eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار
༺༽زندگی شیرین༼༻ مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت. می‌خواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش می‌ترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم. _ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم. شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم. می‌دانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر می‌شود. _خبریه مامان؟ مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست. _ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد. شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست. هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش! _پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_4 می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽💞༼༻༻ با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم. شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم.‌ حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح می‌دادم، دانه‌های ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمی‌خریدم. افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم. ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند. _منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم. سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمی‌خواست چشم‌هایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند. _مزاحمتی نیست که. لحن صدایش به گرمی ابتدای سخن‌هایش نبود اما همین که دلخوری‌اش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که... _پس بلند شید تا برسونمتون. حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟ سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم. _آخه... _آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم. آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم. راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد.‌ البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند. از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم. حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد. کاش زودتر به خانه می‌رسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس می‌کردم، حداقل خوبی‌اش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم. کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد. تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به این‌پسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشم‌هایش خمه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت. شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن این‌ماشین قلبش ضعف می‌رفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید. با نشستنش، دکمه‌ی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_7 بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت. آن‌ها چه می دانستند م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی. اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم‌ نمی زد. _خب؟ یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت. _خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟ _خب چرا زودتر زنگ‌ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟ دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد. _خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند. لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟ مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه‌ می‌دانستند و نیاز به کتمان نداشت که. مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد. _پسره گفت راضی نیست، نه؟ _چه فرقی داره؟ ضربه‌ای به‌پت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قرار‌ی‌اش را نمی فهمیدم. _آخ این چه بخت شومی تو داری دختر. نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل. _ای خدا این دختر من چی کم داره آخه. چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند. روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن‌ اکی پنجه شفا.》 _از خوشگلی‌ که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند. با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها می‌گفتند! نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خنده‌ام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی می‌دانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟ _اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر،‌ دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که. خنده‌ام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند... _کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو می‌پسنده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_8 #زندگی_شیرین هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که ماد
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند. _این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه. چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است. صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد. _حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز. چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت. _همه چیز بلده الا شوهر کردن. بیخیال کنایه‌ی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرف‌هایشان جز‌ پریشانی برایم هیچ ثمره‌ای نداشت. نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم. مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است. _سلام بابا، خسته نباشید. بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد. _سلام دخترم، خوبی؟ _ممنون. به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دست‌هایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم می‌شد. _راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد. _خب؟ سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن‌ چیدم. _برای پسرش می‌خواست بیاد خواستگاری. _واسه شیرین؟ گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم. _نه، شیوا. _عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟ _اون یه نوه‌ی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی. _خب مرد، چی گفتی بهشون؟ لیوان رد بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود. _چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی حواهر بزرگ‌تر هست که نمیشه کوچک‌تره رو بدیم بره. _ افرین بابا جون، همین‌طوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم. مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت‌. با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد. دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم. _چی شد شیرین؟ _هیچی مامان. _خوبی؟ "آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم... ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #زندگی_شیرین #قسمت_9 حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلما
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند. نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد. _شیرین گوشت به منه اصلا؟ _آره عزیزم، بگو. دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید. _وای اینقدر این‌ گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی. _خب ادرسش رو برام بفرست. _باشه الان می‌فرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم. پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم. _مگه می تونی با اون شکمت؟ _مسخره‌م نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم. روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگی‌هایمان باز برایم زنده شد. _دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟ او هم آه غمناکی کشید‌. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟ _نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره. _یعنی برای زایمان بچه هم‌نمیای؟ _نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا. _اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه... _شیرین جون حسین اومد من برم. _باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم. _حتما، خداحافظ. تماس را قطع کردم و موبایل را همان‌جا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم. هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح می‌دادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد. و مهم تر از همه سر رفتن حوصله‌ام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم‌. شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما... بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم. با دستم بینی‌ام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و... ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_10 #زندگی_شیرین پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم. با سرعت پنجره را باز‌ کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود. مادر ذکری زیر لب می‌گفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم. _مامان این چیه؟ شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟ با شال روی سرش جلوی دهان و بینی‌اش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد. _ دعای گشایش بخت. و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم. دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زن‌های همسایه گوش داده بود و سراغ زن‌های بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت. _بیا اینجا ببینم دختر. _مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته‌. مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد. _اشرف خانم می‌گفت خواهرزاده‌اش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد می‌دادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد‌. _شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟ مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد. می‌دانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمی‌دارد، برای همین بیخیال سر جایم ایستادم‌. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافه‌ی کلافه و گرفته‌ام خندید. بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم. _مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟ مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه می‌پیچید همه دچار خفگی می شدیم. _آره، وای بچه ها... آن را همان‌جا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشه‌ی لبش را گزید. _می‌گفت یکی برای دخترت جادو کرده. با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده. _آخه کی‌ میاد این رو جادو کنه؟ چشم‌ غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد. _چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه می‌گفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت. چشم‌هایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمی‌کردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد. _شما هم که هرچی میشه گیر می‌دید به اون بیچاره. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_413 #رمان_زندگی_شیرین چند نفس عمیق کشیدم تا نفس هایم سر جایش بیا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و آن کلبه ی رویا ها هم به یک باره خراب شد. لبخند از لب هایم پر کشید. خیال بهوش آمدن مهدی هر بار من را زنده می کرد و دوباره به دام مرگ می برد. -پس چی شده؟ -گفتی بودی هر وقت می خوان انتقالش بدن بهت خبر بدم. دوباره روی تخت نشستم. پاهایم توانی دیگر نداشت. مگر چقدر می توانستند این بار را تحمل کنند؟ به چه امیدی جواب داده بودم و چه چیزی شنیده بودم! -کی؟ -برگه ی انتقالش امضا شد، به احتمال زیاد فردا صبح. لب هایم را روی هم فشردم تا صدای هق هق گریه هایم بلند نشود و شانلی بد خواب نشود. چرا مادرش این قدر بی رحم بود؟ او می دانست در دل من چه غوغاییست و باز هم می خواست گرمای مهدی را از من دور کند؟ نمی خواستم به او بگویم بی رحم، او مادر مهدی بود، مهدی او را دوست داشت و دوست دداشتنی های مهدی دوست داشتنی های من هم بودند اما... اما یقین داشتم اگر مهدی هم می دانست من در چه حالی هستم برای این حرفم ناراخت نمی شد. اصلا او که بود نمی گذاشت گزندی به من برسد، او که بود تمام زخم های قلبم را مرهم می گذاشت و مشکل همین نبودنش بود. -کی؟ -فردا صبح. صدایش آرام بود. انگار او شرمنده بود. انگار او باعث و بانی این دوری بود که دنیا رقم زده بود. من که می دانستم این دنیا طاقت صدای خنده هایمان را ندارد. یک مرتبه تمام ساخته هایمان را ویران می کند. اما مهدی گوش نداد و گفت تا انتهایش هست. و انتهای این بازی کجا بود؟ -مرسی. .-کاری از دست من بر میاد شیرین جون. -نه، ممنون. -باشه عزیزم، شب خوش. -خداحافظ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 موبایل از دست هایم سر خورد و روی تخت افتاد. اش هایم یکی از پس از دیگری از چشم هایم روانه می شدند، روی گونه هایم می غلتیدند، به زیر چانه ام می رفتند و نمی فهمیدم کی محو می شدند. سرم را بلند کردم. نگاه خیره ی امیرعلی به من بود. باید به یکی می گفتم. یکی باید می دانست و به من حق می داد که اشک بریزم، یکی باید می فهمید که چه آشوبی درونم بر پاست. -می خوان ببرنش. -کجا؟ -خارج، می گن اون جا خوب میشه. نگاهم کرد و چیزی نگفت. همه می دانستند که درمانی ندارد جز دعا و معجزه. مادرش هم می دانست و معنی این کارهایش را نمی فهمیدم. پدر می گفت به او حق بدهم. می خواهد تمام توانش را برای نجات پسرک بگذارد، جتی اگر آن توان تاثیری نداشته باشد او مادر بود و نگرانی اش امان نمی داد، پس باید همهکار می کرد. پس چرا کسی به من حق نمی داد. چرا کسی حواسش به من نبود که این جا ذره ذره در حال اب شدن بودم. می گفتند که فقط چند ماهی کنارم بود. آن ها می دانستند چند ماه برای دختری که تا به حال هیچ پسری وارد زندگی اش نشده بود، یا رنگ محبت را کم دیده بوئ یعنی چه؟ -کجا دقیقا؟ -فکر کنم آلمان. -تو هم برو. با تعجب سرم را بلند کردم. -برو. -کجا برم من؟ یعنی... یعنی... مسخره خندیدم. حتی فکرش هم نمی کردم. -نمی شه. -چرا؟ -اصلا مهدی نباید بره که من هم برم. -پس جلوی رفتنش رو بگیر. -نمی تونم. -پس همین جا بشین و گریه کن. فقط نگاهش کردم که شانه ای بالا انداخت. راست می گفت خب، راه دیگری هم نبود. یا می رفتم و یا نمی گذاشتم برود و یا... یا در نبودش نابود می شدم. -نمی تونم برم... یعنی نمیشه. -چرا؟ سرک را به زیر انداختم. اوضاع اصلا خوب نبود که من هم بگذارم و همین طور بروم. خانه به هم ریخته بود. پدر دلش تنگ دخترک بود، من هم می رفتم که دلتنگ تر شود؟ مادر یک چشمش خون بود و یک چشمش گریه، من می رفتم که بیشتر اشک بریزد؟ اصلا خودم با دوری شانلی چه می کردم؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574