eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_327 #رمان_زندگی_شیرین بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او به سمت مادر و پدر رفت و من حتی نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم تحلیل رفته بود و حتی نمی خواستم به عاقبت تصادفشان فکر کنم. خیال این که خراشی هم روی پیشانی مهدی ایجاد شده باشد هم ازارم می داد... شانلی... او که بلایی سرش نمی آمد؟ ای کاش اصرار نمی کردم تا سریع بیایند. کمی دیر می آمدند بهتر بود تا این طور آسیب ببیند. لعنت به من... امیرعلی با قدم های شتابان به سمت من آمد و دوتایی از پله برقی پایین رفتیم. نگرانی او را هم می فهمیدم اما سعی می کرد قوی باشد و... ای کاش خود مهدی بود... ای کاش خودش بود تا ارامم می کرد. -امیرعلی. -بله. -نگفت چی شده. -نه. با سرعت به سمت ماشین رفتیم. و من نفهمیدم آن همه انرژی برای دویدن را در حال تهی بودن از کجا آورده بودم. سوار ماشینش شدیم و من دست هایم یخ شد. انگار خونی در آن ها جریان نداشت. این همه دل اشوبی یک مرتبه ای را نمی فهمیدم. خیال نمی کردم این یک تصادف ساده باشد و همین آزارم می داد. اصلا یک تصادف ساده هم باشد... اگر مهدی من اسیب دیده باشد... یا بدن نحیف شانلی ضربه ای ببیند... شیوا... تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که زیر لب ذکر بگویم. ذکر برای آرام شدن حال خودم و ذکر برای سلامتی هر سه تایشان. لحظه ای سرعت امیرعلی کم شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم ک... که نفسم بالا نیامد، که دیگری چیزی از من نماند و دیگر صدای ضربان قلب خودم و امیرعلی را نمی شنیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_328 #رمان_زندگی_شیرین و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جلوی آن نمانده بود. انگار قشنگ کوبیده شده است. اگر یوا وو مهدی آن تو باشند که چیزی از ان ها نمی ماند. دوباره زیر لب ذکر گفتم و امیرعلی هم به راه افتاد. سکوت کرده بود اما صدای نفس های بلندش تمام ماشین را گرفته بود. می فهمیدم جان می کند تا عربده نزند، می فهمیدم که چطور خودش را پشت آن غرور و مردانگی اش پنهان می کرد. نمی فهمیدم با چه حالی و با چه وصعی به بیمارستان رسیدیم. نمی فهمیدم اصلا نبضم می زد و نمی فهمیدم در این گرما این همه سردی وجودم از کجا آمده بود.. فقط یادم است چند باری هم ما داشتیم تصادف می کردیم اما امیرعلی حتی ذره ای از سرعتش را کم نکرده بود. دوتا یکی پله ها را طی کردیم و به سمت پذیرش رفتیم. -سلام خانم یه تصادفی رو تازه او... -آقای پاشا؟ امیرعلی ضاف ایستاد و به سمت مامور برگشت -بله خودمم. -من سرگرد والهی هستم. -حال زنم چطوره. -لطفا آروم باشین. و همین کلمه کافی بود تا صدای عربده ی امیرعلی در بیمارستان بچیجد و برای اولین بار کنترلش را از دست بدهد. -می گم حال زنم چطوره. -ببینید این تصادف به علت سرعت بالا بوده، خداروشکر بچه ای که توی ماشین بوده حال... -می گم زنم چطوره. -مگه اون بچه ی شما نبوده؟ -زنم... زنم.... زنم... و لرزش پاهای امیرعلی را حس کردم. شیوا... چرا این قدر از گفتنش طفره می رفتند؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_329 #رمان_زندگی_شیرین ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جل
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاشت. چرا نمی فهمید با هر حرکتش جان از بدن ما می گیرد. ما که آرام نمی شدیم، ما فقط بیشتر آماده می شدیم... آماده می شدیم... بیشتر آن طعم را می چشیدیم، زودتر... و نتوانستم تاب بیاورم و پاهایم سست شد. همان جا روی صندلی ها فرود آمدم و همین طور چشم دوختم به لب های سرگرد تا سالم بودن هر سه را بگوید و کمی از این تپش کم شود. -زنتون... یه زن توی ماشین بود... متاسفم. دستش از روی شانه ی امیرعلی سر خورد و... من نهفمیدم چه گفت، نتوانستم بفهمم معنای کلماتش. متاسفم؟... یعنی چه متاسفم؟... یعنی چی آن زن؟ عصبی از جایم بلند شدم. نمی شد، یعنی اصلا نباید می شد، یعنی اصلا نباید متاسف باشد، یعنی نمی تواند که متاسف باشد. -آق... اقا... ا... اون... زن... خ.. نفس عمیقی کشیدم، کلمات را آرام کنار هم ردیف کردم. -اون زن ... خواهر من... نیست. -مطمئنید؟ سرم را تکان دادم. عصبی تکان دادم. آن زن خواهر من نبود... خواهر من نبود... -مهدی کجاست؟... اون... اون.. -اگه منظورتون اون اقایی هست که توی ماشین بودن توی اتاق عمل هستن، بهتره با دکترش حرف بزنین. -ولی اون خواهر من نیست، اون خواهر من نیست... یک مرتبه تمام خاطراتمان جلوی چشم هایم رژه رفت. یک مرتبه شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. این بار شیوای ارام و کودک،این بار شیوایی که دوتایی توی حیاط خانم بزرگ می دویدیم، این باری که هیچ کس خوشگلی او را به سرم نمی کوبیدند. شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت، شیوای قبل از ازدواج، همان شیوایی که اگر دل می شکاند دل وصل کردن هم بلد بود، آن شیوایی که با او آرام می شدم... شیوا که همه ی حرف هایش را به من می زد، شیوایی که.... -اون خواهر من نیست ها. -می خواین برای شناسایی برین؟ سرم را عصبی تکان دادم. نمی فهمیدم چه می گفت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_330 #رمان_زندگی_شیرین آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی توانستم درک کنم پشت این کلمات چه غوغایی خوابیده ست اما همین که حرفم را باور کرده بود کافی بود. مهم نیست چه کاری از من خواسته بود، اما همین که باور کرده بود او خواهر من نبوده کافی بود. شاید شیوا نیامد، اره... شیوا با همان دوست هایش آمده بود. دوست هایش که دعوت بودند. -بهتره به یکی از فامیل هاتون که حالش خوبه... -خودم. نگاهی به سر تا پایم کرد. اما من انگار روی پاهایم ایستاده نبودم. انگار در خلایی فرو رفته بودم که علاقه ای به بیرون آمدن از آن را نداشتم. دلم می خواست تا ابد در این ندانستن ها غرق شوم. ندانستم هم گول زدن بود اما این گول زدن را هم ترجیح می دادم من. -شما می تونید؟ سرم را تکان دادم و حتی بر نگشتم تا حال امیرعلی را ببینم. او باور کرده بود و من می خواستم در یک ناباوری غوطه ور شوم. دلم می خواست به تمام دنیا بفهمانم قرار نیست کسی من را از خواهرکم جدا کند. او دوباره قد می کشید جلوی چشم های، همان قدر پررو نگاهم می کرد، همان قدر تخس نیش می زد به من، همان قدر بی پروا فریاد می زد و همان قدر بیخیال بچه اش را رها می کرد و به مهمانی می رفت. سرگرد باز هم نگاهم کرد و من زیر این نگاه های پر از ترحم می خواستم جان بدهم. یک عمر زیر این نگاه ها مانده بودم اما این بار را نمی توانستم.... این بار را نمی توانستم و حسی درونم فریاد می زد و حکم بی حس بودن می داد. -افسر صادقی، ایشون رو راهنمایی کن توی سردخونه. او سرش را تکان داد و ای کاش راهنمایی نمی کرد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_331 #رمان_زندگی_شیرین اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی ت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم برای دیدن و مهر تاییید زدن بر این شک و یقین هایم اما... اما ای کاش آن ها من را نمی بردند، نمی بردند تا مطمئن نشوم از این خبر لعنتی. قدم برداشتم و من هم پشت سرش. انگار از دیوار ها کمک می خواستم. انگار می خواستم آن ها هم فریاد بزنند که این دخترک را نبرید، که بی خبری بهترین دنیاست و من باز هم قدم برمی داشتم به امید بودن یک زن دیگر. حاضر بودم زن دیگری در کنار مهدی بشیند... حاضر به خیانت هم بودم اما هردو سالم بمانند، مهدی و شیوا سالم می مانند من که دیگر چیزی نمی خواستم. و زنی که رضایت بدهد به خیانت یعنی ته خط و من به انتهایش رسیده بود. افسر صادقی در سردخانه را باز کرد. سرمای آن اتاق خفناک به پوست داغ صورتم اثابت می کرد و ای کاش ذره ای از التهاب درونم را هم می توانست آرام کند. دست هایم بی حس شده بودند و حتی توان مشت کردنشان را هم نداشتم. گلویم از فرط تشنگی به هم چسبیده بود و هر چه بیشتر بزاق دهانم را قورت می دادم، تنها سوزشش بیشتر می شد. _خانم حیدری، چرا ایستادید؟ خیره ی بخار خارج شده از دهان افسر شدم و آن لحظه برای بار هزارمین خودم را لعنت فرستادم چرا پا پیش گذاشتم. مثلا می خواستم با چشم های خودم دروغ بودن این‌کابوس کذایی را ببینم اما، هر قدمی که به آن کشوی نفرین شده نزدیک می شدم، هراس از واقعی بودن دلم را آشوب می کرد. حسی تمام وجودم را قلقلک می‌داد، حسی که می‌گفت بدوم واز آن اتاق نحس دور شوم، حسی که می‌گفت بیخیال همه چیز، خود را به نادانی بزنم و حسی که فرار را فریاد می زد. _ میخواین شخص دیگه ای به جای شما بیاد؟ مانند همیشه حس درونم را خاموش کردم و بدون حرف پای لرزانم را به سختی بلند کردم. دیوانگی بود اگر در دل دعا می کردم شخص دیگری آنجا خوابیده باشد. خیانت را به جان می خریدم اما... اما فکر خیانت نبودن این فاجعه هم رعشه بر اندامم می انداخت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_332 #رمان_زندگی_شیرین ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم بر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن سکوک مرگبار شنیدم. قدم دوم... چشم هایم میخ آن کشوی فلزی شد و خوش بینانه خودم را برای بی وفایی یارم آماده کرده بودم. قدم سوم... بزاق دهانم را قورت دادم و همان‌جا ایستادم. همینقدر فاصله برای دیدن چیزی که نباید می دیدم کافی بود دیگر. مرد آبی پوش، دست به دستگیره برد. صدای باز شدن آن کشوی نحس با ضربان قلبم در هم آمیخت و تشویش درونم را بیشتر کرد. افسر نگاه نگرانش را به من دوخت و وقتی تایید را در نگاهم دید پارچه ی سفید را کنار زد و... با سردرد بدی که در سرم پیچیده بود چشم هایم را آرام باز کردم. نور لامپ که به چشم هایم خورد دوباره چشم هایم را بستم. انگار تک تک رگ های سرم تیر می کشید، انگار در این دنیا نبودم. می دانستم فاجعه ای رخ داده است و حاضر نبودم بروم سراغ یاد آوری این فاجعه، می دانستم اگر بروم چیزی از من نمی ماند و حتی نمی خواستم یادم بیاید که چه شده است و چه بلایی سر آن ها آمده است. نمی خواستم... ساعدم را روی سرم گذاشتم که متوجه ی سوزن فرو رفته در رگ دست هایم شدم. چشم هایم را آرام این بار بستم که.... که چهره ی بی رنگ و لب های کبود شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. با فریادی از ترس از جایم بلند شدم و نشستم. آن که چهره ی خواهرک من نبود، آن... آن... آن فقط یک کابوس بود، فقط یک... سینه هایم از ترس بالا و پایین شد و یک مرتبه تمام فاجعه بر سرم آوار شد. یک مرتبه جان بی روح شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. صدای پرستار در میان صدای خنده های شیوا قاطی شد. او که می خندید انگار... انگار... نفس هایم بالا نمی آمد. نگاهش که جلوی چشم هایم جان می گرفت نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده است... نمی توانستم برای همیشه خاموش شدن آن چشم ها را قبول کنم... نمی توانستم به همین راحتی بگذارم... ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_333 #رمان_زندگی_شیرین قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -خانم خوبین؟... خانم صادقی، خانم صادقی. و انگار هوا برای تنفس کم شده بود. انگار همه چیز دست به دست همه داده بودن تا جان بگیرند از منی که دیگر جانی در بدنم نمانده بود. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چنگ زدم تا کمی این قلب بزند و این نفس بالا بیاید. -خانم آروم باشین... این لیوان آب رو بخورید. اب را به لب هایم نزدیک کرد و انگار خنکای آب کمی از آتش درونم را خواباند. این چه بازی مسخره ای بود. درونم از آتش می سوخت و دست هایم از سرما بی حس شده بود؟ انگار همه چیز می خواستند نبود شیوا را به رخم بکشند. لعنت به این نبودن ها. -قرص بدیم دکتر. -نه نه، چیزی نیاز نیست... خانم من را نگاه کنید لطفا. به سمت پسرک برگشتم که روپوش سفید پوشیده بود. دقیقا هم رنگ همان پارچه ای که سر شیوا داده بودن. چرا همه چیز برای من تعبیر شیوا بود؟ چرا همه چیز به من می فهماند نبودش را و من فریاد می زدم و نبودش را باور نمی کردم. -این طور نفس عمیقی بکشید. نفس عمیقی کشیدم و بالاخره این هوای لعنتی به سینه ام هجوم اورد. -چیزی نیست، فقط خودت داری سخت می کنی. نمی خواستم نفس هایم بالا بیاید وقتی می دانستم بالا آمدنش یعنی باور این فاجعه. -مهدی... کجاست؟ پزشک سوالی به سمت پرستار برگشت. -منظورشون همون مردی بود که تو اتاق عمله. -تموم نشد؟ و صدایم انگار با تمنا بود. یعنی اگر تمام نشد هم شما بگویید تمام شده است، یعنی بگویید قرار نیست من مهدی را هم برای چند ساعتی نداشته باشم، یعنی او فقط می تواند من را تسکین بدهد و این تسکین دهنده را از من نگیرید. با التماس به پرستار نگاه کردم که چشم های او هم پر از تمنا شدند. او می گفت از او نخواهم و مگر نمی فهمید نخواستن الان در توانم نیست؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_334 #رمان_زندگی_شیرین -خانم خوبین؟... خانم صادقی، خانم صادقی. و ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ یعنی نمی فهمید من الان فقط نیاز به آرامش داشتم، نیاز به تسکینی تا ارامم کند و به من بفهماند که خواهرکم دوباره قد می کشد، دوباره بلند می شود و دوباره با دوست هایش به مهمانی می رود، دوباره من نصیحت هایم را روانه اش می کنم و او دوباره غر می زند تا بیخیالش شوم. من شانلی را نگه می داستم و او هر جا که می خواست برود. مامورها وارد اتاق شدند و من چشم هایم را بستم. دلم نمی خواست نشانه ها را ببینم، دلم نمی خواست این نگاه ها ی پر از ترحم این مصیبت را به من یاد آوری کند. -خانم، حالتون بهتر شده؟ لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و نفهمیدم به کجای حال من خوب شدن می آمد. حس می کردم دیگر خنده با من قهر است، خیال می کردم دیگر نمی توانم مانند قبل سرپا بایستم و همه چیز دروغ بود دیگر، مگه نه؟ -می فهمم حالتون رو، اما باید زودتر به خانواده اتون خبر بدید. چشم هایم را باز کردم و سرم را بلند کردم. حرف از این مسخره تر مگر داشتیم؟ -شو... دوباره زبانم یاری نمی کرد. بغض لعنتی مانند سنگی بین گلویم جا خوش کرده بود و نمی توانستم حتی حرف بزنم. این بار حتی کلمات هم توان مبارزه با این بغض را نداشتند و من نمی خواستم تا بغضم بشکند. بغضم بشکند یعنی اشک، اشک یعنی ماتم، ماتم یعنی سوگواری و دیوانگی بود اگر آن لحظه سوگند می خوردم هیچ وقت برای این غم الکی اشک نریزم. من که رفتنش را باور نمی کردم پس برایش سوگواری هم نمی کردم. دست های لرزانم بالا آمد. موهایم آشفته و پریشانی به عرق پیشانی ام چسبیده بودند. با همان دست های لرزان موهایم را داخل روسری ام فرو کردم و جوابش را ندادم. انگار اصلا حرفی نزد تا بخواهد جوابی بشنود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_335 #رمان_زندگی_شیرین یعنی نمی فهمید من الان فقط نیاز به آرامش د
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ گاهی باید کلمات را در حصار نگه داشت تا دل آرام بگیرد. همیشه که با حرف زدن این عقده ها سر باز نمی کندد، گاهی آدم باید سکوت کند تا اصلا عقده ای شکل نگیرد، مثل عقده ی نبود خواهرک! دستم را به سمت پرستار دراز کردم. با صدای خفه ای که کلمات را نمی شد تشخیص دهد لب زدم: -میشه درش بیارین. پرستار سری تکان داد و نزدیک شد. این همه مهربانی آن ها آزارم می داد. من خوشبخت ترین دختر بودم. من یک خواهر داشتم که همیشه می خندید، من یک نامزد داشتم که همیشه آرامم می کرد، من یک خواهرزاده داشتم که همیشه نگاه معصومش به من بود و آدم خوشبخت که ترحم نیاز ندارد. پرستار آن چسب لعنتی را باز کرد که خودم را جلو کشیدم. پاهایم سست بود اما می خواستم برای یک بار هم که شده در زندگی ام لجبازی کنم. پاهایم را از تخت دراز کردم و دنبال زبری کفشم گشتم. کفشم را ارام پوشیدم. نگاه های خیره شان آزارم می داد اما من نمی خواستم این آزار را هم قبول کنم وقتی می دانستم این آزار هم برای من درد آور هست. به سمت در رفتم و صدای کشیده شدن کفشم روی زمین در اتاق پیچید.گناه من چه بود وقتی نمیتوانستم به راحتی پایم را دراز کنم؟ چادر از دست هایم رها بود و انگار در باد می رقصید. مگر کثیف شدنش مهم بود. نمی دانستم کجا می روم. دوباره آن حس فرار به سراغم آمده بود. همان حسی که از درونم فریاد می زد بیخیال تمام نگاه ها سر به بیابان بگذارم. بروم و بروم و بروم، بروم و دور شوم از تمام نگاه هایی که به من این غم را یاد آوری می کردند. دور شوم از تمام کلماتی که فریاد می زدند "باید نبودش را باور کنی." رفتم اما، این بار جای فرار خودم را رو به روی اتاق سردخانه پیدا کردم. روبه روی اتاق خواب خواهرکم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_336 #رمان_زندگی_شیرین گاهی باید کلمات را در حصار نگه داشت تا دل
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اولین قطره ی اشک که از صورتم جاری شد را پاک کردم. اولین ها یعنی باور و من نمی خواستم این بار باور کنم. به دومی فرصت سرریز شدن ندادم و همان جا میان مژه هایم به دامش انداختم. دستم آرام بالا آمد و روی درش نشست. این در ها خوف داشتند. با ترس دستم را پایین آوردم. نگاهی به دست هایم انداختم. دست هایم بوی مرگ می دادند، انگار رنگ مرگ هم گرفته بودند. اصلا مرگ چه رنگی هست؟ رنگ صورت زرد خواهرکم؟ سومین قطره اشکیکه این بار نتوانستم پاک کنم. دلم نمی خواست با دست هایی که گرد این در را داشتند این اشک ها را پاککنم. دلم نمی آمد گرد اتاق خواب خواهرکم را به صورتم بکشم. -خانم، از دو ساعت پیش تا الان هزار بار گوشیتون زنگ خورده، بهتر نیست جواب بدین. جوابش را ندادم و دست دیگرم را به در کشیدم. دلم می خواست این گرد ها جان بگیرند، دوباره شوند شکل صورت خواهرکم و من بتوانم او را برای همیشه داشته باشم. خب من که نمی توانستم بدون او تاب بیاورم. رابطه ی مان خوب نبود اما من جان می دادم برای تنها خواهرم، من جان می دادم برای خنده ها و خوشبختی اش و این را خوب می دانستم. -پس با اجازه خودمون جواب می دیم. -نه. مادر که تاب نمی آورد. چطور می دیدم کمر خمیده ی پدرم را؟ دستم را دراز کردم که موبایل را توی دست هایم گذاشت اما دست هایم تاب نگه داشتنش را نداشتند و موبایل با صدای بدی روی زمین افتاد. نگاهم به سمت موبایل کشیده شد که پرستار سریع خم شد و آن را از روی زمین گرفت. -بگین شماره ی کی رو می خواین من بگیرم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_337 #رمان_زندگی_شیرین اولین قطره ی اشک که از صورتم جاری شد را پاک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -المیرا... نمی دانستم چرا المیرا. اصلا او هم که رابطه ی خوبی با شیوا نداشت. اما المیرا باید می آمد تا برادرش را تسکین می داد، من که مهدی ام نبود تا سر روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم. دوباره اشک هایم را پاک کردم و جان دادم تا دیگر اشک نریزم. تمام بغض هایم را می خواستم بگذارم برای شانه های مهدی. -خودتون حرف می زنین؟ سرم را تکان دادم که پرستار موبایل را کنار گوشم گذاشت. -الو. و صدای سر و صدایی که از پشت تلفن می آمد و من و شیوا قرار بود در آن ولیمه سنگ تمام بگذارم. -الو، شیرین جون خوبی؟ کجایین شما؟ همه نگرانتون شدن؟ -المیرا... و حس کردم نفس های او هم پشت تلفن بند آمد. -المیرا بیا بیرون. -چی شده؟ -برو... برو بیرون. -چند لحظه. لب های خشک شده ام را گزیدم تا این اشک های لعنتی سرریز نکنند. گسی خون را در دهانم حس کردم اما دندان هیم را بیشتر روی لب هایم فشردم تا این بغض لعنتی نشکند. بغضی که شانه نداشت نباید می بارید تا وقتی که شانه اش بیاید. -بیرونم، بگو عزیزم. -شیوا تصادف کرده، حالش خوبه ها، شیوا حالش خیلی خوبه، شانلی هم خوبه، مهدی هم خوبه، همشون خوبن، همشون... -شیرین. و او هم از حرف هایم فهمید چقدر دروغ شیرین می شود وقتی صداقت اوج درد باشد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_338 #رمان_زندگی_شیرین -المیرا... نمی دانستم چرا المیرا. اصلا او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -چه بلایی سر شانلی و شیوا اومده؟ -به خدا خوبن، فقط خواهرم خسته بود، یکم خوابیده، به خدا خواهرمم خوبه، به خدا... و نتوانستم تاب بیاورم و زانوهایم سست شد. نتوانستم به همین راحتی آن بغض لعنتی را فرو ببرم و تبدیل به اشک شدند و اشک هایم تبدیل به هق هق. پرستا وضعیت ا برای المیرا توضیح داد و من عصبی دستم را روی گوش هایم گذاشتم. آن قدر محکم دستم را روی گوش هایم فشار می دادم که خیال می کردم این آخرین باریست که قرار است بشنوم. اگر قرار است تسلیت ها را بشنوم همان بهتر که نشنوم... مگر نه؟ پرستار موبایل را قطع کرد و به سمتم آمد. رو به رویم زانو زد. مانند کودکان ترسیده زانوهایم را در آغوش گرفتمو خودم را جمع کردم. من می ترسیدم از واقعیت. -پاشو، پاشوعزیزم. دستش را به سمتم دراز کرد که عصبی خودم را عقب کشیدم. او نمی فهمید من اگر خودم هم بخواهم نمی توانم دیگر روی پاهایم بایستم. انگار تمام کائنات فرمان می دادند به سقوط، به یک گوشه نشستند و گوش ندادن به حرف ها و خبر هایی که بوی مرگ می دادند. -پاشو عزیزم، نامزدت از اتاق عمل اومده بیرون. با حرفش چشمم در هجوم اشک هایم برق زد. -جدی؟ -اره عزیزدلم پاشو. و دیگر حتی نیاز به دست هایش هم نداشتم. مهدی که بود با ان کلمات جادویی اش به تمام دنیا می فهماند که اشتباه خیال می کردند، که من هنوز خواهرکم را دارم و او هنوز هم برای شانلی مادری می کرد. او که بود حتی با کلماتش به چشم هایم می فهماند که اشتباه دیده است. دستم را به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادم و کم کم از جایم بلند شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574