شیرین دختر ارشاد خانواده که بخاطر خواستگار نداشتن مدام سرزنش میشه و مدام از مظلومیتش سو استفاده میشه.
تا اینکه خواهر کوچک تر شیرین به نام شیوا ازدواج میکنه و بدتر از قبل زندگی رو برای شیرین تلخ میکنن به بحدی که شیرین تصمیم میگیره دنبال رشته ای که دوست داره یعنی گلدوزی رو ادامه بده و مستقل بشه اما در این بین مدیر یکی از این کارگاهایی که شیرین باهاش کار میکنه ازش خوشش میاد و پا پیش میزاره و میخواد شیرین درد کشیده قصه رو عاشق خودش کنه اما....
این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است.
شروع رمان زندگی شیرین
سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه
از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار میدم ان شاءالله فیض ببرید و درس زندگی بشه
ممنون از حضورتون
لطفا گروه ما رو به دوستانتان معرفی کنید. 🙏
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
شروع رمان زندگی شیرین سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم گروه از امروز رمان زندگی شیرین رو براتون قرار
༺༽زندگی شیرین༼༻
#part_1
#زندگی_شیرین
مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.
میخواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش میترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم.
_ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.
شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم. میدانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر میشود.
_خبریه مامان؟
مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.
شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.
هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش!
_پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_1 #زندگی_شیرین مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذا
༺༽زندگی شیرین༼༻
#part_2
هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.
شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازیهایش خندهام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.
در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد.
_ حالا کیه مامان؟
_خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.
خنده از لبهایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.
و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالتهایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد.
_ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.
شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟
شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_2 هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که د
༺༽زندگی شیرین༼༻
#part_3
نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.
پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.
به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد.
می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید.
تقریبا نزدیک پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.
درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.
بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.
لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟
اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟
وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.
ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!
شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟
شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟
در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد.
_خانم حیدری؟
در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است.
_بله.
_وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟
تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.
تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم.
_ من باز هم عذر میخوام.
_موردی نداره.
لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشمهایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت.
_خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی اینگرما قدم بزنیم، درسته؟
سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.
نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحملنکردن آنکفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است.
_این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.
در جوابش تنها لبخند زدم. اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟
همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.
#ادامه_دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_3 نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک ب
༺༽زندگی شیرین༼༻
#part_4
می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟
سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم. من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.
او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.
برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.
در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.
من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.
حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود.
به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود.
و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم. با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟
هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.
آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.
#ادامــــــہ_دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ #part_4 می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽💞༼༻༻
#part_5
#زندگی_شیرین
با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.
شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم.
خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.
افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.
ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.
سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.
لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم.
مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.
حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟
سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.
آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.
راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.
از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.
حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.
کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.
کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.
تشکری زیر لب کردم و سوار شدم.
اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش خمه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.
شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.
با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽💞༼༻༻ #part_5 #زندگی_شیرین با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم. شاید گمان
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_6
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.
بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسهای وارد شوم که حسها در آنجا به انتها میرسید.
خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.
خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.
با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم.
_زحمت کشیدید.
_نه، خواهش می کنم.
دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد.
_خانم حیدری؟
تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.
از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم.
_به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟
ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود.
_منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...
مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.
هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیوارهی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.
دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید...
_خوشبخت بشید.
در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم.
حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد.
بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم.
حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود.
هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبودهام، همین که مانند شیوا پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند.
و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکهی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایههایشان بیشتر بر سرم آوار شود که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_6 باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خ
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_7
بیاختیار با تصور لحنشان خندهام گرفت.
آنها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را میپرستیدم و گریهام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟
در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
_وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی!
نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است!
_سلام، حرفامون تموم شد.
شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان چیزی نیاورده بودم.
تقصیر مننبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم...
سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرزد.
_به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه.
تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟
هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود.
_وا، یعنی پسره حرفی نزد؟
سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم.
تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم.
شیوا هم که آنقدر سر گرم عشقبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند.
مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال...
_شیرین شیرین.
با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد.
نیاز به لب باز کردن نبود، میشد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند.
_مهنوش خانم چی میگه شیرین؟
_چی شده؟
_میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید.
در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_7 بیاختیار با تصور لحنشان خندهام گرفت. آنها چه می دانستند م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_8
#زندگی_شیرین
هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی.
اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم نمی زد.
_خب؟
یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
_خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟
_خب چرا زودتر زنگ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟
دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد.
_خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند.
لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟
مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه میدانستند و نیاز به کتمان نداشت که.
مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد.
_پسره گفت راضی نیست، نه؟
_چه فرقی داره؟
ضربهای بهپت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قراریاش را نمی فهمیدم.
_آخ این چه بخت شومی تو داری دختر.
نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل.
_ای خدا این دختر من چی کم داره آخه.
چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند.
روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن اکی پنجه شفا.》
_از خوشگلی که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند.
با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها میگفتند!
نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خندهام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی میدانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟
_اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر، دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که.
خندهام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند...
_کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو میپسنده.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_8 #زندگی_شیرین هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که ماد
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#زندگی_شیرین
#قسمت_9
حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند.
_این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه.
چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است.
صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد.
_حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز.
چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت.
_همه چیز بلده الا شوهر کردن.
بیخیال کنایهی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرفهایشان جز پریشانی برایم هیچ ثمرهای نداشت.
نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم.
مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است.
_سلام بابا، خسته نباشید.
بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد.
_سلام دخترم، خوبی؟
_ممنون.
به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دستهایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم میشد.
_راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد.
_خب؟
سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن چیدم.
_برای پسرش میخواست بیاد خواستگاری.
_واسه شیرین؟
گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم.
_نه، شیوا.
_عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟
_اون یه نوهی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی.
_خب مرد، چی گفتی بهشون؟
لیوان رد بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود.
_چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی حواهر بزرگتر هست که نمیشه کوچکتره رو بدیم بره.
_ افرین بابا جون، همینطوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم.
مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت.
با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم.
_چی شد شیرین؟
_هیچی مامان.
_خوبی؟
"آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم...
#ادامــــــہ_دارد
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #زندگی_شیرین #قسمت_9 حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلما
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_10
#زندگی_شیرین
پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند.
نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد.
_شیرین گوشت به منه اصلا؟
_آره عزیزم، بگو.
دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید.
_وای اینقدر این گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی.
_خب ادرسش رو برام بفرست.
_باشه الان میفرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم.
پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم.
_مگه می تونی با اون شکمت؟
_مسخرهم نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم.
روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگیهایمان باز برایم زنده شد.
_دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟
او هم آه غمناکی کشید. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟
_نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره.
_یعنی برای زایمان بچه همنمیای؟
_نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا.
_اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه...
_شیرین جون حسین اومد من برم.
_باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم.
_حتما، خداحافظ.
تماس را قطع کردم و موبایل را همانجا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم.
هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح میدادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد.
و مهم تر از همه سر رفتن حوصلهام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم.
شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما...
بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم.
با دستم بینیام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و...
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574