eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_413 #رمان_زندگی_شیرین چند نفس عمیق کشیدم تا نفس هایم سر جایش بیا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و آن کلبه ی رویا ها هم به یک باره خراب شد. لبخند از لب هایم پر کشید. خیال بهوش آمدن مهدی هر بار من را زنده می کرد و دوباره به دام مرگ می برد. -پس چی شده؟ -گفتی بودی هر وقت می خوان انتقالش بدن بهت خبر بدم. دوباره روی تخت نشستم. پاهایم توانی دیگر نداشت. مگر چقدر می توانستند این بار را تحمل کنند؟ به چه امیدی جواب داده بودم و چه چیزی شنیده بودم! -کی؟ -برگه ی انتقالش امضا شد، به احتمال زیاد فردا صبح. لب هایم را روی هم فشردم تا صدای هق هق گریه هایم بلند نشود و شانلی بد خواب نشود. چرا مادرش این قدر بی رحم بود؟ او می دانست در دل من چه غوغاییست و باز هم می خواست گرمای مهدی را از من دور کند؟ نمی خواستم به او بگویم بی رحم، او مادر مهدی بود، مهدی او را دوست داشت و دوست دداشتنی های مهدی دوست داشتنی های من هم بودند اما... اما یقین داشتم اگر مهدی هم می دانست من در چه حالی هستم برای این حرفم ناراخت نمی شد. اصلا او که بود نمی گذاشت گزندی به من برسد، او که بود تمام زخم های قلبم را مرهم می گذاشت و مشکل همین نبودنش بود. -کی؟ -فردا صبح. صدایش آرام بود. انگار او شرمنده بود. انگار او باعث و بانی این دوری بود که دنیا رقم زده بود. من که می دانستم این دنیا طاقت صدای خنده هایمان را ندارد. یک مرتبه تمام ساخته هایمان را ویران می کند. اما مهدی گوش نداد و گفت تا انتهایش هست. و انتهای این بازی کجا بود؟ -مرسی. .-کاری از دست من بر میاد شیرین جون. -نه، ممنون. -باشه عزیزم، شب خوش. -خداحافظ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 موبایل از دست هایم سر خورد و روی تخت افتاد. اش هایم یکی از پس از دیگری از چشم هایم روانه می شدند، روی گونه هایم می غلتیدند، به زیر چانه ام می رفتند و نمی فهمیدم کی محو می شدند. سرم را بلند کردم. نگاه خیره ی امیرعلی به من بود. باید به یکی می گفتم. یکی باید می دانست و به من حق می داد که اشک بریزم، یکی باید می فهمید که چه آشوبی درونم بر پاست. -می خوان ببرنش. -کجا؟ -خارج، می گن اون جا خوب میشه. نگاهم کرد و چیزی نگفت. همه می دانستند که درمانی ندارد جز دعا و معجزه. مادرش هم می دانست و معنی این کارهایش را نمی فهمیدم. پدر می گفت به او حق بدهم. می خواهد تمام توانش را برای نجات پسرک بگذارد، جتی اگر آن توان تاثیری نداشته باشد او مادر بود و نگرانی اش امان نمی داد، پس باید همهکار می کرد. پس چرا کسی به من حق نمی داد. چرا کسی حواسش به من نبود که این جا ذره ذره در حال اب شدن بودم. می گفتند که فقط چند ماهی کنارم بود. آن ها می دانستند چند ماه برای دختری که تا به حال هیچ پسری وارد زندگی اش نشده بود، یا رنگ محبت را کم دیده بوئ یعنی چه؟ -کجا دقیقا؟ -فکر کنم آلمان. -تو هم برو. با تعجب سرم را بلند کردم. -برو. -کجا برم من؟ یعنی... یعنی... مسخره خندیدم. حتی فکرش هم نمی کردم. -نمی شه. -چرا؟ -اصلا مهدی نباید بره که من هم برم. -پس جلوی رفتنش رو بگیر. -نمی تونم. -پس همین جا بشین و گریه کن. فقط نگاهش کردم که شانه ای بالا انداخت. راست می گفت خب، راه دیگری هم نبود. یا می رفتم و یا نمی گذاشتم برود و یا... یا در نبودش نابود می شدم. -نمی تونم برم... یعنی نمیشه. -چرا؟ سرک را به زیر انداختم. اوضاع اصلا خوب نبود که من هم بگذارم و همین طور بروم. خانه به هم ریخته بود. پدر دلش تنگ دخترک بود، من هم می رفتم که دلتنگ تر شود؟ مادر یک چشمش خون بود و یک چشمش گریه، من می رفتم که بیشتر اشک بریزد؟ اصلا خودم با دوری شانلی چه می کردم؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574