eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت صحنه دوبله همزمان سخنرانی سید حسن نصرالله :)
نصرالله: به آمریکا می‌گویم که دیگر تهدیدهای شما اثری ندارد
نصرالله: ناوهای آمریکایی اصلا ما را نمی‌ترساند
نصرالله: برای ناوهای آمریکایی چیزهای مناسبی را آمده کردیم
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_320 #رمان_زندگی_شیرین تمام فامیل ها امده بودند. کمک می کردند اما
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -نون هم میاره مادرجون، نون ههم میاره عزیزجان، مگه تا الان گرسنه تون گذاشته؟ تو زنش هستی، می دونی الان بنده خدا عصابش خرده، تو باید بشی اروم جونش. مرد که خسته و کوفته میاد تو خونه منتظر واکنش زنشه، ببینه اون هم هی داره غر می زنه دیگه چی می مونه از اون مرد مادر؟ -من نمی تونم خانم بزرگ، باید بلند شه یه کاری بکنه یا نه؟ -بلند میشه اما نه با غر زدن های تو مامان، باید پشت مردت باشی، باید کنارش بمونی تا بتونه پاشه، مرد دلش به صبر زن خوشه، صبور باش مامان." مرد دلش به صبر زن خوش هست... چقدر خوب بود ان زمان ها فال گوش می ایستادم و حرف هایشان را می شنیدم، الا که خانم بزرگ را نداشتم اما تمام راهنمایی هایش بود تا کمکم کند. -شیرین جان اون سینی رو می دی؟ با حرف سمیرا خانم از فکر بیرون آمدم و سینی را از روی میز به دستش دادم. خودم هم به سمت جعبه ی شیرینی ها رفتم. -شیرین... شیرین... با صدای امیرعلی دستم روی جعبه خشک شد. به سمت صدا برگشتم که بیرون آشپزخانه مشغول صدا زدنم بود. به سمتش رفتم. -شیوا کجاست؟ نگاهی به اطراف کردم. باز معلوم نبود این دختر کجا رفته ست. -الان می گردم دنبالش می گم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_321 #رمان_زندگی_شیرین -نون هم میاره مادرجون، نون ههم میاره عزیز
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ به سمت اتاق ها قدم برداشتم که صدایش در آمد. - نه نه نمیخواد، فقط می خوام بدونم چیزی نیاز نیست؟ -اگه شام هماهنگ شده ست فکر نکنم فعلا چیزی نیاز باشه. -باشه، من بیرون ایستادم پس. سری تکان دادم که برگشت. اما هنوز یک قدم برنداشت که به سمت من برگشت دوباره. -یه زنگ به مهدی بزن. حرفش را با همان لبخند محوش زد و به سمت در رفت دوباره. در میان این همه هیاه تنها چیزی که می توانست خستگی ام را کمی بتکاند و دلم را آرام کند همین مهدی بود. ای کاش آن همه دیروز به او اصرار نمی کردم تا به کارت برس و نیا. بودنش کنارم خیلی حالم را خوش می کرد اما دلم نمی آمد اذیتش کنم. در اتاقم را باز کردم اتاقم شده بود منبع میوه ها و شیرینی های سلفون کشیده. در را قفل کردم و به سمت موبایلم رفتم. شماره اش را گرفتم و روی صندلی نشستم. می دانستم کار زیادی سرمان ریخته بود اما کمی خستگی در کردن و انرژِی گرفتن که ایرادی نداشت. یک بوق هم نخورده بود که جواب داد، انگار روی موبایل خیمه زده بود. -سلام عزیزم.. با صدای شادش تمام خستگی صورتم از هم پاشید و دوباره لبخند بود که مهمان لب هایم شد. -سلام. خسته نباشی آقا. -سلامت باشی، خوش می گذره. -هم هیجان دیدن مامان و بابام رو دارم و هم خیلی خسته شدم. -این خستگی ها می ارزه، مگه نه. -خیلی. هردویمان خندیدم و دوباره سکوت... دوباره حرف نزندن و دوباره صدای نفس هایمان که انگار پشت تلفن با هم مسابقه داشتند. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_322 #رمان_زندگی_شیرین به سمت اتاق ها قدم برداشتم که صدایش در آمد.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با صدای نفس های آرامش می گرفتم. همین که می دانستم یکی هست تا با او آرام شود یعنی منبع انرژی. تقه ای به در خورد. -چند لحظه مهدی. از جایم بلند شدم و همین طور که دستم را روی میکروفون گذاشته بودم به سمت در رفتم. در را باز کردم که صدای گریه های شانلی دوباره بلند شد. -چی شده؟ نگاهی به صورت پر از اشکش انداختم. -باز هم شلوغی رو دیده و گریه افتاده دستم را به صورتش کشیدم و اشک هایش را پاک کردم. انگار کوچولو من هم مانند خاله اش از شلوغی بیزار بود. شلوغی که باا این جماعت پر بود باید هم بیزار بود. -من می برمش خونه ، می تونی کار ها رو برسی؟ -اره اره تو برو، بقیه هستن. -پس بعدا آژانس می گیرم و میام فرودگاه یک دفعه. -مگه امیرعلی نیست؟ -چرا سرش خیلی شلوغه. با نگرانی به شانلی نگاه کردم و سرم را تکان دادم که شیوا همین طور که او را در آغوشش تکان می داد به سمت در رفت. آهی کشیدم و در را بستم. با هر قطره ای که آن دختر می ریخت انگار جان از بدن من جدا می شد. انگار من می خواستم حان بدهم. موبایل را دوباره نزدیک گوشم بردم. -مهدی. -شانلی مریض شده. -نه، جمعیت رو دیده ترسیده. آهانی زیر لب گفت اما صدای او هم نگران شده بود. -می خوای من بیام؟ -نه بابا. -مطمئنی نیاز به کمک نداری. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ خیلی وقت بود که آرزوی این سفر را داشت و خیلی دوندگی کرده بود تا بالاخره همه چیز ردیف شده بود. انگار خدا می خواست همه ی خوشی ها را یک مرتبه جلویمان بگذارد. این سفر و آمدن مهدی و.. اصلا همین آمدن مهدی یعنی تمام کار ها. ممهدی هم رفته بود دنبال شیوا و قرار شد با هم بیایند. بیشتر از همه استرس روبه رو شدن با خانواده اش را هم داشتم. اولین بار می خواستند وارد فامیل هایمان شوند و امیدوار بودم که اتفاق بدی نیفتد. تا وقتی که مهدی بود همه ی اتفاقات بد هم خوب می شد. -شیرین. به سمت امیرعلی برگشتم که دست گلم را به سمتم گرفت. تشکری کردم. خستگی از سر و رویش می بارید اما یک بار هم خم به ابرو نیاورده بود. تمام کار ها را یک نفره راست و ریست کرده بود. دسته گل شیوا را در هوا تکان داد. -نیومدن هنوز؟ -نه، پنج دقیقه پیش به مهدی زنگ زدم راه افتاده بودد. سری تکان داد. -می خوای من داشته باشمش؟ آن دسته گل هم از دستش گرفتم که زیر لب تشکر کرد و هردو روی صندلی نشستیم. منتظر به یک چشمم به در ورودی فرودگاه بود و یک چشمم به ساعت. دلم نمی خواست این بار دیگر دیر کند. این بار طعنه ی بقیه برایم مهم نبود چون می دانستم او برای خواهر من رفته بود نه این که کارش را به من ترجیح بدهد اما نبودش وقتی پدر می آمد وجه خوبی نداشت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_324 #رمان_زندگی_شیرین خیلی وقت بود که آرزوی این سفر را داشت و خیل
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اصلا نبود او کنار من هیچ وقت وجه خوبی نداشت. امیرعلی موبایلش را در آورد و کنار گوشش گذاشت. -جواب نمی دن. -بذار به مهدی زنگ بزنم. موبایلم را در آوردم و شماره اش را گرفتم که جواب داد. -سلام عزیزم. -سلام، کجایین مهدی؟ -نزدیکیم. -باشه خداحافظ. موبایل را قطع کردم. همین که می گفت نزدیکی هستییم دلم را گرم می کرد. ای کاش زودتر می آمدند. به سمت نگاه منتظر امیرعلی برگشتم. -گفت نزدیکی هستن. سرش را تکان داد و از روی صندلی بلند شد که خاله روی آن نشست. -اوف، خیلی مونده بیان خاله جون؟ نگاهی به ساعت انداختم. ساعت شش بود و آن ها شش و ربع می نشستند. -نه دیگه، یک ربع بیست دقیقه دیگه میان اگه تاخیر نداشته باشند. -می گم خاله شوهر تو کو؟ این طور که او را به من نسبت می دادند حس خوبی داشت. هنوز اسمم در شناسنامه اش نبود اما همه ی دنیا می دانستند که او فقط برای من است و من فقط برای او و همین کافی بود. -رفته دنبال شیوا، اون ها میان. -ای بابا، بچه اوردن هم دردسر داره ها، شیوا بیچاره مجبور شد بره... ولی تو به حرف هام گوش نکن خاله جون، زود بچه بیار که سنت بالاتر بره برای هردوتون خطر داره. چشمی زیر لب گفتم و دوباره به سمت در ورودی برگشتم. طوری می گفت سنت بالا رفته است که خیال می کردم چهل یا پنجاه سال سن دارم. من تازه سی سال بودم و اصلا از سن ازدواجم هم زیادی دیر نشده بود. واقعا نمی فهمیدم این حرف های مسخره ی آن ها را. همین طور به در ورودی خیره شدم و آن ها نیامدند. به ساعت خیره شدم و از شش و بیست دقیقه هم گذشته بود اما هواپیماا ننشسته بود. ساعت از شش و نیم هم گذشت اما خبری از مهدی و شیوا نشده بود. نگاه من و امیرعلی میان آن همه هیاهو به هم می افتاد. نگاه من نگران بود اماا او مانند هر بار محکم به من خیره می شد. آن قدر محکم که دلم قرص می شد زود می ایند و اصلا جای نگرانی نیست که. ای کاش شیوا این هم تکیه گاه بودنش را می دید و دل می کند از آن دوست هایش. جمعیت که به سمت ورودی رفتند آخرین نگاهم را به در انداختم و مهدی و شیوا نیامدند. به اجبار بیخیال آن ها شدم و به سمت پدر و مادر رفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_325 #رمان_زندگی_شیرین اصلا نبود او کنار من هیچ وقت وجه خوبی نداش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پدر من را به مهدی سپرده بود و دلم نمی خواست که نباشد. دلم می خواست مهدی هم مانند امیرعلی در دل پدر جا باز کند. ولی امیرعلی که هیچ گاه خودشیرین نکرده بود، پدر او را برای خودش دوست داشت... پس مهدی را هم برای خودش دوست داشت. جمعیت را کنار زدم و جلو رفتم. پدر تا چشمش به من افتاد لبخند روی لب هایش عمیق شد. دل به دریا زدم و خودم را در آغوشش غرق کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر عطر تنش را دوست داشتم... چقدر گرمای وجودش از من دور شده بود. -بابا... از آغوشش بیرون آمدم و با لبخند دسته گل را به سمتش گرفتم و سعی کردم نگرانی نیامدن مهدی را پشت چهره ام پنهان کنم. -زیارتت قبول باشه بابایی. -قربونت برم دخترم، ان اشاالله قسمت تو آقا مهدی بشه. دعایش بهترین و خیرترین دعا بود. دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو آورد. آرم و نرم بوسه ای روی پیشانی ام کاشت وگفته بودم هیچ چیزبتر از این بوسه ها نبود. انگار انرژِی داشتند، انگار پر بودند از احترام و مهربانی. -شوهرت کو بابا. و سوالی که از آن هراس داشتم. به سمت ورودی برگشتم و از آن جمعیت نگاهی به در کردم به امید آمدنشان اما نبودند -رفته دنبال شیوا، فکر کنم توی ترافیک گیر کردند؛ میان دیگه. -باشه بابا جان. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_326 #رمان_زندگی_شیرین پدر من را به مهدی سپرده بود و دلم نمی خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذاشتم تمام دلتنگی های این مدت فراموشم شود. می دانستم اگر با مهدی خانه ای دور از آن ها بگیرم هم باز من زود به زود به آن ها سر می زدم که این وابستگی کمی کمتر شود. با چشم دوباره به ورودی نگاه کردم که چشمم به امیرعلی افتاد.مشغول صحبت با موبایل بود که تا نگاهم را دید اشاره ای به من کرد. چهره اش خبر های خوبی نمی داد. اخم هایش بدجور در هم فرو رفته بود. با ترس جلو رفتم که موبایل را در جیب شلوارش فرو کرد. -شیرین. -چی شده؟ و همین صدایش کافی بود تا تمام استرس و دلشوره ها یک مرتبه بر سرم نازل شود. نمی فهمیدم چرا این قدر ترسیده بودم اما دلم گواه خوبی به این نگاه هایش نمی داد. -یه چیز می گم آروم باش. سرم را تکان دادم. -دختر تو که همین الان رنگت پریده. -چی شده امیرعلی؟ نگاهی به پشت سرم انداخت وبا صدای آرامی که به زور شنیده می شد گفت: -ببین مهدی و شیوا تصادف کردن. و من حس کردم جان از بدنم رفت. رنگ پریدگی ام را به خوبی حس می کردم. -اروم باش شیوا، این طورکه پلیس می گفت انگار فقط ماشینشون اسیب دیده. و صدایی میان آن همه بغض و هیاهویی بر پا شده، میان آن هجوم استرس و طوفان دلشوره به صدا در امد: -بریم. دستش را روی هوا تکان داد. -باشه باشه، من می رم می گم ماشینشون خراب شده. بهتره هیچ کس فعلا چیزی نفهمه، نگران می شن. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574