eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_2 هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که د
༺༽زندگی شیرین༼༻ نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود. پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم. به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد. می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید. تقریبا نزدیک‌ پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود. درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود. بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد. لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟ وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم. ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ! شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟ شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟ در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد. _خانم حیدری؟ در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است. _بله. _وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟ تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم. تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم. _‌ من باز هم عذر می‌خوام. _موردی نداره. لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشم‌هایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت. _خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی این‌گرما قدم بزنیم، درسته؟ سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم. نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحمل‌نکردن آن‌کفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم‌ کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است. _این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم. در جوابش تنها لبخند زدم. اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟ همین که با او روی این‌نیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم. ... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574