eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
34.9هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ روی سبزه‌های دانشگاه مینشینم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. +من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! +من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده میگویم‌. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو و اول وارد این قضیه کردی. نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت: _امروز یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم. خودش ادامه میدهد: _از بچه‌های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون... رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که سنگین تر شده؛ ما باید از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم. چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم. یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاست‌هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم. صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمی‌آید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید: _اینجا رو امضا کنید. درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم. کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود میکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ روی سبزه‌های دانشگاه مینشینم
توی حیاط میروم و نفس میکشم. بسته را از روی پله برمیدارم و روی پایم میگذارم. بسته ی سنگینی است! چسبش را باز میکنم که شیشه‌های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون میدهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه میبرم و شیشه ها را روی کابینت میچینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا میدهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را میکَنَم و در دهانم میگذارم‌. لواشک آب میشود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم میماند.کمی برای دایی هم میگذارم و به سراغ غذایم میروم. با فسنجان، سالاد شیرازی میچسبد اما خیار سبز نداریم. چادر سر میکنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم.همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک میکنند. سلام میدهم و ازشان عبور میکنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد.بقالی سر کوچه بسته است و مجبور میشوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد میکنم خواربار فروشی را میبینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب میکنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم میگیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها میشوم انگار دیوارها میخواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب میکند.روی آن نوشته شده است: "به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم میزند و داخل ساختمان میروم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا میرود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته: " خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را میزنم و وارد میشوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است.سلام میدهم و زن پشت میز میگوید: _فعلا سفارش قبول نمیکنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول میشود. صدایم را صاف میکنم و میگویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم میپرد و میگوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم میشم. زن زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ +نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر میخارانم و میگویم: _نه! یعنی... یاد دارما. +عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. +خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را برمیدارم و روی پارچه میکشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش میبرم، از طرفی نگران غذایم هستم.تا نیمه های کار میروم و به خیاط میگویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام میکند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه میکند انگار جا می خورد و میگوید: _تو خیاطی؟ +نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و میگویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ +آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. +عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول میکنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر میکنم. به خانه که میرسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه میکنم و آب داخلش میریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب میکند و تشکرکنان مشغول میشود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را میگویم.دایی تعجب نمیکند و اتفاقا تشویقم هم میکند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می‌آورم. دایی میگوید که فردا زنگ میزند و تشکر میکند.یاد نامه‌ها می افتم و سریع بَرِشان میدارم و به اتاق میروم. نامه ها را باز میکنم و کاغذ را از دلشان بیرون میکشم. نوشته شده: " به نام خدایی که درد فراق را تسکین میدهد... سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ میشوی و اشک در چشمانت میدود؛ درست مثل من و مادرت...راست میگویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمیکنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم...پدر و مادرت.. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ کاغذ دیگری را برمیدارم و آن هم نوشته است: " بسم الله الرحمن الرحیم...مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس میکنیم...امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه میکند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر میزند. کاش بودی...نمیخواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمیخواهم اراده ات را زمین بزنم نه...فقط میخواهم آنچه میگذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی!حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده. من و مادرت به داشتن تو افتخار میکنیم. دوستدار تو خانواده‌ات..." آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است. نامه را به دایی نشان میدهم و دایی خندان میگوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است! خودم را سرزنش میکنم که خنگ هستم! لبخند پر رنگی بر لبم مینشیند و به دایی میگویم: _دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟ +آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها. نگاهم به ساعت می‌افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو میپوشم و چادرم را توی آینه مرتب میکنم. _دایی! من میرم خیاطی! دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید میدانم چیزی بفهمد.با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان میروم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو میبرد. به خیاطی که میرسم، در میزنم و وارد می شوم.خیاط نگاهم میکند و میگوید: _چرا دم در وایستادی! آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم: _چیکار کنم؟ +چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن. چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز میروم‌. صابون را برمیدارم و روی پارچه میکشم. چند جایی را می مانم که خیاط به دادم میرسد و کمکم میکند.کم کم زبان خیاط به حرکت درمی‌آید و میگوید: _راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست‌. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی شانه هایش را به زور ماشاژ میدهد و میگوید: _عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم! میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام میکنین! الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو متعجب وار نگاهش میکنم و با تردید میگویم: _همین لباس؟ +آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا! کمی سکوت میکند و میپرسد: _اسمت چیه؟ +ریحانه! ریحانه حسینی! سری تکان میدهد و میگوید: _به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی. کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا میکنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر میرسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعتها میتواند حرف بزند! منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی میکند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده. از آن به بعد دیگر نمیتواند کار کند. همه ی اینها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم. در باز میشود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد میشود‌. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است. دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید.از پشت در میپرسم: _بله؟ صدای مردی می آید که میگوید: _در رو باز کنین، آشنام! منیرخانم اخم هایش را درهم میکشد و میگوید: _حسین آقا خودتی؟ +خودمم منیرخانم نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گلهای اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته. منیرخانم غرولند کنان به سمت در می‌آید و در را باز میکند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، میگوید: _چی میخوای اینجا؟ حسین آقا را میبینم. به نظر جوان خوبی میرسد هرچند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست.کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و میگوید: _ننه‌م آش درست کردن گفتم بیارم براتون. +کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟ حسین سرش را پایین می اندازد و درحالیکه صدایش میلرزد، میگوید: _نه از بالا... نه از خونه... نه! نه! منیرخانم کاسه را میگیرد و میگوید: _زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته! حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام میگوید: _بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم! +فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح میکنی برا همین نمیاد اینجا! _دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم. منیرخانم غرغر کنان میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم ن
_باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ! منیرخانم در را میبندد و زیر لب چیزهایی میگوید. بعد هم رو به من میگوید: _فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست.نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده! گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی! گلی ‌که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و میگوید: _اینطور نگو مامان! گناه داره! +نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد. گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم. بعد هم دکمه هایی را روی میز میگذارد و میرود. تا غروب پشت چرخ مینشینم و زود کار را یاد میگیرم.منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد میشوم. اذان که میدهند وضو میگیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می‌اندازم و نماز میخوانم. بعد از نماز منیرخانم میگوید: _آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه. لبخندی میزنم که میپرسد: _اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز! همانطور که از جا بلند میشوم، میگویم: _آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره. +همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره‌.ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد. به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود. سری تکان میدهم و حرف های منیرخانم را تایید میکنم. ساعت شش میشود و از منیرخانم خداحافظی میکنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی درآورده است.قدم زنان به خانه میرسم و در را باز میکنم. دایی در خانه نیست، دلم میخواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی درمی‌آورم و مینویسم: " بسم رب الکعبه...سلام میدهم از راه دور درحالیکه قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه‌هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید...از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد...برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم...نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و میگویم که من از دانشگاه انصراف دادم. آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت...آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم...اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت میکنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم...دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف میکنم پس نگران نشوید. سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید... خداحافظتان... ریحانه." کاغذ را در پاکت می‌اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش میچسبانم. نامه را روی میز میگذارم تا صبح که به مسجد میروم با خود در صندوق بیندازم. شب دایی می‌آید و با خیال راحت میخوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروس همسایه از خواب میپرم.دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است. انگار دایی رفته! صبحانه را میخورم و نامه را در کیفم میگذارم و از خانه بیرون میروم. سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش میکشیم. ظاهرا برای دیدنم آمده اما میگویم باید به مسجد بروم.ژاله میگوید: _جمعه است! کجا میری؟ میخندم و میگویم: _از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟کلاس دارم باید برم. +فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی! نمیتوانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و میگویم: _عیبی نداره! بیا باهم بریم. میخواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش میرویم‌. ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود‌. نمیدانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری میکنند‌. بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیکتر است‌ برای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم مینشینم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ کاغذ دیگری را برمیدارم و آن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل میکنیم و من نوار های آیت الله خمینی را از او میگیرم. زن مومن و متدینی است، او میگفت که همسرش را ساواک دستگیر کرده اما باز دست از جهاد نمیکشد! واقعا چنین زنی برایم قابل تحسین است. به ژاله می گویم سر کوچه بایستد تا من برگردم. حاج آقا امامی پشت میز کوچکش نشسته است و خانمها هم نشسته اند. سلام میدهم و کنار مرضیه خانم مینشینم. رو به حاج آقا میگویم: _ببخشید حاج آقا من باید زودتر برم ممکنه مطالب مهم رو بگید؟ حاج آقا عینکش را بالا میدهد و با لبخندی که پس زمینه ی چهره اش است میگوید: _من مطالب رو به خانم حمیدزاده میدم فقط یک اعلامیه هست که باید بگیرید. جلو میروم و اعلامیه را میگیرم. مرضیه خانم با مهربانی در گوشم میگوید: _نگران نباش من مطالبو بهت میرسونم فقط مراقب اون اعلامیه باش. بزارش لایه کتاب یا کیف پولیت. از اینکه دلسوزم است احساس خوبی دارم و تشکر میکنم. از همه خداحافظی میکنم و از مسجد بیرون میروم. ژاله با ماشینش چراغ میدهد و به طرفش میروم‌. با لبخند کنارش مینشینم که می پرسد: _چرا اینجا میای؟ +کلاسای تفسیر قرآن اینجا برگزار میشه. _آها! خوب خودتو سرگرم کردی! میخندم و می گویم: _آره دیگه، من بیکار نمیشینم. تازه بعد از ظهر یا وقتی که ازینجا میرم باید برم خیاطی. ژاله انگار حرف هایم را نمیشنود و با تردید میپرسد: _ارزششو داشت که دانشگاه رو ول کردی؟ رو به او برمیگردم و کاملا مصمم میگویم: +میشه گفت آره ولی اگه دانشگاه خوب بود هیچی جاشو نمیگرفت. _اینا رو ول کن! امروز کجا بریم؟ +من ساعت ده باید خیاطی باشم‌. _عه چه بد! میخواستم ببرمت سینما ولی خب میریم یه کافه و صبحانه میخوریم. +من صبحانه خوردم. _من نخوردم! معده ام دادش درومده! ژاله ما را به کافه ای میبرد و من چای میخورم و او سفارش صبحانه میدهد.تا سفارش ها را بیاورند از او میخواهم در مورد دانشگاه بگوید. او هم تعریف میکند که شهناز برگشته است و کمتر حرفهای مرا میزند، انگار حساب کار دستش آمده و آن زمانها به هوای من حرفی میزده.بعد هم انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد میگوید: _راستی! +چی؟ _مرتضی سراغتو ازم گرفت. نمیفهمیدم از چه می گوید و پرسیدم: _مرتضی؟ کی هست؟ گارسون سفارش را آورد، ژاله نتوانست صبر کند تا گارسون برود و بعد حرف بزند برای همین میگوید: _همون پسره که اون روز با تو دیدم. گفتم خبریه تو گفتی نه! کمی به مغزم فشار آوردم و جرقه ای مرا به یاد آن روز انداخت که دفتر و جزوه ام را پس داد.با بیخیالی میگویم: _خب؟ +هیچی منم گفتم تو انصراف دادی البته نگفتم چرا. چای را برمیدارم و زیر لب میگویم: _کار خوبی کردی! ازش خوشم نمیاد. ژاله با شیطنت نگاهم میکند و میگوید: _ولی من فکر میکنم اون به تو حسایی داره! +خب داشته باشه! به من چه!! نگاهی به ساعتم میکنم که کمتر از یک ساعت وقت دارم. به ژاله ساعت را گوشزد میکنم و دست میجنباند. از کافه که بیرون می آییم مرا یک راست به خیاطی میبرد و از او خداحافظی میکنم. حرف های ژاله مرا به عالم فکر و خیال میبرد و نمیتوانم کار کنم.منیرخانم چندباری غرغر میکند تا حواسم جمع میشود. سریع کارم را تمام میکنم و به خانه میروم. به سمت یخچال میروم تا آب بنوشم.روی برگه ای دایی نوشته که امشب نمی آید. هنوز ماجرای دو مستشار آمریکایی را از یاد نبرده ام. دلم نمیخواست افکارم را با دایی درمیان بگذارم اما دوباره فکر و خیال به سرم میزند. ظهر خاگینه میخورم و به خیاطی میروم‌. دم خیاطی حسین از گلی خواهش میکرد کمی بایستد تا باهم حرف بزنند‌. گلی با دیدن من تعجب میکند و قبول نمیکند.از کنارشان رد میشوم و وارد خیاطی میشوم‌. منیر خانم باز حرفهایش گل میکند و حرف میزند. من حواسم پی دیگر است و به دایی فکر میکنم، هر چه میگویم دایی بچه نیست! یا اولین بارش نیست که شب نمی آید، به کتم نمیرود! منیرخانم صدایش را بالا میبرد میگوید: _حواست هست؟ کجایی؟ سریع سرم را تکان میدهم و میگویم: _ بله! همینجام! نگاه مشکوکی به من می اندازد و میگوید: _نچ اینجا نیستی! پاشو دستو صورتتو آب بزن بیا! به جای آب زدن، وضو میگیرم و مشغول می شوم سعی میکنم دیگر مغزم فعال نباشد و خیال به سرش نزند.یکم بیشتر می مانم تا جبران کنم. ساعت نزدیک هفت میشود و به خانه میروم. یاد نامه می افتم که پستش نکردم! فراموش کاری به خودم میگویم و نامه را توی صندوق می اندازم و بعد به خانه برمیگردم‌. گرسنه ام نیست و روی تخت ولو میشوم. نمیدانم چطور خوابم میبرد که با صدای زنگ در بیدار میشوم! از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _منم کمیل! درو باز کن.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ کاغذ دیگری را برمیدارم و آن
شک میکنم چون دوستهای دایی هرجا دایی باشند میروند نه اینجا! پشیمان میشوم که جواب دادم. غول استرس به جانم می افتد و هر لحظه میخواهد خفه ام کند! ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود آنقدر که میخواهد سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد! بی تابی قلبم امانم را میبرد و با قرص آرامش میکنم. کمی که میگذرد صدای در زدن قطع میشود و به دنبالش آسوده میشوم. سنگ ریزی به شیشه ی نشیمن میخورد و ترسم بیشتر میشود.به حیاط میروم و چوب دستی که دایی برای تکاندن برگ های درخت استفاده میکند را برمیدارم. چشمم به ماه وسط حوض می افتد انگار دارد آب تنی میکند.کنار پنجره می ایستم تا سرکی بکشم که صدای نفس نفس زدن می آید دقیقه ای بعد دو دست روی پنجره ی نیمه باز مینشیند و آن را هل میدهد. پنجره باز میشود و مردی خودش را بالا میکشد و از پنجره داخل می‌آید. پشت کتابخانه می‌ایستم تا مرا نبیند. چوب دستی را در دستم محکم میگیرم. وقتی قامتش از پنجره رد میشود پشت به من می ایستد. فرصت خوبی است تا کارش را تمام کنم برای همین چوب را بالا میبرم و به پشت گردنش میزنم‌. بیچاره روی زمین پخش میشود و با کله روی فرش می افتد. دستهایم شروع میکنند به لرزیدن، دلم میخواهد از عمق جان داد و فریاد راه بیاندازم و تا میتوانم فرار کنم اما به کجا؟ بعد هم اگر داد بزنم و کسی بیاید مرا به جرم قتل اعدام میکنند! افکار صدمن یه غاز را کنار میگذارم و به فکر چاره میشوم. باید ببینم زنده است یا مرده؟ دلم نمیخواهد به او دست بزنم برای همین با چوب صورتش را هل میدهم و بدن اش را راست میکنم‌. با دیدن چهره اش در عالمی دیگر فرو میروم و روی زمین می افتم عصبانی میشوم که چرا به اینجا آمده؟ اصلا دایی را از کجا میشناسد؟ خیال میکنم مرا تعقیب کرده و سر از زندگی ام درآورده! هر چه باشد در تعقیب و گریز مهارت دارد. دستم را به بینی اش نزدیک میکنم، نفس های نامنظم و کوتاهی دارد اما زنده است! طنابی که لباس ها را به آن آویز می کنیم را از دیوار حیاط می کَنَم و با چاقو میبُرم. خیلی با احتیاط دست و پایش را با می بندم و مراقبم دستم به او نخورد. بالای سرش می ایستم و نگهبانی میدهم‌. با خودم میگویم اگر به هوش بیاید و دست و پایش را بسته ببیند حتما برای رهایی تقلا می کند. شاید داد بزن و قیل و قال راه بیاندازد! شاید هم مرا تهدید کند و بترساند! با خود میگویم اینطور نمیشود و با چسب دهانش را هم می بندم. دستم به موهایش که میخورد چندشم می شود و ده باری با آب می شویم‌ اما احساس میکنم باز هم خوب نشده! حوله ای که دستم را با آن خشک کرده ام را هم چند بار میشویم! به کل عقلم را باخته ام و نمیدانم چه میکنم. روی پله های حیاط مینشینم و سعی میکنم به کسی که داخل خانه است فکر نکنم، اما غیرممکن است! ضربان قلبم هم دست بردار نیست! آنقدر کلافه ام که دوست دارم از سینه بیرون بکشمش و زیر پا له کنم! گاهی با نگاهم ماه را در نظر می گیرم که روی دیوار نشسته و در شب پرسه می زند.خدا خدا میکنم دایی زودتر برگردد و شر این مرد را از سرم کم کند. یک ساعتی در عالم خودم سرگردانم و با اضطرابی که در وجودم است فکر می کنم. ناگهان صدای خش خشی از خانه به گوشم می خورد.مثل فنری از جا می پرم و به داخل سرک میکشم. ظاهرا به هوش آمده و سعی دارد به پشتی تکیه دهد.چشمانش دو دو می زند و مثل کاسه ی خون است، نمیدانم نزدیک بروم یا خودم را مخفی کنم. دوراهی سختی است اما اگر بتواند دست هایش را باز کند و من نفهمم چه؟ اگر قایم شوم می آید و حسابم را میرسد! اخم غلیظی بین پیشانی ام می نشانم و چوب به دست وارد خانه می شوم‌. تا من را می بیند چشمانش را مثل توپی باز میکند. نمیدانم الکی تعجب کرده یا واقعی است؟ حدس میزنم میخواهد طبیعی رفتار کند و بگوید چیزی از بودن من در این خانه نمیدانسته. لرزش دستانم را مخفی میکنم و با صدایی که هم میلرزد و هم عصبی است داد میزنم: _تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!!!؟؟ مرتضی دستانش را بالا می‌آورد و چیزهایی میگوید که نامفهوم است. چشمانم را ریز میکنم و می گویم: _درست حرف بزن!!! با دستانش به دهان بسته‌اش اشاره میکند و باز چیزهایی میگوید. عصبی میشوم و میگویم: _فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا چون با یه دختر طرفی خودتو بالا میگیری؟دهنتو باز کنم که جار و جنجال به پا کنی؟ نخیر! اگه میخوای همین طوری حرف بزن وگرنه مهم نیست برام حرفات. بیچاره سعی دارد شمرده شمرده چیزی بگوید اما چسب مزاحم است.این را خودم میفهمم ولی چون ابهت لکه دار نشود آن را انکار میکنم‌. توی اتاق میروم و در را قفل میکنم‌. گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و سرم را روی زانوهایم میگذارم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم میخورد اما واکنشی نشان نمیدهم.خوابم میبرد و خیلی زود بیدار میشوم. صدای اذان صبح بلند میشود و میروم تا وضو بگیرم.نمازم که تمام میشود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم! با خودم فکر میکنم اما من که شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند‌.با همان چادر به سمتش میروم و میگویم: _ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز میکنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد. سرش را مدام تکان میدهد و حرفم را تایید میکند.چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش میبرم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم.فکر کنم میگوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد. چسبش را باز میکنم که صدای آخش به هوا میرود و میگوید: _یواشتر! کچلم کردی! کمی گوشه فرش را بالا میگیرم و میگویم: _تیمم کنین متعجب نگاهم میکند و میگوید: _بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین! _هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کنین! با تردید نگاهم میکند و زیر لب میگوید: _حالا نمازم درسته؟ _برای حفظ جونتون بله! اینکار واجبه. دوباره میخواهد خودش را توجیح کند و میگوید: _ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟ مثلا عصبی میشوم و سرش داد میزنم: _ساکت! دهنتو میبیندما! ساکت میشود و تیمم میگیرد.مهر برایش می آورم و میگوید: _باید پاهامو هم باز کنین چون اینطوری نمیتونم بایستم. فکری میکنم و میگویم: _زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون! +ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟ _اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟ بدبخت با ناله میگوید: _من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟ نمیدانم چرا این حرف را زدم‌، یعنی از دهنم پرید و گفتم: _شمر هم نماز میخوند! چشمانش گرد می شود و با غیض میگوید: _دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون! به اتاق میروم تا دیگر حرفی با او نزنم. کم کم خورشید بالا می‌آید و نورش خانه را روشن میکند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمیزنیم. هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" میگویم یا "ساکت". چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی میکند و تحویلت میدهد، آن وقت میمانی که باور کنی یا نه! صدای در بلند میشود و میپرسم: _کیه؟ با شنیدن صدای دایی خوشحال میشوم و سریع در را باز میکنم. به دایی میگویم: _یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش! دایی میخندد و انگار باور نمیکند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی میرود و دستانش را باز میکند. به طرفش میروم و میگویم: _دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین! دایی میخندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی میزند و به دایی میگوید: _خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته! دایی مدام عذرخواهی میکند و نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.اخرین گره هم که باز میشود، مرتضی سریع به طرف دستشویی میرود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه میگذرد. _دایی اینو میشناسین؟ دایی سر تکان میدهد و میگوید: _مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟ _از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه. مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند: _خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام. من هم کم نمی آورم و میگویم: _شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم... نمیگذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه میگوید: _مگه شما گذاشتین؟ همون اول چماغ زدین بهم! _توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم!دایی میان صحبت هایمان می آید و میخندد: _بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین. مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و میگوید: _خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم! دایی با تعجب رو به من میکند و می گوید: _آره ریحانه سادات؟ اخم میکنم و با پرویی میگویم: _گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند. دایی باز میخندد و برای اینکه بحث را عوض کند، میگوید: _بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم. میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ میکنند؛ گوشهایم را تیز میکنم تا سر از صحبتهایشان درآورم. مرتضی میگوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده. دایی نچ نچی میکند و میگوید: _امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته. صبحانه شان را آماده میکنم. از خجالت رویم نمیشود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. درحالتیکه نگاهم به جلوست و به طرف اتاق میروم به دایی میگویم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل
_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین. کتاب و دفترم را توی کیف میگذارم و نمیدانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت میکنم! تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد میروم‌. کنار مرضیه خانم مینشینم، تعداد خانمها خیلی کم شده و با تعجب علتش را میپرسم. مرضیه خانم با خوشرویی میگوید: _دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن. کم کم حاج آقا هم می‌آید و پشت میز کوچک مینشیند.احوالپرسی کلی میکند و میگوید: _همینطور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفتها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، اینها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. یکهو در باز میشود و کسی داخل میشود. نگاهم را به در میسپارم که از ورود خانم غلامی باخبر میشم‌. اشاره ای میکنم و خانم کنارم مینشیند. سلام میدهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع میکند و ادامه میدهد: _خب داشتم میگفتم که باید فعالیتهامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز میباشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، انشاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن. یکی از خانمها به حاج آقا میگوید: _ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟ خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده میکند و میگوید: _اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم! حاج آقا همانطور که تسبیحش را میچرخانَد و سرش پایین است، اجازه میدهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، میگوید: _راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدی‌تر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم‌. بعد هم تاکید میکند: _باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست. مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه میکند و میپرسد: _مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟ خانم غلامی از توی کیفش دسته‌ای روزنامه درمی‌آورد و میگوید: _داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه. اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن. همگی به هم نگاهی می‌اندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی میکند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم. بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.خانم غلامی به همگی توضیح میدهدچه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم. تمام عواقب کار را هم گفت تا از سر هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود. بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم. جلسه که تمام میشود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم. توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم میزند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم. یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در می‌آورم و داخل جیب پشت صندلی میگذارم‌. آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند. از ماشین که پیاده میشوم ضربان قلبم آرامتر میشود. چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه میروم.دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمیکشد که کسی در میزند. _کیه؟ صدای آقامرتضی می‌آید و در را باز میکنم. به طعنه میگوید: _فکر نمیکردم یاد داشته باشین در باز کنین. _در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست!! به اتاق دایی میرود و من هم شیشه‌های خالی شیر را از یخچال بیرون میکشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد میکنم از خانه بروم.مرتضی از اتاق بیرون می آید و میگوید: _شما چیزی از اون کتاب به دایی‌تون نگفتین؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم صداهای نامفهومی از نش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نگاهم را از او دور میکنم و میگویم: _فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال میکردین تا شاید بفهمین. _من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب میکردم؛ گناه که نکردم. _اتفاقا گناه کردین و اشتباه میکنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟ با بی تفاوتی نگاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را پس میگیرد. میگوید: _اوه! فراموش کرده بودم شما خواهرزاده‌ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده. چشمانم را ریز میکنم و با تردید میپرسم: _شما با دایی من مشکل دارین؟ _عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم. خیلی مصمم میگویم: _ما شاه رو ناز نمیکنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم. با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه. _همه انقلابها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت میکنین. به حرفش پوزخندی میزنم و میگویم: _پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیمساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین‌. بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می‌آیم. حرفهای آقامرتضی را در ذهنم مرور میکنم. به بقالی میروم و شیشه ها را تحویل میدهم. یک راست به سوی خیاطی میروم؛ حسین دم در است و نغمه‌ی غمناکی را میخواند. وقتی مرا میبیند صاف می‌ایستد و سلام میدهد، جوابش را میدهم از کنارش رد میشوم. در را باز میکنم و به منیرخانم سلام میکنم.منیرخانم با خوشحالی به من نگاه میکند و میگوید: _خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده. با تعجب میپرسم: _مگه چند روز دیگست؟ _۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک. آهانی میگویم و دست به کار میشوم. پارچه‌ها را زیر چرخ میدهم و ارزیابی شان میکنم.کمی بیشتر میمانم تا لباسم تمام میشود. لباس را به منیرخانم نشان میدهم و نظرش را میخواهم.چند جایی که اشکال دارد را میگوید اما برخلاف انتظار تعریف هم میکند و میگوید: _به عنوان کار اول که خیلی عالیه! مانتو را میگذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه میروم.بقالی میروم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتونهای چایش میگذارم. پول را میدهم و بیرون میشوم. چند قدمی که میروم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد. کلید را توی قفل میچرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز میشود. تا کفشهایم را دربیاورم آقامرتضی رفته است. سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال میگذارم.ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که آقامرتضی جواب میدهد: _غذاشو زودتر خورد و رفت. تعجب میکنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته‌. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی میپرسم: _شما غذا خوردین؟ _نه گشنم نبود اون موقع، الان میخورم. یک بشقاب برای او کنار میگذارم و بشقاب خودم را برمیدارم و به اتاق میروم. بعد غذا بلند میشوم تا نماز عصرم را بخوانم.چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه میکنم. با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر میشوم، از قدیم هر که مرا میدید میگفت: " ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته." راست میگفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. چقدر دلم هوایش را میکند... آهی میکشم و با مداد سیاه مشغول طراحی میشوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است. باد شیشه های اتاق را بهم میکوبد و هینی میکشم.سریع پنجره را میبندم و دوان دوان به حیاط میروم تا لباسها را از روی نرده جمع کنم. کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه میروم.پایم به گوشه فرش گیر میکند و با لباسها روی زمین ولو میشوم. مرتضی از اتاق سرک میکشد و سریع خودم و لباسها را جمع میکنم. توی اتاق مینشینم و لباسهای خودم و دایی را تا میزنم.لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش میزنم. _بله؟ +میشه بیام داخل؟ _بله بفرمایین. با دیدن اتاق دایی وحشت میکنم!دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد میکند. لباسها را روی میز میگذارم و میگویم: _این دستگاه باید روی زمین باشه؟ مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری میکند و میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم صداهای نامفهومی از نش
_مشکلی داره؟ +بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش! روزنامه را به دستش میدهم و او میگوید: _میدونید چطور کار میکنه؟ +نه زیاد. _این دکمه ها که روش حروفه رو میبینید؟ سر تکان میدهم و میگویم: _آره ! _اینا رو که فشار بدید و کاغذش بزارید اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه. آهانی میگویم و از اتاق خارج میشوم. کم‌کم ساعت ۴ میشود و از خانه بیرون می آیم. خیابانها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر میبیند.گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد. خودم را به خیاطی میرسانم. در را که باز میکنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را برمیگردانم حسین آقا سرک میکشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد. با اخم مصنوعی میگویم: _خجالت بکشین! دارین چیکار میکنین؟ بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمیتواند حرف بزند. _مَ... مَن داش... داشتم.... +حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته. بیچاره دست از پا درازتر میرود.وارد خیاطی میشوم و سلام میدهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش میزند. چادرم را آویزان میکنم و دکمه‌های مانتویی را میدوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس میروم.تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام میدهد.زن به منیرخانم میگوید: _منیرجان لباسم آماده نشد؟ منیرخانم لبخندی میزند و میگوید: _از اون چیزی که میخواستی زودتر شد. _یعنی الان آماده است؟ منیرخانم با لبخند به من چشمکی میزند و میگوید: _وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش. سریع اتو را تمام میکنم و لباس را به زن میدهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض میکنند.کمی بعد به سراغش میروم و با خوشرویی میپرسم: _خوب شده؟ زن لبخند رضایت‌بخشی میزند و درحالیکه میچرخد و در آینه خودش را نگاه میکند، میگوید: _ وای خیلی خوبه! از نزدیک میبینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا میزند و زن لباس را درمی‌آورد. لباس را لایه کاغذی میپیچم و به دستش میدهم. زن پولی را به منیرخانم میدهد و منیر خانم درحالیکه میگوید زیاد است او میرود.با لبخند به من نگاه میکند و میگوید: _خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم. بعد پول را به دستم میدهد و لبخندزنان مشغول کارش میشود.خوشحال میشوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم. آن شب با انرژی کار میکنم و بعد اتمام کار به خانه برمیگردم.صدای دایی و مرتضی از اتاق می‌آید. به اتاقم میروم و از خستگی چادرم را روی تخت میگذارم. دایی تقی به در میزند و وارد میشود. لبخند زیبایی بر چهره‌اش نشانده که دندانهایش به نمایش درمی‌آید. _سلام! چه بی‌سروصدا اومدی! +سلام‌‌. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم‌. شما خوبین؟ _خیلی ممنون. تو بهتری؟ +خدا رو شکر. _خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی. لبخندی میزنم و میگویم: _من از کارم لذت میبرم تازه امروز دستمزد هم گرفتم. انگار خوشحال نمیشود و خیلی معمولی نگاهم میکند. بعد از کمی سکوت میگوید: _خودم بهت پول میدادم. _من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه. دایی میخندد. سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.شام را خورده و نخورده، خوابم میبرد. صبح به مسجد میروم‌. خانم غلامی امروز هم آمده و حرفهایی میزند. قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم. توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه میگذارم و رها میکنم. فکر میکنم کم کم دارم یاد میگیرم.از تلفن عمومی به خانه زنگ میزنم و دلتنگی ام را یکم برطرف میکنم.وقتی میبینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که میگوید درگیر دانشگاه است. توی یک کوچه‌ی خلوت اعلامیه‌هایی را از زیر در به داخل خانه ها می‌اندازم و فورا دور میشوم. ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی میروم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نگاهم را از او دور میکنم و م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم از ورودم خوشحال میشود و دست به کار میشوم.از من میخواهد بروم و دکمه‌ی لباسی که لازم دارد، بخرم. چند اسکناسی به دستم میدهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون میروم.به خرازی میرسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین آقا مرا صدا میزند‌.با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، میگوید: _می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟ چشمانم را فرو میبندم و میپرسم: _در چه موردی؟ کمی این پا و آن پا میکند و با خجالت میگوید: _دَ... درمورد گُ... گلی خانم. چشمانم را ریز میکنم و سرم را به عنوان تایید تکان میدهم‌. بیچاره شروع میکند به حرف زدن و از دل وامانده اش میگوید که اسیر عشق سوزان است. میگوید: _خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچوقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار میکنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود. از لرزش شانه‌هایش میفهمم گریه‌اش گرفته، نمیدانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه میکنم و میگویم: _ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه. _آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد. دلم واقعا به حالش میسوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده‌ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.برای دلداری اش میپرسم: _ خب از من چه کاری برمیاد؟ سرش را بلند میکند و اولین نگاهش را در چهره ام میچرخاند، سریع نگاهش را پس میگیرد و میگوید: _بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم. احساس میکنم دیرم شده و منیرخانم نگران میشود. باشه ای میگویم و از او فاصله میگیرم.منیرخانم با تعجب میپرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست میگویم: _حسین آقا رو دیدم. همانطور که دارد با پارچه ور میرود، پوزخندی میزند و با طعنه میگوید: _حسین؟ باز چی میگفت؟ _بچه‌ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد‌.چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟ _والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه! میخندم و میگویم: _بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه. منیرخانم با بیخیالی نگاهم میکند و با بی حوصلگی میپرسد: _نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟ لبانم را به خنده کش میدهم و میگویم: _گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت میبینی دامادت معتاد و کلاهبردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه! منیرخانم آهی میکشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمیگوید. _بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه. دیگر حرفی نمیزنم و دست به کار میشوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام میدهم. نزدیک های ظهر چادرم را برمیدارم و خداحافظی میکنم. خیابان خلوت به نظر میرسد. به کوچه که میرسم ناگهان توپی گِلی به چادرم میخورد و کثیف میشود.پسر بچه ها که از چشم شان شرارت میبارد، مظلومانه به من نگاه میکنند. چشمانم را میبندم و برای چند لحظه همان جا میمانم. وقتی چشمم را باز میکنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر میکنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده‌اند! هر چه نگاه میکنم کلیدم را پیدا نمیکنم و در میزنم. صدای آقامرتضی می‌آید و میپرسد: _کیه؟ _ریحانه هستم. در را باز میکند و با چادر گِلی من چشمانش گرد میشود‌. از وقتی پایم را در خانه میگذارم سوالاتش شروع میشود. _کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟ آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی میکنم و میگویم: _توپ بچه‌ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد میکنین؟ نکنه میترسین؟ او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و میگوید: _خیر! احتیاط میکنم!! توی حیاط میروم و چادرم را در تشت میشویم و روی بند پهن میکنم.چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد. تقی به در اتاق میخورد و صدای آقامرتضی می‌آید که اجازه میخواهد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ نگاهم را از او دور میکنم و م
روسری ام را خوب جلو میکشم و چادرم را روی پاهایم می‌اندازم. اجازه میدهم و با احتیاط وارد میشود.کنار در می ایستد و درحالیکه سعی دارد نگاهم نکند، میپرسد: _میشه یه سوال بپرسم؟ +بله. _چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت. لبم را کج میکنم و با تاخیر میگویم: _فکر کنم خواهرتون بدونه. انگار از جوابم راضی نمیشود و میگوید: _ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟ چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمیخواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ میگویم: _چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره...میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟ خیلی جا میخورد و فقط نگاهم مکند. کمی بعد خودش متوجه میشود و بدون حرفی از اتاق خارج میشود.فکر میکنم ناراحتش کردم. و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید "احسنت! آفرین!" دیگری هم میگوید " خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!" عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمیگیرد.آخر بلند میشوم و به اتاق دایی میروم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود. صدای جیر جیر در بلند میشود. نمیدانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمیگذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت میکنم که خودش میگوید: _کاری دارین؟ لب باز میکنم تا عذر بخواهم: _امم... مَـــن از.... برای ادای هر کلمه کلی وقت میگذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من میگوید: _عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره. من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون... این بار من از حرفهایش جا خوردم. فکر میکردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را میپذیرد. بعدش هم جواب سوالش را میخواهد. _چون؟ +هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه. _بفرمایین! +شما تو گفته و شنودهایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو میکشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه. سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه میدهد: _همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته میشدین و اونا شما رو تحویل ساواک میدادن. اگرم کشته میشدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده میکردن‌. از حرف هایش متعجب میشوم.چطور من قصدشان را نفهمیدم!؟!!! آنقدر شوک زده شده ام که نمیدانم چه بگویم؟ آقامرتضی می گوید: _من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق میشدم بازم بهتون میگفتم. _اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟ سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید: _آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم. این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟ _شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟ خیلی قاطعانه میگوید: _نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو در مورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن! _پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟ +یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفت!! سکوت میکنم و ناهار ساده ای درست میکنم و برای او هم میبرم.دایی عصر می آید و من میروم‌. منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام میشوند. صدایم می زند و با وقفه میگوید: _من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت میفهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز میخونی وایمیستم و نگاهت میکنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی! از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید میشوم و او ادامه میدهد: _فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری. به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب میبینم‌. با تردید میگویم: _جدی؟ _آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه... ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊