eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
45.1هزار ویدیو
241 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_24 پدر آه پر از حسرتی کشید. - فردا نیمه شعبانه و من... ای کاش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرم را روی شانه ی پدر گذاشتم و دست را دور گردنش حلقه کردم. اگر شیوا اینجا بود، باز چهره اش را در هم نی کرد و خودشیرینی نثارم می کرد. - یعنی تو دلت نمی خواد فردا، جای شیوا تو روی اون سفره عقد می نشستی؟ - اگه بگم نه دروغه ولی، ولی الان اصلا برام مهم نیست بابا، اوتقدر ارزشش رو نداره که غصه بخورم، هوم؟ دستش دا روی سرم کشید و من بیخیال موهایی که آشفته می‌شدند به نوازشش دلخوش کردم. -وا، شما پدر و دختر چتون شده؟ با شنیدن صدای مادر از اغوش پدر بیرون امدم و هردو به سمت در برگشتیم. مادر با موهایی اشفته و چشمانی که از بیخوابی قرمز شده بود وارد تراس شد. نصف تیشرتش در شلوارش فرو رفته بود و نصف دیگرش بیرون بود. - خوابمون نمی برد، حرف می زدیم. مادر همان جا روی صندلی نشست و موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد. -وای، منم از استرس خوابم نمی بره. -استرس چی خانم، همه چیز که ردیفه. -فقط یه سفره عقد که صبح زود می‌چینیم مامان. مادر ضربه‌ی آرامی به صورتش زد. -وای، اگه چیزی کم باشه چی، در و همسایه چی میگن؟ -همسایه ها همیشه چیزی برای گفتن پیدد می کنند. -اینطور نگو محمد، باید دخترمون رو با آبرو بفرستیم خونه ی بخت یا نه؟ پدر دوباره لب باز کرد تا نادر برای افکار بیهوده اش آسوده کند که برق تراس روشن شد. نگاه همه ی مان به در کشیده شد که شیوا هم وارد تراس شد. - به به، سرتون جمعه، گلتون کمه‌. من و پدر به هندوانه ای که زیر بغل خودش گذاشته بود خندیدیم و مادر هنوز هم نگران بود. - این دفعه عروس خانممون کمه‌. با حرفم، برق را در چشم هایش دیدم. عروس خانم... واژه ی دلنشینی بود که انگار من هیچگاه نمی خواستم تجربه اش کنم. -اومدین سه تایی واسه رفتن من گریه کنید؟ دوباره شیوا مشغول مسخره بازی در اوردن شد و آن شب انگار نمی خواست صبح شود. انگار لحظات، عاشق انتظار می شدند که نمی خواستند به راحتی از آن بگذرند و برای گذشتن جان می گرفتند‌. اما... این بار انتظار شیرینی بود، دقایقی باید آرام آرام می رفتند تا خاطره ی آن شب طولانی شود. ادامه دارد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574