eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.5هزار ویدیو
120 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_502 پلک هایم را روی هم فشردم تا حالت خمار و تاری اش برود و بتوانم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ شانلی حسابی مشغول بود بی خبر از آن که آخرین باری که چشم هایش را در آورد پدر چسب محکمی به آن چشم ها زد که به همین راحتی ها در نمی آمد. حداقل با دست های کوچک و تپلوی این دختر در نمی آمد. نگاهی به ناخن هایش کردم. به این دست ها فقط لاک قرمز رنگ می آمد.یکی از دست های ازادش را در دست هایم گرفتم و با شصتم آرام روی دستش را نوازش کردم. این دختر باید بهترین شاهزاده ی این دنیا باشد. -شیرین خودت می دونی این بچه پیش من نمی مونه. -مگه از صبح نمونده. -از صبح می دونسته تو این جایی، الان بری این بچه اروم نمی گیره. و باز هم این بچه را بهانه کرده بودند. ای کاش شانلی زودتر بزرگ می شد تا تمام آدم ها می فهمیدند این قدر این بچه را بازیچه ی دست خودشان نکنند. و من یقین داشتم اگر شانلی زبان باز کند تمام حرف های آن ها را انکار می کند. -باشه، پس شب می رم. -وا، نیاز نکرده شب پاشی بری بیمارستان. والا مادر و پدر خودش هم هفته به هفته بهش سر نمی زنن، اون وقت تو هر روز می ری که چی بشه دختر؟ وقتی از پرستار ها می پرسیدم و می گفتند که مادرش هر هفته یک باری می آید قلبم می گرفت. دلم نمی خواست مهدی این قدر تنها باشد که هیچ کس به دیدنش نیاید. من بودم، خودم به اندازه ی تمام آدم های اطرافش برایش بودم و کنارش می ماندم. تا ابد هم می ماندم و هیچ وقت خسته نمی شدم. اما... اما ای کاش او تنها نمی ماند. ای کاش می فهمید که برای همه ی آدم ها مهم هست. هر چند که می دانستم هیچ کس نمی توانست حسی که من به مهدی داشتم را تجربه بکند. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 چند ماهه آمد و طوری از من دل برده بود که خیال می کردم تمام این سی و خرده ای سال بیهوده زندگی کرده ام. -من مثل اون ها بی وفا نیستم. -بی وفایی نیست دختر.فکر کردنه، برای چی باید برن بالا سر یه جنازه... سرم را بلند کردم و دلخور به مادر نگاه کردم که حرفش را خورد. اگر هر کس دیگری جز مادر این حرف را می زد همین قدر آرام نمی نشستم اما من یاد نگرفته بودم بی احترامی به مادرم را. حتی اگر این بی احترامی برای نابودی قلب خودم باشد. -بذار این بچه رو تحویل باباش بدیم حالا بعدا هر کاری دلت می خواد بکنه. و عصبی از جایش بلند شد و به سمت در رفت. او می گفت فکر کردن و من باز هم اسمش را می گذاشتم بی وفایی. بی وفایی بود وقتی که مهدی هنوز هم نفس می کشد و هنوز هم عطر وجودش در تمام اتاق می پیچید. بی وفایی بود! من هم از جایم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن غذایی مشغول بازی با شانلی شدم. دست هایش را لاک زدم و موهای کوتاه خرمایی اش را خرگوشی بستم. که موهایش مانند بوته ای روی سرش جا خوش کردند. بعد هم آن قدر بازی کردیم تا باز هم خودش خسته شد و عقب کشید. کم کم راه رفتن را هم یاد می گرفت. می توانست روی پاهایش بایستد اما یک قدمی بر نمی داشت که می افتاد. زود بزرگ می شد و حیف که شیوا این بزرگ شدن ها را نمی دید. حیف که آن همه برای دخترکش ذوق داشت آن وقت... آهی کشیدم و سعی کردم باز هم ذهنم را منحرف کنم. مگر چاره ی دیگر هم برای تسکین این درد داشتم؟ همین طور که با توپش بازی می کرد لباسش را پوشیدم. دیگر نزدیک آمدن امیرعلی بود. دلم می خواست همین حالا به دیدن مهدی بروم اما باز هم بحثم با مادر بالا می گرفت و فعلا ترجیح دادم سکوت کنم. جوراب هایش را پایش کردم که صدای زنگ بلند شد. -پاشو که بابایی اومد خانم خوشگله. و همین حرف کافی بود تا دوباره چشم هایش از خوشحالی برق بزنند. -بابا؟ سرم را برایش تکان دادم که با لبخندی سعی کردم از جایش بلند شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574