eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_461 #رمان_زندگی_شیرین سری برای زهرا تکان دادم و به سمت دروازه رفت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دلخور به زندایی نگاه کردم. کسی نگفته بود برای کمک بیاید اما تمام دنیا می دانستند که من هنوز هم محرم مهدی بودم. حداقل تا یک ماه دیگه من و مهدی با سندی به نام هم بودیم. از آن پس هم به نام هم می مانیم، اما این بار با پیوند قلب هایمان. دستش برای گرفتن شانلی دراز بود اما اومده بود زهرش را به من بریزد، زهری به بهانه ی نصیحت های بزرگانه. -دختر طرف دوتا بچه داره تا شوهرش یکم علیل می شه می ذاره می ره، حالا که بین تو و اون پسر هیچی نبوده، چهار ماهه الکی پابندش شدی. -من و مهدی قراره عقد کنیم. هر چه او بیشتر دستش را به سمت شانلی دراز می کرد شانلی بیشتر خودش را به من می چسباند. -قرار بود. خدا می دونه این پسره کی قراره بهوش بیاد. سنگینی نگاه زهرا را حس می کردم و هیچ دوست نداشتم چیزی از مکالمه ی من و زندایی بشنود. من عادت داشتم به حرف هایشان، من دلگرمی های مهدی را به خاطر داشتم که می گفت توجهی به آن ها نکنم. او از کجا می توانست هضم کند این نامیدی که خبر از بهوش نیامدن برادرش می داد. -دختر این قدر لگد به بختت نزن. وقتی دید شانلی به آغوشش نمی آید دست هایش را به سمت پهلو های شانلی برد. می خواست به اجبار او را از آغوشم جدا کند که شانلی جیغی کشید و خودش را به من چسباند. -همین خواهر و مادرش دوروز دیگه یادشون نمیاد پسری داشتن، اون وقت تو می خوای تا آخر عمر بری بالا سرش. شانلی را محکم عقب کشیدم که دست هایش از شانلی جلو شد. واقعا نمی شنید صدای گریه های بچه را یا خودش را زده بود به نشنیدن؟ واقعا نمی شنید صدای تپش های قلبم را که در پس هرکدام اسم مهدی بود یا خودش را زده بود به نفهمیدن؟ زیر لب آرام و با حرص گفتم: -مهدی زود بهوش می اید. دیگر نایستادم تا حرف هاییشان را بشنوم. حرف هایشان از جنس کاه بود، از عطر باد گرمی که خبر از زلزله می داد، از تار و پود شکستن. و من نمی خواستم حال خوش کمیابی که امروز نصیبم شده بود را با حرف های آن ها خراب کنم. همین طور که شانلی را به اتاق می بردم زیر گوشش گفتم: -تو مطمئنی که عموو مهدی بهوش میاد، مگه نه؟ سرش را تکان داد که خندیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574