فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌎 #اعجاز_قرآن
➤ #غرق_شدن_امتهاي_پیشین
#باستان_شناسی
A Lost Underwater City Has Been Found 1,700 Years After a Tsunami Sank It
شهري گمشده زیردریا که 1700سال پیش سونامي قدرتمندي آنرا غرق نموده کشف شد. تحقیق جهت اکتشاف آن از 2010 آغاز شده اما اخیراً به کشف رسیدهاست
https://www.sciencealert.com/this-lost-underwater-city-has-been-found-1-700-years-after-a-tsunami-sank-it
===========
💥درحاليکه قرآن 14قرن پیش از تحقیقات علمي خبر از غرق تمدنهاي پیشین داده است↯
فکلا أخذنا بذنبه فمنهم من أرسلنا علیه حاصباً ومنهُم من أخذته الصيحة ومنهم من خسفنا به الأرض ومنهم من أغرقنا وما کان الله ليظلمهم ولكن كانوا أنفسهم يظلمون(عنکبوت/40)
پس هريك را به گناهش گرفتار كرديم، پس بر بعضى از آنان باد شديد فرستاديم، و بعضى را صيحه آسمانى فراگرفت، و برخى را در زمين فرو برديم و👈🏿بعضي ديگر را غرق كرديم❗️وچنان نبود كه خدا بر آنان ستم كند بلكه خودشان بر خود ستم كردند.
===========
➣معجزه بودن قرآن یعنی در روزگارِ اعراب جاهلي، اخباري را عرضه کرده باشد که جامعه علمي قرن21 به سختي و تقلا به آن دست یابد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اصفهانیا این صحنه رو تجربه کردن😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنسورهاش یه مقدار دیر عمل میکنه😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی مامان منو ادمین کرد منواسیر🥺
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه احتیاج به محبت دارند حتی... 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟨 آروم باشین بابا فقط گشنه شده میخاد غذا بخوره😁
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_30 - یدونه پسر مجرد بیشتر نداره، که اونم بیشتر پیش مادرشه، بق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_31
#رمان_زندگی_شیرین
چشمهایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم.
قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم.
در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشمهایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند.
بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشکهای بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم.
میگفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند.
روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود.
آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟
پس جوانیهایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همهیشان را با یکپیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلیاش... اگر او برگردد تکلیف من چه میشود؟
اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت.
حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت...
دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم.
کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم.
بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم.
نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم.
پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خندههای شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند.
به در تقه ای زدم که در سریع باز شد.
شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود.
- جایی میری؟
وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_31 #رمان_زندگی_شیرین چشمهایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_32
-چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم.
وسایل را سرجایش گذاشتم و به سمت شیوا برگشتم.
-آها، خوش بگذره.
-امیر نمیای؟ خودم تنهایی میرمها.
-شیوا جان، الان ساعت سه بعد از ظهره، هم همه جا بستهست هم هوا گرمه صبر کن یکم غروب تر بشه بریم.
پایش را مانند بچه های لجباز به زمین کوبید و تخس گفت:
-من... الان... بستنی... میخوام.
به بچه بازیاش خندیدم و همان لبخندی که حکم خنده را برای امیرعلی داشت، روی لب هایش نشست.
-میبینید شیرین خانم، من که زن نگرفتم، یه بچه گرفتم.
شیوا با هیجان جیغی کشید و با چشمهایی که از برق می درخشید به سمت ما آمد.
-وای امیرعلی تبریک میگم.
من هم کنجکاو به سمت امیر علی برگشتم که با دیدن قیافهی سوالیاش فهمیدم او هم خبری ندارد.
-بگو چی شده.
-چی شده؟
-داری باجناق دار میشی.
دهانم از حرف شیوا باز ماند. امیرعلی با خوشحال صندلی را به سمت من چرخاند.
-خبریه شیرین خانم؟
مانده بودم چه بگویم. حتی گمان هم نمی کردم شیوا آن حرف های دیروز را جدی بگیرد. اصلا... شاید منظورش شخص دیگری بود. اصلا چرا باید این حرف مسخره را به امیرعلی بزند؟
-شیرین خانم دارید ازدواج می کنید و ما خبر نداریم؟
-نه نه... یعنی... شیوا.
با غضب نگاهش کردم. همسن مانده آن حرف مسخره امیر علی هم بداند. اگر او هم مسخرهام... نه امیرعلی پسر خوب و با منطقی بود.
من هنوز در هنگ حرف شیوا بودم و نمی دانستم چه بگویم که هم امیرعلی فراموش کند هم شیوا دوباره آن حرف های مسخره را نزند.
- وا، امیرعلی آدم که از داشتن باجناق خوشحال نمیشه. از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه.
-اتفاقا شیوا خانم، من عاشق باجناقمم.
امیرعلی با شیطنت چشمکی زد که شیوا از خنده ریسه رفت. چه برای هم می گفتند و می دوختند؟
- ببخشید عزیزدلم، ولی عشقت همسن بابابزرگته.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_32 -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم. وس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_33
بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما قیافهی امیرعلی سوالی شد و با ابروهای فرو رفته به شیوا نگاه کرد.
-یعنی چی؟
-هیچی، با جناقت شصت و چهار سالشه.
چشمهای امیرعلی گرد شد و با دهانی باز به من نگاه کرد.
مطم بودم دوباره صورتم سرخ شدهاست، این را از اتشی که رویش حس می کردم، به خوبی میشد فهمید.
-شیرین خانم.
صدایش از شوک حرف های شیوا آرام شده بود. حق هم داشت، مگر من چند سال داشتم که باید زن پسرمردی شصت ساله شوم؟
-داره چرت میگه.
حرفم را زدم و به سمت در رفتم که شیوا بین راه بازویم را گرفت.
-صبر کن ببینم، نکنه راضی نیستی؟
چشمهایم را روی هم فشردم تا آرام شوم. این بار اگر خودم هم می خواستم حرفی بزنم جلوی امیرعلی نمی توانستم، باید آبرو داری می کردم.
-وای شیرین، آخه چرا؟
و... دوباره آن سنگ مزاحم به سراغم آمد و من کی می توانستم خودم را از دستش خلاص کنم؟
-شیرین جون، به خدا همین پیرمزد هم از دستت در میرهها، آخرش باید بیفتی گوشه ی خونه و همه بهت بگن، شیرین ترشیده.
دستهایم از خشم می لرزید و ای کاش حداقل جلوی امیرعلی کوتاه میآمد.
نمی دانم آن صیغهی عقد چی در گوشش خوانده بود که اینگونه سنگدل شده بود و ضربه می زد.
-شیوا بسه.
-مگه من چی می گم امیرعلی، حقیقته دیگه. به خدا دیگه موهاش داره سفید میشه، ولی اینقدر عرضه...
-شیوا.
با فریاد امیرعلی، دست شیوا از روی بازویم سر خورد و من فرصت کردم از آن دخترک... نمی خواستم بد بگویم، من عصبی بودم و شاید بعدها پشیمان میشدم.
او هرچه بود خواهرم بود، او اگر نمی فهمید، او اگر درکم نمیکرد،او اگر مانند همه حرفهایش را با زهر آغشته می کرد، اگر بد شده بود و نمی فهمید من نیاز به همدمی دارم، من که می فهمیدم، من که درک داشتم، من که...
با سرعت به سمت دستشویی رفتم. که صدای نگران مادر بلند شد.
-چی شده؟
دهانم را با دست پوشاندم تا صدای هق هقم به گوش شیوا نرسید تا مبادا خوشیشان برهم بخورد.
در دستشویی را باز کردم و واردش شدم. شیر آب سرد را باز کردم و...
آب سرد مگر چه می کرد جز پوشاند اشک هایم؟ کاش آبی بود که زخم های دلم را می شست و خوب میکرد یا... نه، کاش آبی بود که دل های زنهای دیگر را میشست تا تمام بدیهایشان پاک شود و یاد بگیرند، من قبل از دختر بودن یک انسان هستم، یک انسان که تنها ارزشم به درون خودم بر می گشت، نه به شوهر آیندهام.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_33 بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما ق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_34
#رمان_زندگی_شیرین
در آینه نگاهی به چشمهای سرخم کردم. چشمهایم تنها چند درجه از چشمهای شیوا تیره تر بود، این چند درجه این همه محبوبیت برایش آفریده بود؟
سرم را چند باری تکان دادم. من چه میگفتم؟
آنقدر شیوا را با من مقایسه کرده بودند که بی اختیار تخم حسادت بر دلم نشسته بود. باید پاکش می کردم، حرفهای انها ربطی به من و خواهرانههایم نداشت.
دستم را دراز کردم و حوله را برداشتم. صورتم را با آن خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز اثرات گریه بر صورتم مانده بود. اما بهتر از آن حال قبلم بود.
حوله را سرجایش گذاشته بودم و از دستشویی بیرون رفتم.
مادر مشغول ریز کردن سبزی ها روی اپن بود که با دیدن من چاقو را درون سینی رها کرد.
با همان دستهایی که تکه های سبزی به آن چسبیده بود، با چشمانی نگران به سمتم آمد.
ای کاش سوالی نمی پرسید. می دانستم اگر لب باز کنم باز هم بغض لعنتی بر جانم چنگ می زند و چشمانم را بارانی کند.
اشک را هیچگاه ضعف نمی دانستم، او مرهمی بود بر دلهای غمدیده، اما گریه در برابر کسانی که نمی فهمیدند و غم را بازیچهی مسخره بازیهایشان میکردند ضعف محض بود.
-چی شده؟
تنها سرم را تکان دادم. لبهایم را یک میلیمتر از هم جدا میکردم گلویم از هجوم بغض میگرفت.
-وا، چرا گریه کردی دختر؟
بیجوابی به سمت تراس قدم برداشتم که مادر جلو آمد و مانعم شد.
-صبر کن ببینم، جدیدا چرا اینقدر نازک نارنجی شدی؟
لبهایم را به اجبار پایین کشیدم تا به پوزخندی کج نشود و احترامها را نشکنم. آنها اگر مرا فراموش کرده بودند، من هنوز از جانمم بیشتر دوستشان دارم.
من دلنازک شده بودم یا با حرفهایشان آنقدر سوهان کشیده بودند که دیگر دلی نمانده بود؟
- اشکال نداره فداتشم، همهی اینها برای بی شوهریه.
دستی به صورتم کشید و گونه هایم را نوازش کرد. چرا دیگر حس خوبی از نوازشهای مادر نداشتم؟
شاید هم نوازشهای او مانند قبل نبود، شاید هم نوازشهایش مقدمه ای بود برای تازیانهی کلماتش و من از این می ترسیدم که لذت نمی بردم.
-ان اشالله این شوهری که فرزانه خانم پیدا کرد جور بشه، تو هم حالت خوب میشه.
-مامان...
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_34 #رمان_زندگی_شیرین در آینه نگاهی به چشمهای سرخم کردم. چشمها
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_35
تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت بگویم من بی شوهری را به همراهی هزاران پیرمرد ترجیح میدهم.
-جان دل مامان. بذار شوهر کنی، بذار نوازشهاش رو لمس کنی، بذار عطر تنش تو دماغت بپیچیه، بهت میگم.
آن پیرمرد اخمو نوازش کردن هم بلد بود؟ پروک دستهایش پوست لطیفم را نمی خراشید؟
اصلا آن پیرمرد جا عطر را می دانست. او حالا سرپا بود، دو سال دیگر هم سالم می ماند یا من در برابرش حکم پرستاری پیدا می کردم که باید جوانی ام را به پای او فدا می کردم و دم نمی زدم.
دست مادر را گرفتم و از صورتم جدا کردم. من تنهایی را به پرستاری کردن از پیرمرد هفتاد ساله ترجیح میدادم.
به سمت تراس رفتم و اینبار اجازه دادم اشک هایم آرام آرام ببارد. من که آبرویم رفته بود، چه فرقی می کرد؟
به نرده تکیه دادم و کف دستهایم را به فلزهای سرد فشردم تا سرمایش کمی از التهاب درونم را بخواباند.
درختان کم کم رنگ خود را عوض می کردند و من علشق پاییز و عاشقانههایش بودم، همیشه که عاشقانه دو نفره نیست.
گاهی، خودت و خدا و پاییز، بهترین کحم لاشقی را رقم می زنید و...
-شیرین خانم.
با شنیدن امیرعلی از فکر بیرون آمدم. کاش می گذاشتند در تنهایی خودم میماندم. حضورشان اذیتم میکرد.
اشکهایم را پاک کردم، هرچند که سرخی چشم هایم همه چیز را نشان میداد. به سمتش برگشتم و به اجبار گوشهی لبم را به لبخندی کج کردم.
-چیزی شده؟
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐✰🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574