eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صد سلام خدمت دوستان و بزرگواران کانال بنده تمام قد از محبت تک تکتان متشکرم امیدوارم با رمان تقسیم ذره ای از محبتتان را جبران کنم
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام و صد سلام خدمت دوستان و بزرگواران کانال بنده تمام قد از محبت تک تکتان متشکرم امیدوارم با رمان
༺༽ تقسیم ༼༻ ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
شیرین دختر ارشاد خانواده که بخاطر خواستگار نداشتن مدام سرزنش میشه و مدام از مظلومیتش سو استفاده میشه. تا اینکه خواهر کوچک تر شیرین به نام شیوا ازدواج می‌کنه و بدتر از قبل زندگی رو برای شیرین تلخ میکنن به بحدی که شیرین تصمیم میگیره دنبال رشته ای که دوست داره یعنی گلدوزی رو ادامه بده و مستقل بشه اما در این بین مدیر یکی از این کارگاهایی که شیرین باهاش کار می‌کنه ازش خوشش میاد و پا پیش میزاره و میخواد شیرین درد کشیده قصه رو عاشق خودش کنه اما.... این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است.
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار میدم ان شاءالله فیض ببرید و درس زندگی بشه ممنون از حضورتون لطفا گروه ما رو به دوستانتان معرفی کنید. 🙏 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار
༺༽زندگی شیرین༼༻ مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت. می‌خواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش می‌ترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم. _ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم. شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم. می‌دانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر می‌شود. _خبریه مامان؟ مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست. _ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد. شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست. هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش! _پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_1 #زندگی_شیرین مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذا
༺༽زندگی شیرین༼༻ هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم. شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازی‌هایش خنده‌ام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم. در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد‌. _ حالا کیه مامان؟ _خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد. خنده از لب‌هایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من. و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالت‌هایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد. _ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند. شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟ شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_2 هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که د
༺༽زندگی شیرین༼༻ نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود. پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم. به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد. می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید. تقریبا نزدیک‌ پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود. درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود. بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد. لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟ وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم. ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ! شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟ شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟ در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد. _خانم حیدری؟ در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است. _بله. _وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟ تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم. تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم. _‌ من باز هم عذر می‌خوام. _موردی نداره. لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشم‌هایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت. _خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی این‌گرما قدم بزنیم، درسته؟ سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم. نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحمل‌نکردن آن‌کفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم‌ کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است. _این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم. در جوابش تنها لبخند زدم. اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟ همین که با او روی این‌نیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم. ... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_3 نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم. _خب، شما شروع می کنید یا من؟ سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم. من‌ همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم‌ هنر بزرگی برایم بود. او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم. برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود. در زبان بازی کم نداشت و‌ یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من‌ توان همسری این پسرک را نداشتم‌. من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت‌، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم. حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که‌ دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دست‌هایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود. و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم. با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم. _خب، شما حرفی ندارید؟ هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم. _نه. _ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آینده‌تون در نظر نگرفتید؟ _خب، بهش فکر نکردم. آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_4 می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽💞༼༻༻ با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم. شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم.‌ حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح می‌دادم، دانه‌های ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمی‌خریدم. افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم. ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند. _منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم. سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمی‌خواست چشم‌هایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند. _مزاحمتی نیست که. لحن صدایش به گرمی ابتدای سخن‌هایش نبود اما همین که دلخوری‌اش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که... _پس بلند شید تا برسونمتون. حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟ سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم. _آخه... _آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم. آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم. راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد.‌ البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند. از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم. حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد. کاش زودتر به خانه می‌رسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس می‌کردم، حداقل خوبی‌اش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم. کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد. تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به این‌پسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشم‌هایش خمه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت. شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن این‌ماشین قلبش ضعف می‌رفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید. با نشستنش، دکمه‌ی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽💞༼༻༻ #part_5 #زندگی_شیرین با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم. شاید گمان
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم‌ می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم. بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسه‌ای وارد شوم که حس‌ها در آنجا به انتها می‌رسید. خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم. خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود. با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم. _زحمت کشیدید. _نه، خواهش می کنم. دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد. _خانم‌ حیدری؟ تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند. از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم. _به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟ ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در‌ نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود. _منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی... مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم. هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیواره‌ی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند. دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید... _خوشبخت بشید. در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم. حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد. بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن‌ را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم. حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود. هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبوده‌ام، همین که مانند شیوا‌ پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند. و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکه‌ی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایه‌هایشان بیشتر بر سرم آوار شود‌ که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_6 باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت. آن‌ها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را می‌پرستیدم و گریه‌ام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟ در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی! نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است! _سلام، حرفامون تموم شد. شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان‌ چیزی نیاورده بودم. تقصیر من‌نبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم... سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرز‌د. _به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه. تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟ هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود. _وا، یعنی پسره حرفی نزد؟ سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم. تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم. شیوا هم که آنقدر سر گرم عشقبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند. مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال... _شیرین شیرین. با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد. نیاز به لب باز کردن نبود، می‌شد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند. _مهنوش خانم چی میگه شیرین؟ _چی شده؟ _میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید. در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت‌ اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_7 بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت. آن‌ها چه می دانستند م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی. اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم‌ نمی زد. _خب؟ یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت. _خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟ _خب چرا زودتر زنگ‌ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟ دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد. _خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند. لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟ مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه‌ می‌دانستند و نیاز به کتمان نداشت که. مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد. _پسره گفت راضی نیست، نه؟ _چه فرقی داره؟ ضربه‌ای به‌پت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قرار‌ی‌اش را نمی فهمیدم. _آخ این چه بخت شومی تو داری دختر. نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل. _ای خدا این دختر من چی کم داره آخه. چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند. روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن‌ اکی پنجه شفا.》 _از خوشگلی‌ که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند. با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها می‌گفتند! نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خنده‌ام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی می‌دانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟ _اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر،‌ دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که. خنده‌ام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند... _کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو می‌پسنده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574