eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.4هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد. خوب دقت کرد..خودش بود... زیر لب گفت: _این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی... قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می‌اورد که خود را به آقای سعادت برساند. رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد. بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: _خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره... محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: _این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی‌انصافین، وضعیت جمسانی من را نمیبینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم! سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: _ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایینتر آورد و گفت: _از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون... دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟! ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود میرفت، گفت: _صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش میکند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمیدانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد. محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه میکرد گفت: _اینجاست بیا ببرش. سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: _خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمیدادم، پایش را که هیچکس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی میشوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا... محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع میکرد گفت: _بیا تو هم از این بخور... سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: _نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که... محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: _فرمانده از کجا میخواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم. سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: _اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟! سرباز آخرین گاز را زد و گفت: _اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت میخواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می‌آید تیرباران کند. محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: _کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه میدارن؟! سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: _فردا هم فرمانده جدید می‌آید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می‌آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: _قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی‌ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید... محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی‌ها و هم عراقی‌ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد. سرباز سری تکان داد و گفت: _من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد.. محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهمتر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: _فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم. سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: _باشه، پیاز داغش هم زیادتر میکنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.به محض بسته شدن در، محیا از جا برخاست، انگار نقشه ای کشیده بود که می‌بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد.... . . . مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام دراورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: _آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست. حمید چشمی گفت و میخواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: _صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست. حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: _آره! چیه مگه؟! مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: _حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه... حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه میکرد، میخواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه‌رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد. حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند. مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
_ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بی‌اجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش... همین مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت؟؟ یک ذره به رگ غیرتت برنخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!؟! مرد سرش را پایین انداخت و گفت: _به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی میکردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچه‌هام از نون خوردن می‌افتن... مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت: _اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟ مرد آهسته گفت: _ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر... مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت: _این چرندیات چیه میگی؟!؟؟ پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!؟؟ مرد شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _من نمیدونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن.. مهدی به حمید اشاره ای کرد و‌گفت: _حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمیخواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه... مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت و‌ گفت: _تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی میخوایین ازم؟! مهدی با تحکمی در صدایش گفت: _یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه... مرد کمی فکر کرد و گفت: _راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم... مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت: _ما را ببر به همون آدرس...همین الان مرد سری تکان داد و گفت: _ولی چندین ماه گذشته... مهدی صدایش را بالا برد و گفت: _ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو.. مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمیدانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است.... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.آن مرد خانه‌ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: _آنجا را میبینید؟! خانه‌ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی میکند... مرد داشت توضیح میداد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: _منیژه! بچه‌ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق... منیژه سری تکان داد و گفت: _عمه خانم برای همین از حجره اومدم، مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد. مرد که دستپاچه شده بود گفت: _تو رو خدا بزارین برم این خانم... این.. منیژه است... مهدی در را باز کرد و پیاده شد و میخواست به سمت همان خانمی که او ادعا میکرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت. مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و میخواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: _برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه‌ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی... مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: _آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: _برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: _منم این خانم را میرسونم به درمونگاه... حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی میکرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود. منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلو‌ میکشید گفت: _خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ... مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می‌آمد. پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید. مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: _بچه‌تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد و‌گفت: _شش ماه..یعنی چند روز دیگه از شش ماه... مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: _همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه و‌خیابون بیافتین ؟... ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: _همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده... مهدی زهر خندی زد و گفت: _راست میگن دروغگوها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش .... منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت: _نه...را...راستش... مهدی محکم روی فرمان کوبید و‌گفت: _راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش میخواست به دشمن خوش خدمتی کنه.. منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت: _چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟! مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: _کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بی‌سیم جلو داشتبرد را برداشت ...منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: _تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم.. مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش میگذاشت و رانندگی میکرد گفت: _اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم... منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: _بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دو ماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: _یعنی هنوز محیا نیومده؟! مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر میشد گفت: _چی میگی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!! منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: _آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری ت
مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت: _ویار محیا؟! محیا باردار بود؟!؟؟ منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت: _آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین..اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و... منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت. مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت: _بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کنید. توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد. مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود. مهدی، بوسه‌ای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت: _تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم.. باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد.جلوی خانه توقف کرد، نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود. کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت: _سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن. مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت.. مهدی سری تکان داد و گفت: _ممنون، خدا خیرتون بده مهدی برای خداحافظی خانه رقیه خانم رفت. رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت: _اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا... مهدی لبخندی زد و گفت: _تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم و بعد همانطور که بسته را میگرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت: _منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم میبخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش. رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت: _مثل جونم ازش مراقبت میکنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی میگفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد‌ و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت.. ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: _من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی میگفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست... مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه‌های سپاه برای آواره‌ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد. با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود. مهدی میخواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: _سلام مادر! رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: _سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی میگفت؟! مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه‌ای ذوق زده بود، خنده‌اش گرفت و گفت: _چی گفتن؟! رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: _عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت میکرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا.... انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: _منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمئن شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر... مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه‌ها نفوذ میکنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم . رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: _خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: _من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه. مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا میکرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟! . . ‌. عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو میرفتند عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده میشد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود، عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش میرفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند. عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند. هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر میرسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند. آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمیداشتند، نزدیک اولین خانه بودند که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد. معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک میشود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند. وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند. مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت: _خوبی مهدی جان؟! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
مهدی با لحنی سنگین گفت: _آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم. عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به او‌چشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود. عباس یکه ای خورد و گفت: _تو..تو زخمی شدی؟! مهدی هیسی کرد و گفت: _چیز مهمی نیست... عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: _توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمیتونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را میکنیم... مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد میکرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه . در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: _چیشده پچ پچ میکنین؟! عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: _زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمیکنه.. سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: _باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی... عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: _من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمیگردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره... سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: _پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی میکنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی... عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت. مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: _اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده... سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون‌های مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد. بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و عشایش را خواند و از جا برخاست، همانطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم میخورد برداشت و به سمت در رفت، در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی میکرد‌. محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده میشد چند صندلی زده بودند. محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت: _سلام سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت: _سلام خانم دکتر! اینجا چکار میکنید؟! انگار همه سربازها آنجا محیا را میشناختند ولی محیا سربازان را نمیشناخت، چون مدام عوض میشدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد محیا به عقب برگشت و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت: _دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت میکنید. سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت: _چه خانم دکتر مهربانی، باورت میشود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت: _من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد. محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: _انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت: _حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟ فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند میشد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت: _نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد. محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت: _چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!؟؟ فرمانده عزت سری تکان داد و گفت: _بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم میشود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم میبردم و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت: _و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم!درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر میکنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد محیا ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت: _برو برو استراحت کن تا فردا... نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود. محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد. وارد حیاط مقر سربازان شد.آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم میخورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند. محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت. یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: _یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: _هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش میکنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: _منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود محیا همانطور که صدایش از خوشحالی میلرزید گفت: _یعنی...یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: _نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد. سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: _ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟! محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _اینک خطری من را تهدید نمیکند، شما باید خودتان را نجات دهید... سعادت به میان حرف محیا دوید و‌گفت: _امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمیرویم. محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: _من با این وضعیتم نمیتوانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما میتوانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت میتوانم به طریقی خودم را به ایران برسانم. سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش میکرد گفت: _واقعا فردا شما را آزاد میکنند یا اینکه این را میگویید تا ما فرار کنیم؟! محیا گفت: _به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت میرود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند... پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: _فرماندهان ارشد؟! آقای سعادت سری تکان داد و گفت: _پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم و رو به دونفر دیگر گفت: _باید زودتر برویم و آقاعباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم. محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: _آقا عباس... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
سلام دوستان بزرگوار روزتون خوش خوشیتون بی پایان ادامه رمان نوش نگاه با زیبا پسندتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 پارت 71 الی 94 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 📚﴿عاکف2﴾ 🔖234قسمت 🪧53رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/76008 پارت1الی30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/76376 پارت 71 الی 150 https://eitaa.com/Dastanyapand/76608 پارت 151 الی 234 https://eitaa.com/Dastanyapand/77124 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم. چند تا بوق خورد و جواب داد: +سلام حاج کاظم. عاکف هستم. _سلام میشنوم. +شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست. _عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟ +آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش، خیلی خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن. _چندلحظه وایسا. همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت: _پاسپورت خسرو آمادس؟ سیدرضا هم گفت: _آره. با اسم مستعارشم ردیف شده... حاجی هم بهم گفت: _از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن. +ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ. حدود نیم ساعت بعد، بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره ۶ که ما مستقر بودیم. بچه ها زنگ زدن بالا، و گفتم بیاریدشون باال تا همدیگر و ببینن. خیلی صحنه عجیبی بود. وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون. فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن. رفتم بالای پشت بوم ساختمون ، و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده. همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم: +سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟ _سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟ +ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!! _داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم.. ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت. +عه. مگه چخبره. _وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه. +جااااان ؟!!!؟؟ _عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی.. مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟ یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط.. اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم: +فاطمه زهرای من !! _جانم +عسلم _جانم +خانمم _ای جون دلم. بگو.. +خانم _مرض بگو دیگه. +یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ _وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و. +خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم. _محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتی‌ها مردن فقط تو زنده ای؟ +آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن. _خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیالت و فک و فامیالی من و پدر و مادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟ +خب الآنم صبح دیگه. _الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟ +هیچچی کنسل کن. _همین؟ به همین راحتی؟ +فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یهویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟(منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت) + فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا.. _باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.🙁 +جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی..😁 از کجا میشناسی اینا رو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون.. کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن. _نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه.. +میدونم ولی... _محسن؟ +جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی. _دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟ +جانم فدات شم بگو. _دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین. +مخلصتم. ان شاءالله. _محسن +جان دلم.. _یه اعتراف... + فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت.. _راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی.. +الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم.. _الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم. +چشم.. ممنونم که هستی..مراحمی.. یاعلی قطع کردیم. توی دلم گفتم خدایا.... "من نمیدونم تا فردا برمیگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچ‌چی...اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم." چون دیگه داره واقعا اذیت میشه. سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست.. اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده.. اومدم توی اتاق ، و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود.. وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت... گفتم: _خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم. خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به علی اکبر گفتم : _ببرشون فوری.. وقتی خواستن حرکت کنن که برن ، دم گوش علی اکبر گفتم : _سریع از منطقه دورشون کن ، چون میخوایم از خونه خروج کنیم. اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه. توی مسیر فرودگاه ،بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا،... که ما داریم میریم سمتشون.. حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن.. که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده.. وقتی رسیدیم ، توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور "مهرداد توکلی" بود. توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره. مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن حاج کاظم بهم زنگ زد گفت : _من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم. شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بودگفت: _جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم.. ازمون دور شدن و بهم گفت: _عاکف موبایلت و از الان خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶