eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_7 بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت. آن‌ها چه می دانستند م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی. اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم‌ نمی زد. _خب؟ یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت. _خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟ _خب چرا زودتر زنگ‌ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟ دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد. _خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند. لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟ مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه‌ می‌دانستند و نیاز به کتمان نداشت که. مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد. _پسره گفت راضی نیست، نه؟ _چه فرقی داره؟ ضربه‌ای به‌پت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قرار‌ی‌اش را نمی فهمیدم. _آخ این چه بخت شومی تو داری دختر. نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل. _ای خدا این دختر من چی کم داره آخه. چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند. روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن‌ اکی پنجه شفا.》 _از خوشگلی‌ که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند. با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها می‌گفتند! نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خنده‌ام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی می‌دانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟ _اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر،‌ دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که. خنده‌ام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند... _کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو می‌پسنده. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574