eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 و 214
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 215 و 216 به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد. -واای! ایلیا! تو اینجایی؟ از پشت میز بلند شدم، تکه‌ای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر! نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟ طوری مست بود و کبکش خروس می‌خواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه می‌خواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم. پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلی‌ها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمه‌های بالای یقه‌ی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمی‌اش می‌شد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کم‌پشت جوگندمی‌اش آشفته و چهره‌اش قرمز و برافروخته بود. برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمی‌خورین بابا؟ لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع... و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده می‌شد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه می‌کرد. شاید داشت چرتش می‌برد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد. -ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...! دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی می‌دادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لب‌هایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی و وانمود کردم هیچ چیز برایم مهم نیست؛ سیبم را گاز زدم ولی طعم تلخ اضطراب با تکه‌های سیب در دهانم قاطی شد و مزه زهر مار داد. پدر باز هم سکسکه کرد. انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت و در هوا تکان داد. انگار همه مفاصلش شل شده بودند، مثل یک عروسک. گفت: تو دوست‌دختر داری؟ سیب را به زور وادار کردم از مری‌ام برود پایین. انگار داشتم ریگ قورت می‌دادم. یعنی باید باور کنم گالیا انقدر فضول و خاله‌زنک است که بیاید به پدر بگوید من با یک دختر دوست شده‌ام؟ نمی‌دانستم چقدر می‌داند و اینجا باید انکار کنم یا اعتراف. ترجیح دادم قدم به قدم پیش بروم تا پدر خودش لو بدهد که در چه حد می‌داند. گفتم: اشکالی داره؟ به میز خیره شد. سرش را تکان داد و چشمانش را گشاد کرد. -نه، هیع... بالاخره تو هم... باید... هیع... لبخند زدم و ساکت ماندم. یک گاز دیگر به سیب زدم و آرنج‌هایم را به میز تکیه دادم. او مست بود؛ پس می‌شد امیدوار باشم بدون این که بفهمد خیلی چیزها را لو بدهد. سیب مثل سنگ سفت بود و تکه‌هایش در دهانم انگار کلوخ خرد شده بودند. پدر ادامه داد: شنیدم دختره... هیع... خبرنگاره... قسمت بدش اینجا بود. سیاستمدارها همیشه به خبرنگارها حساسیت دارند. متاسفانه پدر خیلی دیر فهمیده بود آنچه از آن می‌ترسیده به سرش آمده؛ حتی هنوز نفهمیده بود پسرش در یک قمار عاشقانه از او مایه گذاشته است. -نگران نباشید، براتون خطری نداره. این را با دهان پر گفتم و بعد سیب را قورت دادم. پدر داشت سعی می‌کرد گردنش را راست نگه دارد؛ ولی نمی‌توانست. چندبار دهانش را باز و بسته کرد که حرفی بزند، ولی دیگر انقدر هوشیار نبود که بتواند کلمات را کنار هم بچیند. از جا بلند شدم و زیر بازوی پدر را گرفتم. -فکر کنم امشب خیلی خسته‌این... سر یه فرصت دیگه درباره‌ش حرف می‌زنیم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 215 و 216
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 217 و 218 پدر با فشار کوچکی که به بازویش آوردم تسلیمم شد. برخاست و بیشتر وزنش را روی من انداخت. -می‌دونی ایلیا... توی کمسیون... واقعا... هیع... یه مشت احمق... هیع... دور هم جمع شدن... هیع... انگار داشت در خواب حرف می‌زد، سست و زمزمه‌وار. دلم می‌خواست بگویم قضیه از این که می‌گویی فراتر است، نه فقط در کمسیون، که در تمام کنست و چه بسا در تمام اسرائیل یک مشت احمق دور هم جمع شده بودند که فکر می‌کردند بالاخره روزی دنیا آن‌ها را به رسمیت می‌شناسد. فکر می‌کردند بعد از آن‌همه گندی که در غزه بالا آوردند و آن شکست فاجعه‌بار از یک گروه مقاومت کوچک، باز هم مجامع بین‌المللی برایشان تره خرد می‌کنند. دیگر حتی میلیاردرها و شرکت‌های یهودی هم نمی‌خواهند در این خراب‌شده سرمایه‌گذاری کنند. خیلی از کشورها روابط دیپلماتیکشان را با ما قطع کرده‌اند. پاسپورتمان به اندازه یک کاغذپاره هم نمی‌ارزد... هفت میلیون احمق دور هم جمع شده‌ایم، آن وقت پدر بیچاره من نگران احمق‌های کمسیون امنیت و روابط خارجی ست! هیچ‌کدام از این حرف‌ها را به زبان نیاوردم؛ بجایش گفتم: باز چی شده؟ جواب نداد، فکر کردم نشنیده است. در بزرخ خواب و بیداری بود. به پله‌ها رسیده بودیم. گفتم: بیاین بالا... اینجا پله ست! زیر وزنش و دست سنگینش که دور گردنم افتاده بود به نفس‌نفس افتاده بودم و عرق می‌ریختم. واقعا باید رژیم را جدی می‌گرفت. پایش را به زور از روی زمین بلند کرد و از پله بالا رفت. تا به بالا برسیم، فرصت داشتم کمی بیشتر از او حرف بکشم. صدای ناله‌مانندی از گلویش درآمد و گفت: اون ایسر نادون... هیع... همون که... هیع... اون دختر خبرنگاره... هیع... لجن‌مالش کرد... ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست؛ لبخند فاتحانه. سکوت کردم که ادامه‌اش را بشنوم. -ایسر دیگه... به درد نمی‌خوره... هیع... فقط... یه آشغاله... هیع... ولی بعضیا... اینو... نمی‌فهمن... دمت گرم تلما... قرار بود دقیقا به همین نتیجه برسند. جای تلما خالی بود که این پیروزی را ببیند. باز هم حرفی نزدم؛ یعنی اساسا نظر من در این باره مهم نبود. بالای پله‌ها رسیده بودیم و من احساس حلزونی را داشتم که باردار است و یک پایش هم شکسته. هن‌هن کنان پدر را به سوی اتاقش راهنمایی کردم. زمزمه‌های پدر داشت آرام‌تر می‌شد و نامفهوم‌تر. -وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه... -درسته... همینطوره بابا. پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهره‌های کمرم به آه و ناله افتاده بودند. پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفش‌هایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقه‌اش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه... کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه می‌رم. دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب... چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرام‌تر می‌شد. -من باید... عروسمو... هیع... دستش افتاد روی تخت و بقیه‌اش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم. پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. می‌دانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد. نمی‌دانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است. احتمالا می‌خواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمی‌فهمیدم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 217 و 218
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 و 220 دیگر برای رفتن به آپارتمانم خیلی دیر بود. همان‌طور که گردن و شانه‌ی خسته‌ام را ماساژ می‌دادم، رفتم به اتاق سابقم؛ اتاقی که تا قبل از استقلال از پدر در آن زندگی می‌کردم. روی تخت ولو شدم و غبار از ملافه‌ها برخاست؛ ولی من خسته‌تر از آن بودم که به تمیز بودن ملافه فکر کنم. *** از شدت هیجان از پشت میزم بلند می‌شوم. -خدای من! وقتشه! هوف... آروم باش دختر! کلی عرق ریخته‌ام برای جعل یک اثر انگشت بی‌نقص؛ حالا باید امتحانش را پس بدهد. قلبم هم هیجان‌زده خودش را به قفسه سینه‌ام می‌کوبد و خون با شدت توی رگ‌هایم موج می‌خورد؛ مخصوصا به سمت سرم. سرم داغ شده و عرق کرده‌ام. با کف دست، آرام دوتا ضربه به چپ و راست صورتم می‌زنم. -خب... آروم باش تا ببینیم فایده داره یا نه؟ خیلی به دلت صابون نزن، باشه؟ با یک نفس طولانی، ریه‌هایم را پر از هوا می‌کنم و اثر انگشت جعلی‌ای که از دانیال ساخته‌ام را برمی‌دارم. چشمانم را می‌بندم و زیر لب می‌گویم: خب عباس! وقتشه کمکم کنی! نمی‌دانم البته عباس درباره چنین کاری چه نظری دارد؛ باز کردن کیف پول رمزارز کسی که مرده با اثر انگشت جعلی. یک جورهایی جرم است عباس از آن آدم‌هایی نبوده که در جرم مشارکت کنند؛ مگر نه؟ البته عباس این را هم می‌داند که این کیف پول مال یک نیروی عملیات ویژه موساد است و حالا هم مال من است؛ پس احتمالا مشکلی ندارد. هوایی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون می‌دهم و هم‌زمان، انگشتم را با روکش اثر انگشت جعلی روی حسگر می‌گذارم. با مرور آنچه ایلیا درباره حسگرهای بیومتریک جدید گفته بود، کمی از هوا داخل ریه‌هایم حبس می‌شود. صدای ایلیا را در سرم می‌شنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. صدای ایلیا را در سرم می‌شنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روش‌های پیچیده‌تر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده... خب، این حسگرها بیشتر حرارتی‌ان... اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بشناسه. در آن چند صدم ثانیه که دستگاه دارد اثر انگشت را شناسایی می‌کند، هوا همچنان در سینه‌ام معطل می‌ماند. قلبم ولی با قدرت مشغول کار است و حرارت و فشار خونم انقدر بالا رفته که دستگاه غلط می‌کند بافت زنده را تشخیص ندهد! انگار قلب دارد به کمکم می‌آید تا از پشت لایه نازک چسب چوب، زنده بودنم را به دستگاه ثابت کنم. منتظرم صدای بوق اخطار یا آژیر بشنوم و دستگاه باز نشود؛ ولی وقتی در کمال ناباوری، قفل دستگاه دربرابر حقه‌ام می‌شکند، با خنده‌ی بلندی هوای مانده در ریه‌ام را بیرون می‌ریزم. قلبم که انگار خیالش راحت شده، از سرعت تپیدنش کم می‌کند. مانند دونده‌ای که یک مسیر طولانی را دویده باشد، نفس‌زنان و با تن عرق کرده روی صندلی رها می‌شوم. -اوف... باورم نمی‌شد. دستم را روی گردنبند چرمی می‌گذارم که انگار همراه تپش‌های قلبم به نوسان افتاده. -ممنونم. فکر کنم این اولین‌بارته که شریک جرم می‌شی! انگار صدای عباس را می‌شنوم که می‌خندد؛ از درون آن گردنبند چرمی. دیگر راستی راستی باورم شده که زنده است. بقیه مُرده‌ها را نمی‌دانم؛ ولی عباس هنوز دارد زندگی می‌کند. زیاد هم زندگی می‌کند. اولین کاری که بعد از باز کردن کیف پول انجام می‌دهم، حتی قبل از این که ببینم چقدر موجودی دارد، این است که اثر انگشت خودم را هم روی آن ثبت کنم تا هربار محتاج اثر انگشت جعلی نباشم. می‌خواهم موجودی را چک کنم و دوباره قلبم به تپش افتاده. اگر خالی باشد چی؟ هاجر از کجا می‌توانسته موجودی‌اش را چک کرده باشد؟ شاید او هم تیری در تاریکی انداخته... در می‌زنند...! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 و 220
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 سرباز گمنام: خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 221 و 222 و 223 در می‌زنند. درست همان وقت که انگشت لرزانم روی صفحه لمسی دنبال موجودی می‌گردد، درست همان لحظه که قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و نفسم حبس شده، یک مزاحم به در آپارتمان می‌کوبد. از جا می‌پرم و کیف پول روی زمین می‌افتد. -لعنت بهت! کیف پول را از روی زمین برمی‌دارم و طوری که صدای پایم بلند نشود، زیرلب ناسزا می‌گویم و می‌روم به سمت در. قرار نبود کسی در بزند و این کمی نگرانم کرده؛ درحدی که وسوسه می‌شوم برگردم و سلاحم را از زیر بالش بردارم. از پشت چشمی، ایلیا را می‌بینم؛ تنهاست و مثل همیشه خوراکی خریده. تنها ویژگی مثبتی که باعث می‌شود ایلیا را نکشم همین خوراکی خریدن است. -مزاحم! دوباره درمی‌زند؛ ولی من برمی‌گردم و قفل کیف پول را می‌بندم. فعلا بهتر است ایلیا از موفقیت بزرگم خبردار نشود. در را باز می‌کنم. ایلیا برعکس همیشه، گرفته و نگران است و چهره‌اش از آفتاب عصرگاهی که از نورگیرهای پله به صورتش می‌خورد درهم رفته. -تو کار و زندگی نداری؟ -چرا، یه کار خیلی مهم دارم! یک قدم جلو می‌گذارد تا راه را برایش باز کنم و بیاید تو. مثل همیشه نیست؛ حتما اتفاق مهمی افتاده. از جلوی در کنار می‌روم. -چی شده؟ کیسه خوراکی‌ها را روی اوپن می‌گذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمی‌آورد و با همان حال پریشان، شروع می‌کند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهره‌اش داد می‌زند که نمی‌داند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا! کیسه خوراکی‌ها را روی اوپن می‌گذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمی‌آورد و با همان حال پریشان، شروع می‌کند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهره‌اش داد می‌زند که نمی‌داند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا! -برای چیپسا انقدر نگران بودی؟ روی نزدیک‌ترین مبل ولو می‌شود و با دهان پر از چیپس می‌گوید: نه... چیزه... چند تکه چیپس از دهانش به بیرون می‌پاشد و لجم می‌گیرد. تکه‌های چیپس باقی مانده دور دهانش را پاک می‌کند و می‌گوید: دیشب بابام و گالیا رو باهم دیدم. می‌خواهم بگویم خب به جهنم؛ ولی وقتی گیرنده‌های عصبی کلمه گالیا را به مغزم می‌رسانند، شاخک‌هایم تیز می‌شوند. -خب؟ ایلیا دوباره دستش را پر از چیپس می‌کند و نزدیک دهانش می‌برد. همه را با هم در دهانش جا می‌دهد و با چهره‌ی درهم، شروع می‌کند به جویدن. انگار دارد افکار پریشانِ توی مغزش را می‌جود و له می‌کند زیر دندان‌هایش. یا شاید می‌خواهد از گفتن ادامه‌اش طفره برود؛ هرچند مشخص است دیگر! گالیا با پدرش رابطه دارد. چیز بعیدی نیست از یک بیوه‌مردِ سیاستمدار و قدرتمند. گالیا هم انقدر تشنه قدرت هست که بخاطر ریاست موساد، دست به دامان جاذبه‌های زنانه‌اش شود و به چنین خفتی تن بدهد. بالاخره پرستو بودن اولین چیزی ست که به زن‌ها یاد می‌دهند توی موساد! ایلیا با دهان پر حرف می‌زند. -مثل این که با هم... سرفه می‌کند و دستش را جلوی دهانش می‌گیرد که چیپس‌ها بیرون نپاشند. نزدیک است خفه شود برای گفتن دو کلمه. چند بار می‌زنم میان دو کتفش و می‌گویم: باشه، باشه، فهمیدم. رابطه عاشقانه‌س دیگه. نمی‌خواد سرش خفه بشی. سرش را تکان می‌دهد و تقلا می‌کند چیپس‌هایی که به زور در دهانش چپانده را پایین بدهد. مقابلش روی مبل می‌نشینم و می‌گویم: تا اینجاش که خیلی چیز خاصی نبود. بعدش چی؟ چندتا مشت به سینه‌اش می‌زند که باقی‌مانده‌های در گلویش پایین بروند و با صدای خش خورده می‌گوید: به بابام گفته بود من دوست‌دختر دارم. دست دراز می‌کنم سمت پاکت چیپس و یکی از داخلش برمی‌دارم. -خب؟ -منظورش تو بودی. نوبت من است که چیپس در گلویم بپرد. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم سریع قورتش بدهم. قبل از این که ایلیا از جا بلند شود تا بزند میان کتف‌هایم، به خودم مسلط می‌شوم و می‌گویم: کدوم احمقی اینو گفته؟ ایلیا دوباره برمی‌گردد سر جایش. سرش را می‌اندازد پایین و می‌گوید: من به لیبرمن اینطوری گفتم... خیز برمی‌دارم و صدایم را بالا می‌برم. -تو چه غلطی کردی؟ از ترس خیزی که برداشته‌ام، خودش را عقب می‌کشد و می‌چسبد به پشتیِ مبل. دستانش را می‌برد بالا و می‌گوید: مجبور شدم! لیبرمن به ارتباطمون مشکوک شده بود. منم گفتم... رابطه‌مون اینطوریه... احساس می‌کنم درونم یک کوره بزرگ است و هربار نفس می‌کشم، در آن کوره دمیده می‌شود. لیبرمن حالا پیش خودش فکر می‌کند چقدر من احمق و وامانده‌ام که با ایلیا دوست شده‌ام! سعی می‌کنم این گرما را مهار کنم و می‌گویم: خب؟ من هنوز نمی‌فهمم مشکل تو چیه؟ نمک سر انگشتانش را لیس می‌زند و نگاهش را می‌دزدد. حتما از چهره‌ام پیداست که دمای کوره‌ی درونم رفته بالا.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 و 220
مثل پسربچه‌ای که خرابکاری کرده، این‌سو و آن‌سو را نگاه می‌کند و می‌گوید: چیزه... بابام... خب می‌دونی که... براش مهمه من با کیا میرم و میام... مخصوصا که یه سیاستمداره... گفته که... گفته می‌خواد ببیندت. در خودش جمع می‌شود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف می‌کنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 224 و 225 در خودش جمع می‌شود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف می‌کنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟ - ببین... در واقع باید یه شب باید ادای... -حرفشم نزن! -چیزی نیست که! تمام بدنم شعله می‌کشد. شعله می‌کشد و شعله می‌کشد، دمای بدنم بالا می‌رود و می‌رسم به حد انفجار. از جا می‌جهم. می‌ایستم و داد می‌زنم: چیزی نیست؟ داری می‌گی ادای نامزدتو دربیارم؟ در ذهنم ادامه می‌دهم که حتی وانمود کردنش هم وحشتناک است. خودم از حرفی که زدم چندشم می‌شود. انگار یک چیز گس و ترش خورده باشم، چهره درهم می‌کشم و دستانم را می‌گذارم دو سوی شقیقه‌ام. -نه. اصلا و ابداً. چشمانم را روی ایلیا می‌بندم که روی مبل کز کرده و به من خیره است. نمی‌دانم به چی فکر می‌کند؛ راهی برای قانع کردنم؟ یا شاید دارد این را به خودش می‌قبولاند که نباید انقدر برای به دست آوردن دل من تقلا کند. دیگر پیام از این واضح‌تر؟ صدای ایلیا را می‌شنوم که آرام و لرزان می‌گوید: می‌دونم خوشت نمیاد، ولی مجبوریم. بابام مثل هر سیاستمدار دیگه‌ای از خبرنگارا می‌ترسه. باید مطمئن بشه خطری براش نداری، وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاره. پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و سرم را میان دستانم گرفته‌ام. متاسفانه حرفش در عین احمقانه بودن درست است. اگر پدر ایلیا به من حساس شود اصلا عاقبت خوبی نخواهم داشت... ولی باز هم... نامزد ایلیا...؟ حتی فکر کردن به آن هم چندش‌آور است، چه رسد به بازی کردن نقشش! سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. دوست دارم جیغ بزنم. فکر کن یک حرفی به اندازه کافی برایت سنگین باشد، بعد تازه باید با ایلیا هم در درست بودنش توافق کنی و آن را از ایلیا بپذیری! یک نفس عمیق می‌کشم و دستم را از روی سرم برمی‌دارم. از حرارتم کاسته می‌شود. با یک نفس عمیق دیگر، چشمانم را باز می‌کنم. ایلیا با نگاهی پر از امید و ترس به من زل زده؛ ولی جرات ندارد برخیزد و نزدیک‌تر شود. یک نفس عمیق دیگر می‌کشم. -لعنت بهت. باشه. ایلیا نمی‌خندد، فقط کمی دو سوی لبش را بالا می‌دهد. انگار آن پیام واضحی که داده‌ام مثل یک ضربه پتک توی سرش خورده. *** گالیا هیچ‌کس را به دفترش راه نداده بود. نشسته بود پشت میز، آرنجش را به میز تکیه داده بود و پیشانی‌اش را به کف دستش فشار می‌داد. موهایش ریخته بودند توی صورتش. خشم داشت از درون مثل اسید می‌خوردش. مغزش داغ کرده بود، بخار از آن بلند شده و از مدار خارج شده بود. حالا گالیا مثل انبار بندر بیروت بود، انگار بدنش پر بود از آمونیوم نیترات، منتظر کوچک‌ترین ضربه یا تکانی برای انفجار. جلسه‌اش با مدیر شاباک خوب پیش نرفته بود. هیچ چیز دندان‌گیری نداشت که با آن رئیس شاباک را قانع کند. اگر نمی‌توانست خودش را نشان بدهد، اگر خودش را می‌باخت، باید با رویای ریاست برای همیشه خداحافظی می‌کرد؛ حتی با معاونت. نگاهی به فهرست پیش رویش انداخت. تا آن لحظه، بیست و هفت شهرک اسرائیلی اعلام خودمختاری کرده بودند. بیست و هفت تا. همه نزدیک مرز لبنان و سوریه بودند. گالیا حوصله نداشت فهرست شهرک‌ها را ببیند و جمعیت‌شان را و بعد با خودش حساب کند که تا الان چندنفر از مردم از حکومت جدا شده‌اند و چند کیلومتر مربع از خاک اسرائیل از اسرائیل جدا شده. البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرک‌ها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 224 و 225
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 226 و 227 البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرک‌ها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی. از همان مرز لبنان هم آغاز شد. از حملات حزب‌الله به نظامیان اسرائیلی. شهرک‌نشین‌ها به یک انتخاب منطقی دست زده بودند: محاسبه هزینه و فایده. هزینه‌ای که می‌دادند موشک‌باران حزب‌الله بود و فایده‌اش...؟ ظاهراً دلشان به ارتش خوش بود؛ ولی کم‌کم فهمیده بودند ارتش نمی‌تواند از خودش دفاع کند و حضورش فقط شهرک‌ها را به هدف حزب‌الله تبدیل می‌کند. سرطان از لبنان شروع شده بود... یا نه. از خیلی قبل‌ترش، از ایران. موجی آرام و بی‌صدا، پیش‌رونده و پیوسته، از ایران آغاز شده بود و داشت رویای نیل تا فرات را در خودش غرق می‌کرد. از آن سو هم داشت زیر پایشان آب می‌جوشید؛ از غزه، از کرانه باختری. داشت می‌جوشید و موج می‌خورد و دست به دست آن موجِ ایرانی می‌داد. گالیا می‌توانست خودش را و تمام هم‌قطارانش را تصور کند که آب تا زانوهایشان رسیده بود... نه. شاید تا کمر. و کم‌کم انقدر بالا می‌آمد که برسد به زیر چانه‌شان، شاید کمی می‌توانستند سرشان را بالا بگیرند که خفه نشوند و بعد بالاتر می‌آمد و همه‌شان را می‌بلعید. خودشان هم انگار با این سیل همداستان شده بودند. به پاهایشان وزنه‌های سربی بسته بودند که نتوانند دست و پا بزنند؛ اعلام خودمختاریِ شهرک‌ها معنایی جز این نداشت. شهرک‌ها یکی‌یکی عذر ارتش را می‌خواستند تا دیگر هدف قرار نگیرند. بعد هم کلا از کنترل دولت خارج می‌شدند؛ با توجیه‌هایی مثل این که قبل از تشکیل دولت اسرائیل هم یهودی‌های مهاجر همینطوری زندگی می‌کردند؛ گروهی در کیبوتس‌ها. یک موج برای بازگشت به زندگی در کیبوتس شکل گرفته بود انگار و دولت می‌خواست پیش از این که گسترده شود و از شمال به جنوب برسد و کل اسرائیل را دربر بگیرد، مقابلش بایستد. گالیا بارها به جلسه‌های بی‌حاصل وادات رفته بود. ظاهراً هیچ عامل خارجی‌ای جز موشک‌های لبنانی در این فرآیند دخیل نبود؛ حتی هیچ فلسطینی‌ای. مقامات آمان می‌گفتند باید ارتش به شهرک‌ها برگردد و حکومت نظامی برقرار کنند؛ ولی تا آن لحظه کسی به این ایده رای مثبت نداده بود. انقدر احمق نبودند که خودشان به خاک خودشان حمله کنند. مذاکره با شهردارهای خودمختار هم به جایی نرسیده بود. گالیا دستانش را روی پیشانی‌اش فشرد و تکان داد، طوری که لایه‌ی پوستِ بر روی جمجمه‌اش لغزید و تکان خورد. پاشنه کفش‌هایش را به زمین کوبید. دندان‌هایش را به هم فشار داد و از پشت لب‌های به هم چفت‌شده‌اش، جیغی خفه کشید. صدای جیغش در همان حنجره ماند و فقط در حفره دهان و پیچ و خم‌های مغزش پیچید. او در چند قدمی ریاست ایستاده بود. اگر می‌توانست یک راه‌حل برای این مشکل پیدا کند، ریاستش حتمی بود. به عنوان معاون سازمان اطلاعات خارجی، کافی بود بتواند ردی از یک کشور بیگانه در این اتفاق نشان دهد و آن رد را بزند. آن وقت روی دست شاباک و آمان را هم می‌آورد حتی. به احتمالات فکر کرد: شهردارهایی که عامل بیگانه‌اند، معاونین‌شان یا حتی کارمندهای شهرداری. باید آمار همه را درمی‌آورد و یک بهانه جور می‌کرد که بتوان انگشت اتهام را به سمت کشورهای بیگانه گرفت. مغزش یاری نمی‌داد. از اینجا به بعد را نمی‌توانست درست فکر کند. رافائل را فراخواند. بلافاصله رافائل آمد تو؛ با ترس و لرز. از چهره سرخ گالیا و فشاری که به پیشانی‌اش آورده بود می‌توانست بفهمد در چند قدمیِ سوختن در شعله خشم گالیاست. صدایش لرزان و ملایم بود. - بله خانم؟ گالیا سرش را بالا نیاورد حتی. همانطور که به میزش خیره بود، با صدای دورگه از جیغ‌های خفه، گفت: تا فردا صبح، اسم و تمام مشخصات شهردارها و کارمندهای شهرداری شهرک‌هایی که خودمختار شدن رو می‌خوام. به اضافه خانواده‌ها و وابستگانشون. رافائل آب دهانش را قورت داد. مردد شد که بپرسد. ضعیف‌تر و لرزان‌تر از پیش زمزمه کرد: تا صبح؟ گالیا داد زد: تا صبح. رافائل به خودش لرزید. گالیا اضافه کرد: به ایلیا و چندنفر دیگه بگو خیلی جدی روش کار کنن. تا فردا صبح می‌خوامش. ظهر جلسه دارم... ⭕️پایان فصل⭕️ ادامه رمان خورشید نیمه شب هنوز نوشته نشده بعد از تکمیل در کانال قرار داده میشود در پناه ایزد منان🙏🌹 ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗﴿داستانهای حقیقی ﴾ قصه_سیزدهم _زمین ✍همانطور که گفته شد آدم و حوا(علیه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_چهاردهم _توبه قسمت_دوم ✍خداوند جبرئیل را برآدم نازل کرد:ای آدم!آیا من تو را به ‌دست قدرت خویش نیافریدم؟ملائکه را به سجده کردن تو فرمان ندادم؟این گریه مداوم تو چیست؟ 🔸عرض کرد:خدایا!چرا گریه نکنم؟من از جوار رحمتت رانده‌ شدم. 🔹جبرئیل آدم را در روز هشتم ذی‌الحجه به منا برد،شب را در آنجا ماند.وقتی ظهر روز عرفه رسید،به آدم دستور داد تا غسل کند.1 🔹جبرئیل:خداوند تو را فرمود:این کلمات را فراگیر تا به وسیله آن،توبه تو را قبول کنم.2 🔸آدم به عرش نگاه کردو اسماءنورانی پنج تن را در آن دید.پس خدا را اینگونه صدا زد:ياحميد بحق محمد(ص)يا عالي بحق علي(ع)يا فاطر بحق فاطمه(س)يا محسن بحق الحسن والحسين(عليهما السلام)و منك الاحسان. ✍وقتی نام امام حسين (ع)برلبش جاري شد،ناگهان اشك از ديدگانش جاري گشت. 🌀آدم راز این نام را از جبرئيل پرسید،او پاسخ داد: 🔹اي آدم!حسين فرزند توست كه... ✍ جبرئیل شروع به شرح وقایع کربلا کرد.او میخواند و آدم می گریست و این اولین روضه عالم است که خوانده شد.3 ✍توبه او پذیرفته نشد تا آنکه به مقام معصومين اقرار کرد و از حسد و غبطه خود به جایگاه آنان دست کشيد.4 📚منابع: 1)الدرّ المنثور، جلال الدین سیوطی، المطبعة المیمنة، مصر، اوّل، 1314 ق، ج1، ص60؛ کنز العمّال، علاءالدین متقی هندی، مؤسسة الرسالة، بیروت، اوّل، 1409 ق، ج2، ص358، ح 4237. 2)بقره.37 3)بحار، ج 44، ص245 4)مجلسي، بحار األنوار، ج11 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_چهاردهم _توبه قسمت_دوم ✍خداوند جبرئیل را برآد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_پانزدهم فرزندان_آدم ✍فرزندان حضرت آدم و حوا(علیهماالسلام): ✅در مورد فرزندان حضرت آدم وکیفیت ازدواجشان دو قول وجود دارد: 1⃣قول اول:حضرت حوا در هر بار وضع حمل یک پسر و یکي دختر بدنیا می آورد.اولين فرزند را قابيل و خواهر دوقلوی او را اقليما نام نهادند.پسر دوم را هابيل وخواهر دوقلویش را لبوذا خواندند.1 🔹هابيل باخواهر دوقلوی قابيل و قابيل با خواهر دوقلوی هابيل ازدواج کرد.علامه طباطبایی از طرفداران مشهور این نظریه هستند.آیت الله مکارم هم آن را محتمل دانسته اند.2 2⃣قول دوم:آنگاه که قابيل به بلوغ رسيد خداوند یکي از دختران جنيان،به نام جُهَانَه را بر او ظاهر کرد.آنگاه که هابيل به بلوغ رسيد خداوند یک حوری به نام نزله بر او نازل کرد.دو برادر به آن دو دختر دلبستند و با آنها ازدواج کردند. پس از هابیل دو پسر دیگر به نام های شیث و یافث نیز بدنیا آمدند که آن دو نیز با دو حوری ازدواج کردند.پس نسل بشر با ازدواج پسر عموها و دخترعموها ادامه یافت.3 🔸علامه مجلسی از طرفداران این قول بودند.4 ✅هر دو گروه برای اثبات نظر خود دلایلی ارائه داده اند که تحقیق بیشتر در مورد آن را به بزرگواران میسپاریم. 📚منابع: 1)بحارالانوار،ج11.ص219.علل الشرایع،صدوق، ج1،ص23،باب17 2)طباطبایي،الميزان في تفسير القرآن، ج4،135. 3) صدوق،علل الشرایع،ص 45؛ مجلسي،بحار الانوار، ج11،ص227،ص237 4)مجلسي، بحار الانوار، ج11 ، ص226؛مجلسي،حيات القلوب،ص 140 ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_پانزدهم فرزندان_آدم ✍فرزندان حضرت آدم و حوا(عل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📗 #﴿داستانهای_حقیقی﴾ 🔖قصه_شانزدهم: دو_برادر: ✍روزها وسالها از پس هم آمدندو رفتند. قابیل و هابیل بالغ شدند،ازدواج کردند و هر کدام به کاری مشغول شدند.قابیل کشاورزی می کرد و هابیل چوپانی.اما این تنها تفاوت دو برادر نبود. برادر کوچکتر هابیل،مهربان بود و خیرخواه، زحمتکش بود و قانع و لحظه ای از یاد خدا غافل نمیشد.اما برادر بزرگتر،قابیل؛ حسود بود و کینه توز و بداخلاق.چیزی که پدرش را بسیار نگران میکرد. 🔅روزی از روزها بر آدم(ع)وحی شد که:ای آدم!زمان آن رسیده که وصی و جانشین خود را انتخاب کنی.پس نبوّت را به هابیل تسلیم نما.همچنین لازم است که اسم اعظم را به او تعلیم دهی و او را وصیّ خود قراردهی.1 ✴️آدم با شناختی که از روحیه قابیل داشت میدانست که او ولایت برادر کوچک خود را نخواهد پذیرفت.اما چاره ای نبود و باید فرمان خدای خود را به آن دو ابلاغ میکرد. ⁉️حدس پدر درست از آب در آمد.قابیل فریاد اعتراض بر آورد که:من از هابیل بزرگتر و شایسته ‌ترم!این چه عدل و چه تصمیمی است؟! 🔅پس بار دیگر به آدم وحی شد: به دو برادر دستور میدهیم که در راه خدای خود قربانی فراهم آورند.قربانی هرکدام مقبول بارگاه الهی واقع شد،او وصی و جانشین پدر خویش است.2 🎯هدف خداوند این بود که با این امتحان، لیاقت و خوش قلبی آن دو محک بخورد، تا شاید حجت بر قابیل تمام شود و بفهمد که برادرش نسبت به او شایسته تراست و دست از لجاجت بردارد و ولایت هابیل را بپذیرد.انتخاب دو برادر قابل پیش بینی بود.هابیل بامدادان بهترین گوسفند گله خود را انتخاب کرد و قابیل که شور بختانه خساست هم یکی از ویژگی های بارز او بود،قسمتی از بدترین زراعت خود را جدا کرد. ⛰دو برادر بر سر کوهی رفتند و قربانی‌ها را بر کوه نهادند.در این وقت آتشی آمد و قربانی هابیل را بسوزانید و به قربانی قابیل نزدیک نشد.3 ✅خداوند قربانی هابیل را پذیرفت و یک بار دیگر مهر تاییدی بر خلافت او زد. 📚منابع: 1)عیاشی،التفسیر،تحقیق سیدهاشم رسولی محلاتی،ج۱،ص۳۱۲  2)تفسیرنورالثقلین،ج۱،ص۶۱۰.مائده/سوره۵،آیه۲۷ 3)تفسیرنورالثقلین،ج۱،ص۶۰۹.مکارم شیرازی،تفسیرنمونه‌،ج۴،ص۳۴۸ ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺