم هایش را گشاد کرد. - مگه نمی خواستی بری پیش امیرعلی؟ حیرت‌زده لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد. -من میخوام برم وسایل گلدوزی رو بخرم، اگه همراهم میای زود باش. لبخندش عریض تر شد و صدای خنده‌هایش توی گوشم طنین انداخت. دست هایش را از هم باز کرد و محکم مرا به خودش فشرد. به دیوانه بازی هایش خندیدم. اگر می دانستم دیدن امیرعلی تا این‌حد او را سرحال می کند زودتر به فکر بهانه‌ای می افتادم. - خفه شدم دختر. دست هایش را به اجبار از دور گردنم جدا کردم. - بدو برو آماده شو. - چشم. با سرعت از‌ تراس خارج شد. با رفتنش رنگ‌ لبخند از لب هایم‌ پاک شد. آخرین چای را به دایی محسن تعارف کردم و سینی را روی میز گذاشتم. کنار خاله سهیلا نشستم و به سکوت سنگینی که در جمع حاکم شده بود گوش دادم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
۰༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_15 موبایل در دست هایم خشک شد. این‌ بار دیگر نتوانستم سکوت کنم،
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وقت روز و بی خبر، دایی قصد سر زدن به ما رو کردند. - خب محمد جان کار و بار چطوره؟ پدر چای را از دهانش دور کرد و روی عسلی کوچک کنارش گذاشت. - هی، بد نیست، می‌گذره. - ان اشالله که به خوشی بگذره. و دوباره سکوت... دایی نگاه ناتوانش را به سمت زندایی و خاله چرخاند، انگار از آن‌ها کمک می‌خواست. کمی گرد نگرانی روی دلم نشستم، چه موضوعی بود که این گونه همه را به تشویش انداخته بود؟ خاله لبخند مصنوعی زد و دستش را روی ران پایم گذاشتم. -خب شیرین جون چه خبر؟ -سلامتی خاله جون. -نه، از اینا چه خبر؟ دست چپش را بالا آورد و اشاره ای به حلقه‌ی در دستش کرد. -هیچ خبری. بی‌اختیار لبخند روی لب هایم پر کشید و سرم را به زیر انداختم. انگار قبل از آنکه حالی از من بپرسند باید خبر شوهر کردنم را می دانستند. - آقا محمد، راستش رو بخوای ما برای امر خیر اومدیم. - وا داداش، تو از کی پسر دار شدی که ما خبر نداریم؟ دایی آرام خندید. انگار زمان می خرید تا کلمات را پشت هم ردیف کند تا مبادا دل بشکند. نگاهی به شیوا انداختم. غم در چشم های عسلی اش جان گرفت. هرگاه که نام خواستگار می آمد این گونه دلش می گرفت. او خود را تنها برای یک نفر می دانست و اگر هزاران نفر هم در این خانه را بزنند باز رضایت نمی داد. -نه آبجی، من که اگه پسر داشتم نمی ذاشتم خواهرزاده‌هام این طور تو خونه بمونند. والا... آقا محمد، از وقتی شیواجون قد کشید توی فک و فامیل خیلی طرفدار پیدا کرد، خودت هم که می دونی کم خواستگار نداره. پدری سری برای دایی تکان داد و منتظر ادامه ی حرفش شد. - خب دختر خوشگل خواستگار هم داره داداش، الهی خاله قربونت بشه. - لطف دارید خاله جون. دایی پایش را روی پای دیگرش انداخت و تسبیح در دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و قلبم از نگاه شرمنده‌اش به من، به تپش افتاد. - دختر، تا جوونه و خوشگله باید شوهرش داد، حیفه شیوا تو خونه بمونه، پس فردا که زیر چشماش چروک افتاد که نمیتونه بره خونه ی شوهر. -عه دایی، من رو پیرزن کردی رفت. همه به لحن پر از اعتراض شیوا خندیدیم‌ و نگاه پدر هم به سمت من کشیده شد. موضوع این مجلس شیوا بود و این نگاه های گاه و بی گاه منظور دار آزارم می داد. -درسته آقا محسن، ولی شیرین خواهر بزرگ‌تره، نمیشه که این دختر تو خونه بمونه و شیوا ازدواج کنه. - وا، آقا محسن حرف هایی می زنیا. اومد و تا ده سال دیگه برای شیرین خواستگار پیدا نشد و از این خونه نرفت، شیوا هم باید پاسوز این دختر بشه؟ ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_16 #رمان_زندگی_شیرین می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وق
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ زیر‌چشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگاه کردم. من که آرزویم ازدواج شیوا بود. هیچ دلم نمی خواست او برای من در این‌خانه بماند و در دل دعا گردم که پدر امروز رضایت بدهد. - اصلا سهیلا جون، میگن دختر که به بیست رسید باید به حالش گریست. شیوا جون که ماشالله بیست و سه سالشه. -زندایی یعنی من الان ترشیده ام دیگه؟ زندایی بوسه ای روی گونه ی شیوا کاشت و دستش را نوازش وار پشتش کشید. -نه الهی فداتشم، تو که اگه می خواستی شوهر کنی موقعیت برات کم نبود، ولی شرایط نبود دیگه. زندایی زیر چشمی اشاره ای به من کرد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش پدر امروز رضایت می داد و می توانست کمی از این کنایه های گوشه و کنار کم کند. پدر به فکر فرو رفته بود. دلم می خواست در آغوشش بگیرم، محکم به خودم بفشرم، دستی به چروک های زیر چشمش بکشم‌ و غم چشم هایش را با آب بشویم و آرام برایش لالایی های عزیزجان را زمزمه کنم. او تنها کسی بود که در میان ادمیان اطرافم عاشقانه دوستش داشتم. اویی که انقدر سرگرم کارهای خودش بود که جز محبت کردن وقت دیگری نداشت، اویی که می گفت من شبیه عزیزجان هستم و مرا بیشتر از هرکس دیگر دوست داشت، اویی که اگر خبری از من می گرفت، حبر از حالم بود نه از شوهر کردم. - آقا محمد، شیوا تا وقتی بر و رو داره باید شوهر بدید، وگرنه میمونه توی دستتون. - راست میگه داداش، آخه این دختر الکی بمونه توی این خونه که چی بشه؟ - والا آقا محمد، اینکه اول دختر بزرگتر باید بره برای وقتیه که سن دختر بزرگ مناسب ازدواج باشه، نه شیرین جان که بیست و هفت سالشه و چند سالی از ازدواجش گذشته. - بابا. با شنیدن صدایم، در میان ان همه حرف، سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. لبخند مهربانی به رویش زدم و چشم هایم را محکم روی هم می فشرد. او که نمی دانست شوهر کردن شیوا آزارم نمی دهد، بلکه این حرف های بی منطقی که نیش می شدند و تمام وجودم را قاب می کردند نابودم می کردند. - آقا محمد، شیرین که دیگه از سن ازدواجش گذشته. نباید توقع داشته باشید یه جوون بیاد خواستگاریش، پیرمرد زن مرده هم کم نیستند، شما اول اجازه بدید شیوا ازدواج کنه، برای شیرین جون هم یکی پیدا می کنیم. - آره والا، اصلا همین عموی من، چهل و پنج سالش بیشتر نیست. زنش تازه یک ساله مرده، دنبال یه دختر می گرده، تازه کلی هم پول و پله داره، هرکی زنش بشه به خدا شانس میاره. کاش پدر زودتر رضایت می داد و می تدانستم کمی از این فضای خفقان و حرف های نامربوط دور شوم. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_17 #رمان_زندگی_شیرین زیر‌چشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماندم هم حاضر با ازدواج با پیرمردی همسن پدرم نبودم، اصلا پول چه اهمیتی دارد؟ _ آقا محمد، الان جواب ما چیه، خودمون رو برای عقد شیوا جون آماده کنیم یا نه؟ پدر هنوز هم نگاه خیره اش را در چهره ام می چرخاند. انگار منتظر کمی نارضایتی در‌چشم هایم بود تا تمام قول و قرار ها را برهم زند اما، من که جز خوشبختی شیوا چیزی نمی خواستم. لبخند من عمیق تر شد و ارامش در چشم های پدر هم نشست. جمعیت در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به دهان پدر دوحته بودند و پدر چشم به چشم های من. پدر کم کم دل از من کند و به سمت شیوا برگشت. لبخند ذوق روی لب هایش آنقدر عمیق بود که یقین داشتم دل پدر تاب دلشکستنش را نمی آورد. - ان اشالله هرچی خیره پیش بیاد. -پس مبارکه. صدای دست زدن همه در خانه‌ پیچید و من آن روز برای اولین بار خجالت کشیدن و گل انداختن لپ های شیوا را دیدم. جمعیت با صدای بلند خندیدن، پدر خندید، مادر خکدید، شیوا خندید، صدای خنده های امیرعلی هم از پشت موبابل بلند شد و من... من هم‌... من هم خندیدم. طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد. پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید. طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت. پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید و... آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت... شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت‌. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق... ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574