eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 📚 روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه‌های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانش‌آموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه‌های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه‌ها گفت: «من فکر می‌کنم این دست خداست که به ما غذا می‌رساند.» یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم می‌کارد و بوقلمون‌ها را پرورش می‌دهد.» هر کس نظری می‌داد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟» پسر در حالی که خجالت می‌کشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.» معلم به یاد آورد از وقتی که این دانش‌آموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌های مختلف نزد او می‌آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. شما چطور؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده‌اید؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎ 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ اما آنچه راحله تعریف میکرد هیچ جایی برای خیال پردازی معصومه باقی نمی گذاشت... دعوا با استادی سوسول و از خود راضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخر سر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد. شاید اگر شخص دیگری ب جز راحله این حرفها را میزد میشد به این توپ و تشر ها اعتنا نکرد اما راحله چنین آدمی نبود. اگر حرفی میزد سر حرفش می ایستاد و بنابراین جای امیدی برای تبدیل این رابطه به یک رابطه عاطفی باقی نمی ماند. مخصوصا با توصیفاتی که راحله از آن جناب میکرد: پسری تهرانی،لوس و سوسول، با آن موهای آلا مد، زنجیر طلا و تیپ جین پوشش هیچ شباهتی به خواستگار های راحله یا تیپ و قیافه هایی که راحله می پسندید نداشت و معصومه را بیشتر مایوس کرد و متقاعد شد که باید از خیر ماجرای عشقی بگذرد... هرچند معصومه فراموش کرده بود گاهی حقیقت از دل عجیب ترین اتفاقات سر بر می اورد. راحله که در حین صحبت هایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید: -حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی? و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد، چنان از خنده منفجر شد و کتاب منسفیلد پارک را محکم بست، که من مطمئنم تن جین آستین بیچاره در گور لرزید! صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند: -چه خبره دخترا?چی شده? راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفس هایی منقطع گفت: -این..این...برام شوهر .. پیدا کرده... اونم...چه کسی! مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که هم گیج بود و هم شرمنده لحظه ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید: - شوهر پیدا کرده?یعنی چی? راحله که سعی می کرد آرام باشد دستش را روی دلش گذاشت و گفت: -پارسا!میگه فک کرده منو پارسا ... اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد... مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد: -آره معصومه? معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و این بار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده! اینطور که ب نظر میرسید هر سه نفر از چیزی به نام "جادوی زمان" بی خبر بودند... ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا استاد جوان از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد: -ببخشید استاد.... اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود? لعنت به این شانس! راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقی نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت: - ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم! این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد: -ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!! *پ.ن: این داستان مربوط به قبل ازتغییر کاربری دانشکده علوم شماره 2، دانشگاه شیراز است. ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــــ﷽ــام خــدا ‍ راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت: - حقش بود! و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود. اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق* برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند. به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند. راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.... *پ ن: Pont des Art پل هنر معروف به پل عشاق در فرانسه 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ِ- پس شما خبر داشتید چه بلائی سرم آورده! بعد کمی روی مبل جابه جا شد و با تعجب پرسید: - خودش براتون گفته مگه شما امروز همدیگه رو دیدین؟ - آره که دیدیم. همین عصری تو بیمارستان، اومد به زینب سر بزنه، منم اون جا بودم. طفلک، کلی هم عذرخواهی کرد. بنده خدا می گفت: به خدا چاره ای نداشتم، مجبور شدم اون طوری رفتار کنم، بلکه به حرفام گوش بدن. - اومده بود بیمارستان! بابا این دیگه کیه، عصری تو دفتر من داشت از حال می رفت، باز راه افتاده اومده بیمارستان، چه جونی داره والا! اما مادرش بی توجه به صحبت او به طرف آشخزخانه رفت و گفت: - تا به صورتت یه آبی بزنی شامت حاضره. - ممنون، الان میآم. تازه پشت میز قرار گرفته بود که مادرش گفت: - سیاوش، مادرجون غذاتو خوردی دست به ظرفا نزن، خودم بر می گردم و میذارم تو ماشین. - کجا مگه شما شام نمی خورین؟ - نه، بعدا یه لقمه می خورم، فعلا برم یه زنگی بزنم به مهتاب، ببینم اوضاع چطوره؟ - مهتاب! این دیگه کیه؟ - خانم فروزنده رو میگم، اسمش مهتابه. می خوام ببینم حال زینب چطوره. سیاوش زیر لب گفت: - اسمش هم مثل خودش قشنگه، فقط حیف که یه کم خطرناکه! ولی وقتی مادرش پرسید: - چیزی گفتی؟ جواب داد: - نه، یعنی آره، پرسیدم اون از کجا خبر داره ؟ - پیش زینب مونده. هر چی اصرار کردم من بمونم نذاشت. گفت من صبح ها سرکارم نمی تونم پیش زینب بمونم. شما صبح بیا، شب رو من می مونم. چون نمیشه تنهاش گذاشت، آخه وضع پاش خیلی خرابه! سیاوش جوابی نداد و غرق تفکر تا برگشتن مادرش از جایش تکان نخورد ولی به محض برگشتن او از آشپزخانه پرسید: - چی شد، چه خبر بود؟ - فعلا که راحت خوابیده ولی دکتر گفته پاش بدجور عفونت کرده. گفته اگه دیرتر رسیده بود بیمارستان باید پاشو قطع می کردن. وضع بچه اش هم خیلی خرابه. تا رسیدن بیمارستان چندتا دکتر ریختن بالا سرش. آخر هم معلوم نیست که دیگه این پا، واسه اون دختر پا بشه یا نه، مهتاب می گفت هنوز تبش قطع نشده، خدا خودش به جوونیش رحم کنه! سیاوش نگاه دقیقی به چهره ی مادرش انداخت و گفت: - نمی دونستم شما هم تو این کارها... یعنی هیچ وقت چیزی نگفته بودین. اگه منم توی جریان می ذاشتین شاید گاهی می تونستم کمکی باشم. - تو هم هیچ وقت چیزی نخریده بودی، تازه راه من و تو از هم جداست. به قول خودت تو از هر چی زنه متنفری! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خندید و به طعنه ادامه داد: - البته نه همیشه، گاهی هم ای بگی نگی خیلی هم بدت نمیآد! سیاوش با شماتت به مادرش نگاه کرد. - خجالتم میدین حاج خانم، این که نظر لطف شماست! مکثی کرد و به زحمت با کلماتی شمرده اضافه کرد: - خودتون خوب می دونید چرا اینقدر از این موجود به ظاهر ظریف و لطیف متنفرم. از نظر من زنا موجودات مزخرفی هستند. البته به استثنای شما که باید بگم دور از جون، بقیه مفتشون هم گرونه! چون اگه دستت رو تا آرنج عسل کنی و دهنشون بذاری، بی برو برگرد، انگشتت رو محکم گاز می گیرند. -عه! پس واسه چی به زینب کمک می کنی و دلواپسی، اون هم یه زنه! - راستش رو بخواین خودم هم نمی دونم چرا، شاید جوگیر شدم! ولی اینو میدونم اگه اون هم می تونست، یعنی هر وقت بتونه و موقعیت دستش بیوفته دمار از روزگار مرد جماعت درمیاره، تو این یکی شک ندارم! - سیاوش!! تو تا کی می خوای با این افکار مالیخولیائی زندگی کنی ببینم، اگه راست میگی واسه چی مدل به مدل دوست دختر عوض می کنی و... استغفرا... لابد می خوای ارشادشون کنی!! - نشد دیگه حاج خانوم، بابا یه کم منصف باش، من که مرتاض نیستم، تازه سی و دو سالمه. کسی هم نمی تونه بهم ایراد بگیره که چرا خوش می گذرونم ولی هر کی بشنوه آدم محتاطی هستم تاییدم می کنه. اگه کسی بذاره از یه سوراخ دوبار گزیده بشه، آدم کودن و احمقیه. من یکی که دیگه به این راحتی ها به این جنس لطیف اعتماد نمی کنم! - آره....، فقط مگه این خود خدا عاقبتت رو به خیر کنه، اگه نه از دست بنده ی خدا کاری بر نمیاد. به هر حال حواست به زینب باشه. واسه خاطر خدا هم که شده لااقل تو این یه مورد، فراموش کن که با یه موجود نفرت انگیز به اسم زن طرفی، خب؟! سیاوش خندید و دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: - به روی دوتا چشمام، اوامر شما اطاعت میشه ولی به شرط این که آخرین تله ای باشه که سر راهم گذاشتین و یه چیز دیگه! این بار خواستید کسی رو بفرستید سراغم لطفا از جنس زن جماعت نباشه، اونم یکی مثل این خبرنگاره، سمج و پرروووو!! مادرش خندید و گفت: - باشه مادر نگران نباش، مهتابم با مردا توفیری نداره. فقط سر و ظاهرش زنونه‌اس وگرنه از مردی چیزی کم نداره. سیاوش سری تکون داد و با تردید گفت: - البته شاید هم حق با شما باشه، چی بگم! *** روز بعد حوالی ساعت دو، برای چندمین بار با تلفن مهتاب تماس گرفت. بی فایده بود هر بار یک جمله را می شنید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. تا ساعت چهار نتوانست با او تماس بگیرد. ناچار از محل کارش با خانه ی او تماس گرفت، باز هم بی فایده بود کسی جواب نمی داد. ساعت هشت شب مجددا با خانه ی مهتاب تماس گرفت، این بار زنی گوشی را برداشت. اول فکر کرد خود اوست. - الو، خانم فروزنده سلام عرض شد. - سلام آقا، عذر می خوام ایشون خونه نیستند، جنابعالی؟ - می بخشید سرکار خانم، من آریازند هستم. متاسفانه از ظهر هر چی تلاش کردم نتونستم با تلفن همراه شون تماس برقرار کنم. شما اطلاع دارید کی برمی گردند منزل؟ - به به! آقای آریازند حالتون چطوره؟ مهتاب خیلی از شما تعریف کرده. - ممنون خانم، ایشون به بنده لطف دارن. - راستش آقای آریازند، مهتاب هنوز نیومده خونه. خودم هم نتونستم پیداش کنم، قرار بود واسه تهیه ی یه گزارش بره حوالی دماوند. احتمالا جایی رفته که همراهش خط نمیده. البته دیگه کم کم باید پیداش بشه ولی اگه پیغامی دارین می تونم بهش برسونم. - پیغام که نه، باید خودشونو حضورا ببینم. می خواستم قراری بذاریم تا مطالبی رو براشون روشن کنم، در رابطه با خانم جعفری. - می تونم بپرسم موضوع چیه، یعنی مشکلی پیش اومده؟ - نه نه، مسئله ی حادی نیست ولی خب یه مطلبی هست که باید روشن بشه. فکر می کنید کی بتونم ایشونو ببینم، امشب که دیگه دیروقته! - فکر کنم فردا خونه باشه، آخه جمعه ست. می خواین تشریف بیارین خونه، اگه مایل باشید ناهار در خدمتتون باشیم، با مادر تشریف بیارین. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش جواب داد: - بی نهایت از لطفتون سپاسگذارم ولی نه، واسه ناهار مزاحم نمیشم. انشاا... باشه واسه یه فرصت دیگه. حالا اگه شد فردا یه سر میام اون طرفا تا ببینم چی می شه. ممکنه آدرستونو لطف کنید؟ - خواهش می کنم، یادداشت بفرمایید... روز بعد حدود ساعت 10 صبح به قصد خانه ی مهتاب راهی شد. چند باری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه ی مورد نظرش ایستاد. درست آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود، به پلاک خانه ها توجه کرد. آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند، گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیرخودروی وسط کوچه بود پرسید: - می بخشید جناب، منزل فروزنده همین جا... حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت. - عه! سلام آقای آریازند، شما اینجا چی کار می کنید، چطوری اینجارو پیدا کردین؟ مهتاب با سر و رویی سیاه و دست هایی سیاه تر از آن، سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان رو به رویش ایستاده بود. آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت: - خانم فروزنده شمائید!!!... من،... فکر کردم یه، یه آقا داره ماشین و تعمیر می کنه. یعنی فکرشو نمی کردم که... ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و یک جفت دمپایی ابری به پا داشت. دختر جوان بی توجه به حیرت او همانطور که با پارچه ای دست هایش را تمیزمی کرد توضیح داد: - چی کار کنم، ماشینم خراب شده، دو روزه اینجا افتاده و منو از کار و زندگی انداخته. هر جا شو دست می زنم یه جای دیگه‌اش خراب می شه. گفتم امروز که خونه‌ام یه کم باهاش ور برم ببینم می تونم راش بندازم یا نه!! بعد کاپوت را بست و در ماشین را باز کرد و ادامه داد: - شما بفرمائید تو، دوستم خونه‌اس تا یه شربتی چیزی میل کنید، منم اومدم خدمتتون، بفرمایید. و نشست پشت فرمان، سرش را برد پایین و انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: - جان مادرت روشن شو، دیگه داری کفرمو در میاری ها ! سیاوش نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی نگاه خیره اش را از ماشین و کسی که پشت آن نشسته بود برنداشت. این رنوی دو در قدیمی و صاحبش توجه مرد جوان را سخت به خود جلب کرده بود. مهتاب یک بار دیگر از ماشین بیرون آمد، کاپوت را بالا زد و همزمان که سرش را جلو برده بود و با دم و دستگاه درب و داغون آن ور می رفت، پرسید: - پس چرا هنوز اینجا ایستادین، بفرمایید تو، منم زود میام. الانه که دیگه کارم تموم بشه. که یکدفعه ماشین روشن شد و صدای شاد و سرحال مهتاب بلند شد: - جانمی جان، مرسی به مهتاب خانم!! سیاوش آهسته جلو رفت و با نگاهی به موتور ماشین پرسید: - چش شده بود؟ - استارتش خراب شده بود. - چرا نمی برینش تعمیرگاه ؟ - پاش برسه تعمیرگاه باید کلی پیاده شم که با اجازتون واسه این کار هم باید بانک بزنم! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا سیاوش خندید: - حالا چرا بانک بزنید؟ - راه بهتری واسه پیدا کردن پول مفت به نظرم نمیرسه، شما راه بهتری سراغ دارین؟ - ولی شما همین دیروز یه چک سیصد هزار تومنی، در وجه من کشیدید، نکنه داشتید چک بی محل بهم می دادید؟ مهتاب تبسمی کرد و در حالی که پشت فرمان جا می گرفت جواب داد: - اگه می خواستم از این ولخرجی ها کنم، اون وقت راستی راستی باید چک بی محل به شما می دادم. بعد دنده عقب گرفت ادامه داد: - تموم شد دیگه، بفرمائید تو خونه. و ماشین را به طرف حیاط کوچک خانه اش هدایت کرد. آریازند خود را از سر راه او کنار کشید و پشت سرش وارد خانه شد. یک خانه ی نقلی و قدیمی ساز با حوض و باغچه ای کوچک و جمع و جور. مهتاب از ماشین پایین آمد، تر و فرز در حیاط را بست و همانطور که با دست به آریازند تعارف می کرد که داخل ساختمان شود، کمی بلندتر از حد معمول گفت: - آذر جان، مهمون داریم. آقای آریازند تشریف آوردند. دوباره با دست به اتاق کناری اشاره کرد: - شما بفرمایید، منم الان خدمت میرسم. و در چشم به هم زدنی از پله های باریک و تیز کنار هال بالا دوید. سیاوش خیره به دور و برش وارد اتاق شد. آرام روی مبلی نشست. چشم هایش با دقت و زیرکی اطراف را می پایید. دو اتاق بزرگ تو در تو به اضاافه ی هالی کوچک که به آشپزخانه راه داشت تمام فضای طبقه اول را تشکیل می داد. کنار آشپزخانه هم، راه پله ای قرار داشت که ظاهرا به طبقه ی بالا منتهی می شد... وسایل خانه بی نهایت ساده و قدیمی بود. یک دست مبل مخمل بسیار کهنه که شاید قدمت آن به سی یا چهل سال پیش می رسید و چند میز عسلی چوبی به همان قدمت. فرش ها دست بافت بود ولی بی اندازه کهنه و پاخورده. تنها وسایل گران قیمت آن دو اتاق، چند تکه نقره و بلور قدیمی و عتیقه بود که در میان پیش بخاری گچبری شده ی اتاق جای گرفته بود. دیگر هیچ چیز قابل توجه و با ارزشی در گوشه و کنار خانه وجود نداشت. هنوز سرگرم تفحص و بررسی اسباب خانه بود که صدای ملایم و شیرین زنی توجهش را جلب کرد: - خوش اومدین جناب آریازند. دختری جوان، سینی شربت را روی میز گذاشت و ادامه داد: - آذر هستم. دوست و همخونه ی مهتاب، خاطرتون هست دیشب تلفنی با هم صحبت کردیم. سیاوش جلوی پای او بلند شد. - بله بله، سلام عرض شد آذر خانوم. البته که خاطرم هست. - بفرمایید خواهش می کنم. باید ببخشید، مهتاب عذر خواهی کرد و گفت چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، فوری یه دوش می گیره و میاد خدمتتون. - مسئله ای نیست، منتظر می مونم. باز نگاهش به اطراف خانه پر کشید و در حالی که قادر نبود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد پرسید: - شما و مهتاب خانم تنها زندگی می کنید؟ - بله، ما دوتایی یه زندگی جمع و جور و کارمندی داریم. از وقتی مامان مهتاب فوت کرده، تنهای تنها شدیم. - خدا رحمتشون کنه. - همین طور رفتگان شمارو. - ممنون. شما با هم نسبت فامیلی دارید - نه، در واقع من مستاجر مهتاب محسوب می شم. یعنی هفت سال پیش وقتی هر دو دانشجو بودیم، یه اتاق اینجارو به من اجاره دادن ولی کم کم شدم عضو این خونه. حالا دیگه معلوم نیست که من مستاجرم یا مهتاب! مامانش خیلی ماه بود، از همون اول مثلا به اسم مستاجر اومدم اینجا ولی دریغ از یه پاپاسی که به این طفلکی ها داده باشم. نمی گرفت، می گفت تو و مهتاب فرقی ندارین. به جاش هر چی می تونی واسه مهتاب جبران کن، اون خواهر نداره! مادرتون در جریان زندگی ما هستن، چه طور شما... وااای! انگار خیلی پر حرفی کردم و سرتونو درد آوردم. اینم از عادتای بده منه، باید ببخشید! - نه، اختیار دارین، این چه حرفیه! حقیقتش من چیزی راجع به شما و دوستتون از مادرم نشنیده بودم. تا همین دیروز حتی نمی دونستم با شما آشنا هستن، این بود کنجکاو شدم، می دونین... صدای مهتاب حواسش را به هم ریخت. - شرمنده معطل شدید، آخه تا کله توی دوده و روغن خیس خورده بودم، به هر حال خیلی خوش اومدین آقای آریازند. حرفش تمام نشده سینی شربت را برداشت و جلوی سیاوش گرفت. - چرا شربتتون رو میل نکردید، بفرمایید گرم می شه. سیاوش لیوان را برداشت، تشکری کرد و گفت: - باید ببخشید که بی موقع مزاحم شدم. ظاهرا شما انتظار دیدن منو نداشتین. آذر به جای مهتاب جواب داد: - اختیار دارید، شما مراحمید. کوتاهی از من بوده، نه که مهتاب دیشب دیر وقت رسید خونه، اصلا یادم رفت بهش بگم قراره شما تشریف بیارید اینجا. مهتاب لبخندی زد و گفت: 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 📚رمان عاشقانه و زیبای بامدادِ خُمار ﴾1﴿ ✍ فتانه حاج سید جوادی 🌺تقدیم به همراهان همیشگی کانال داستان ی پند 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نویسنده : فتانه سید جوادی (پروین) مگر از روي نعش من رد بشوي . _اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم . _پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است _آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يك دختر تحصيلكرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب كند؟ _چرا، مي تواند. يك دختر تحصيلكرده امروزي مي تواند خودش انتخاب كند. بايد خودش انتخاب كند. ولي نبايد با پسري ازدواج كند كه خيلي راحت دانشكده را ول مي كند و مي رود دنبال كار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود كه با اين ثروت و امكاناتي كه دارد، كه مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم كار كن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء كند. سودابه،در زندگي فقط چشم و ابرو كه شرط نيست. پدر تو شبها تا يكي دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمي برد. تو چه طور مي تواني با اين خانواده زندگي كني؟ با پسري كه تنها هنر مادرش اين است كه غيبت اين و آن را بكند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرك كشيدن و فضولي كردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها كنار بيايي.... تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو ‌ سودابه از جاي خود بلند شد _مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟ _اشتباه مي كني. بايد كار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با .فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد .سودابه دست ها را به پشت يك صندلي تكيه داد و به جلو خم شد _پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟ _نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع اين است كه ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمي گويم كدام خوبست كدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم كه اگر بخواهيم به هم برسيم مي شكنيم _پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فالن الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟ بايد نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمي گوييم انتخاب نكن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولي با چشم باز. كوركورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاك سياه ننشان و كمي فكر كن. با خودت لجبازي نكن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج كني. -دارد 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا چه بهتر كه با مردي ازدواج كني كه خودت او را انتخاب كرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را .ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم كرد. سودابه روي از پنجره برگردانيد _گوش كن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم كه يك دختر تحصيلكرده امروزي هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم كه سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعاي روشنفكري هم دارد مادر با لحني دردمند گفت: _نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي كه دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند.. .سودابه حرف مادرش را قطع كرد _ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي كج و كوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فالن الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يكي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نيست؟ برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي خواست؟ هان؟ نشد؟ چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب ميدانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخالقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است . مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ماليم بود. مستاصل بود. به ماليمت پرسيد ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر .دختر با لجبازي اداي او را درآورد _بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر _حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده؟ دختر با خشم و حرارت پاسخ داد: بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي - ....را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد.مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. _پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني. فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني. ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد؟ مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد؟ فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد؟ _.چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم خوب، بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و -نشو. راضي هستي؟ سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت : _به شرط آن كه شما او را پر نكنيد _يعني چه؟ نمي فهمم؟ _.يعني يادش ندهيد كه بر خالف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم _مادر خنديد خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را مي كند. هر كاري را كه صالح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني. بعد آزاد هستي. به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد .خودت را توي آتش بيندازي، بينداز مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين، با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است. پرسيد : _باز قهر كردي مامان! هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني؟ _قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيد. كتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت. ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e