eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_464 #رمان_زندگی_شیرین شک ندارم یک کلمه از حرفم را هم نفمیده بود ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ من نمی توانستم مانند او تمام سعیم را بکنم برای نشکستن غرور این مرد. اصلا نذری با غذا دادن فرق داشت. نذری که شکستن غرور نبود، نذری یعنی به تمام دنیا بفهمانی که دلتنگی و دست به دامان خدا شدی تا معجزه ای بکند با این ظرف غذا های کوچک. -مسافر زیاد نداشتیم، یه مسافر بزرگ داریم. یک طرف غذا را از درون پلاستیک برداشت. -برای دخترتون هم... دست هایش که لرزیدند حرفم را خوردم. مهدی گفته بود که او نمی داند اطلاعاتی در مورد خانواده اش دارد. حواسم نبود که مرد من خوبی هایش را همیشه مخفی می کرد. نه من خوب بودن مانند او را بلد بودم و نه حواسی داشتم برای یاد آوری خوبی های بی حد و اندازه ی او. مرد سرش را بلند کرد. چشم های خسته اش را از پشت پرده ی ضخیم اشک هایم می دیدم. او می فهمید که مهدی اینن راز را فقط به من گفته بود. مگر نه؟ او می فهمید عشق در نگاه من و اویی که رخصت نمی داد چیزی را از هم مخفی کنم. من یقین داشتم که او از دست مهدی ناراحت نمی شد. دوست نداشتم که دلخوری او را از مهدی ببینم. اشک جمع شده در چشم هایم را پاک کردم. -چرا گریه می کنی دختر؟ با این حرفش انگار بغضم هایم بیشتر شکست. وقتی مهربانی اش را می دیدم یاد کلمات مهدی می افتادم که از مهربانی او حرف می زد. وقتی از این مرد سخن می گفت انگار تک تک کلماتش از پشت دریای غم قلبش سرازیر می شدند. -گریه نکن دخترم، باشه برای دخترم هم برداشتم، نگاه کن. طرف غذای دیگری از درون پلاستیک برداشت و نشانم داد. از سادگی و مهربانی اش خنده ام گرفته بود، خنده هایی که این روزی در کوتاه عمر مسابقه گذاشته بودند. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم. غم در چشم های خسته ی او نشسته بود و در میان پیچ و خم چروک هایش هزار حرف بود. -من کاری کردم که ناراحت شدی دخترم؟ سرم را تکان دادم. از میان بغض گلویم کلمات دست به دست هم دادند و با صدای شعف و ناتوان روی لب هایم جاری شدند: -می شه دعا کنید. -برای کی دخترم؟ -نامزدم. -آقا مهدی؟ چرا؟ -تو کماست، چند ماهی میشه که خوابیده، دکتر ها می گن فقط باید منتظر باشیم، می گن بیدار و خوابش... معلوم... و بغض دیگر اجازه ی حرف زدن نداد.رخصت نمی داد تا کلمات را از قلبم بردارم و روی لب هایم جاری کنم. اجازه نمی داد فقط کمی از این بار قلبم را کم کنم. پلاستیک را روی نیمکت گذاشتم. صورتم را با دست هایم پوشاندم و اشک ریختم. برایم مهم نبود که وسط پارک ایستاده ام. من عادت داشتم به این نگاه پر از سوال مردم، این نگاه هایی که خیال می کردند من دیوانه ام. و من چقدر دلم می خواست مانند ماه ها قبل، مردی کنارم بشنید، بگذارد اشک هایم تمام شود، بعد برایم نغمه ی زندگی بخواند، بعد در عشق را به رویم باز کند و بعد من بمانم که دیوانه ی آن مرد می شوم. -می بیینم که چقدر کم پیداست، خیال می کردم که ما رو فراموش کرده. صدای پیرمرد هم پر از بغض بود. مگر می شد بشنوی نبود مرد مهربانی و بغض نکنی. نه زندایی می فهمید خوب بودن مهدی را و نه آن آدم هایی که می گفتند باید فراموشش کنم، آن ها فقط ذهنشان را پر از حرف های بیهوده می کردند. آن ها معنای محبت را نمی دانستند. -آخه چرا این طور شد. دستم آرام از روی صورتم سر خورد و پایین آمد. -سرعتش موقع رانندگی زیاد بود. پلاستیک را برداشتم. اگر کمی دیگر پیش این پیرمرد می ماندم حتما از اشک زیادی ام ای جا سیلی جاری می شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574