کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_326 #رمان_زندگی_شیرین پدر من را به مهدی سپرده بود و دلم نمی خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_327
#رمان_زندگی_شیرین
بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذاشتم تمام دلتنگی های این مدت فراموشم شود. می دانستم اگر با مهدی خانه ای دور از آن ها بگیرم هم باز من زود به زود به آن ها سر می زدم که این وابستگی کمی کمتر شود.
با چشم دوباره به ورودی نگاه کردم که چشمم به امیرعلی افتاد.مشغول صحبت با موبایل بود که تا نگاهم را دید اشاره ای به من کرد.
چهره اش خبر های خوبی نمی داد. اخم هایش بدجور در هم فرو رفته بود.
با ترس جلو رفتم که موبایل را در جیب شلوارش فرو کرد.
-شیرین.
-چی شده؟
و همین صدایش کافی بود تا تمام استرس و دلشوره ها یک مرتبه بر سرم نازل شود. نمی فهمیدم چرا این قدر ترسیده بودم اما دلم گواه خوبی به این نگاه هایش نمی داد.
-یه چیز می گم آروم باش.
سرم را تکان دادم.
-دختر تو که همین الان رنگت پریده.
-چی شده امیرعلی؟
نگاهی به پشت سرم انداخت وبا صدای آرامی که به زور شنیده می شد گفت:
-ببین مهدی و شیوا تصادف کردن.
و من حس کردم جان از بدنم رفت. رنگ پریدگی ام را به خوبی حس می کردم.
-اروم باش شیوا، این طورکه پلیس می گفت انگار فقط ماشینشون اسیب دیده.
و صدایی میان آن همه بغض و هیاهویی بر پا شده، میان آن هجوم استرس و طوفان دلشوره به صدا در امد:
-بریم.
دستش را روی هوا تکان داد.
-باشه باشه، من می رم می گم ماشینشون خراب شده. بهتره هیچ کس فعلا چیزی نفهمه، نگران می شن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_327 #رمان_زندگی_شیرین بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذ
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_328
#رمان_زندگی_شیرین
و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او به سمت مادر و پدر رفت و من حتی نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به راه رفتن کردم.
قدم هایم تحلیل رفته بود و حتی نمی خواستم به عاقبت تصادفشان فکر کنم. خیال این که خراشی هم روی پیشانی مهدی ایجاد شده باشد هم ازارم می داد... شانلی... او که بلایی سرش نمی آمد؟
ای کاش اصرار نمی کردم تا سریع بیایند. کمی دیر می آمدند بهتر بود تا این طور آسیب ببیند. لعنت به من...
امیرعلی با قدم های شتابان به سمت من آمد و دوتایی از پله برقی پایین رفتیم. نگرانی او را هم می فهمیدم اما سعی می کرد قوی باشد و... ای کاش خود مهدی بود... ای کاش خودش بود تا ارامم می کرد.
-امیرعلی.
-بله.
-نگفت چی شده.
-نه.
با سرعت به سمت ماشین رفتیم. و من نفهمیدم آن همه انرژی برای دویدن را در حال تهی بودن از کجا آورده بودم.
سوار ماشینش شدیم و من دست هایم یخ شد. انگار خونی در آن ها جریان نداشت.
این همه دل اشوبی یک مرتبه ای را نمی فهمیدم. خیال نمی کردم این یک تصادف ساده باشد و همین آزارم می داد. اصلا یک تصادف ساده هم باشد... اگر مهدی من اسیب دیده باشد... یا بدن نحیف شانلی ضربه ای ببیند... شیوا...
تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که زیر لب ذکر بگویم. ذکر برای آرام شدن حال خودم و ذکر برای سلامتی هر سه تایشان.
لحظه ای سرعت امیرعلی کم شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم ک...
که نفسم بالا نیامد، که دیگری چیزی از من نماند و دیگر صدای ضربان قلب خودم و امیرعلی را نمی شنیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_328 #رمان_زندگی_شیرین و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_329
#رمان_زندگی_شیرین
ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جلوی آن نمانده بود. انگار قشنگ کوبیده شده است.
اگر یوا وو مهدی آن تو باشند که چیزی از ان ها نمی ماند. دوباره زیر لب ذکر گفتم و امیرعلی هم به راه افتاد. سکوت کرده بود اما صدای نفس های بلندش تمام ماشین را گرفته بود.
می فهمیدم جان می کند تا عربده نزند، می فهمیدم که چطور خودش را پشت آن غرور و مردانگی اش پنهان می کرد.
نمی فهمیدم با چه حالی و با چه وصعی به بیمارستان رسیدیم. نمی فهمیدم اصلا نبضم می زد و نمی فهمیدم در این گرما این همه سردی وجودم از کجا آمده بود.. فقط یادم است چند باری هم ما داشتیم تصادف می کردیم اما امیرعلی حتی ذره ای از سرعتش را کم نکرده بود.
دوتا یکی پله ها را طی کردیم و به سمت پذیرش رفتیم.
-سلام خانم یه تصادفی رو تازه او...
-آقای پاشا؟
امیرعلی ضاف ایستاد و به سمت مامور برگشت
-بله خودمم.
-من سرگرد والهی هستم.
-حال زنم چطوره.
-لطفا آروم باشین.
و همین کلمه کافی بود تا صدای عربده ی امیرعلی در بیمارستان بچیجد و برای اولین بار کنترلش را از دست بدهد.
-می گم حال زنم چطوره.
-ببینید این تصادف به علت سرعت بالا بوده، خداروشکر بچه ای که توی ماشین بوده حال...
-می گم زنم چطوره.
-مگه اون بچه ی شما نبوده؟
-زنم... زنم.... زنم...
و لرزش پاهای امیرعلی را حس کردم. شیوا... چرا این قدر از گفتنش طفره می رفتند؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_329 #رمان_زندگی_شیرین ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جل
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_330
#رمان_زندگی_شیرین
آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاشت. چرا نمی فهمید با هر حرکتش جان از بدن ما می گیرد.
ما که آرام نمی شدیم، ما فقط بیشتر آماده می شدیم... آماده می شدیم... بیشتر آن طعم را می چشیدیم، زودتر...
و نتوانستم تاب بیاورم و پاهایم سست شد. همان جا روی صندلی ها فرود آمدم و همین طور چشم دوختم به لب های سرگرد تا سالم بودن هر سه را بگوید و کمی از این تپش کم شود.
-زنتون... یه زن توی ماشین بود... متاسفم.
دستش از روی شانه ی امیرعلی سر خورد و...
من نهفمیدم چه گفت، نتوانستم بفهمم معنای کلماتش. متاسفم؟... یعنی چه متاسفم؟... یعنی چی آن زن؟
عصبی از جایم بلند شدم. نمی شد، یعنی اصلا نباید می شد، یعنی اصلا نباید متاسف باشد، یعنی نمی تواند که متاسف باشد.
-آق... اقا... ا... اون... زن... خ..
نفس عمیقی کشیدم، کلمات را آرام کنار هم ردیف کردم.
-اون زن ... خواهر من... نیست.
-مطمئنید؟
سرم را تکان دادم. عصبی تکان دادم. آن زن خواهر من نبود... خواهر من نبود...
-مهدی کجاست؟... اون... اون..
-اگه منظورتون اون اقایی هست که توی ماشین بودن توی اتاق عمل هستن، بهتره با دکترش حرف بزنین.
-ولی اون خواهر من نیست، اون خواهر من نیست...
یک مرتبه تمام خاطراتمان جلوی چشم هایم رژه رفت. یک مرتبه شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. این بار شیوای ارام و کودک،این بار شیوایی که دوتایی توی حیاط خانم بزرگ می دویدیم، این باری که هیچ کس خوشگلی او را به سرم نمی کوبیدند.
شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت، شیوای قبل از ازدواج، همان شیوایی که اگر دل می شکاند دل وصل کردن هم بلد بود، آن شیوایی که با او آرام می شدم... شیوا که همه ی حرف هایش را به من می زد، شیوایی که....
-اون خواهر من نیست ها.
-می خواین برای شناسایی برین؟
سرم را عصبی تکان دادم. نمی فهمیدم چه می گفت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_330 #رمان_زندگی_شیرین آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_331
#رمان_زندگی_شیرین
اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی توانستم درک کنم پشت این کلمات چه غوغایی خوابیده ست اما همین که حرفم را باور کرده بود کافی بود.
مهم نیست چه کاری از من خواسته بود، اما همین که باور کرده بود او خواهر من نبوده کافی بود.
شاید شیوا نیامد، اره... شیوا با همان دوست هایش آمده بود. دوست هایش که دعوت بودند.
-بهتره به یکی از فامیل هاتون که حالش خوبه...
-خودم.
نگاهی به سر تا پایم کرد. اما من انگار روی پاهایم ایستاده نبودم. انگار در خلایی فرو رفته بودم که علاقه ای به بیرون آمدن از آن را نداشتم. دلم می خواست تا ابد در این ندانستن ها غرق شوم.
ندانستم هم گول زدن بود اما این گول زدن را هم ترجیح می دادم من.
-شما می تونید؟
سرم را تکان دادم و حتی بر نگشتم تا حال امیرعلی را ببینم. او باور کرده بود و من می خواستم در یک ناباوری غوطه ور شوم. دلم می خواست به تمام دنیا بفهمانم قرار نیست کسی من را از خواهرکم جدا کند.
او دوباره قد می کشید جلوی چشم های، همان قدر پررو نگاهم می کرد، همان قدر تخس نیش می زد به من، همان قدر بی پروا فریاد می زد و همان قدر بیخیال بچه اش را رها می کرد و به مهمانی می رفت.
سرگرد باز هم نگاهم کرد و من زیر این نگاه های پر از ترحم می خواستم جان بدهم. یک عمر زیر این نگاه ها مانده بودم اما این بار را نمی توانستم.... این بار را نمی توانستم و حسی درونم فریاد می زد و حکم بی حس بودن می داد.
-افسر صادقی، ایشون رو راهنمایی کن توی سردخونه.
او سرش را تکان داد و ای کاش راهنمایی نمی کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_331 #رمان_زندگی_شیرین اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی ت
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_332
#رمان_زندگی_شیرین
ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم برای دیدن و مهر تاییید زدن بر این شک و یقین هایم اما... اما ای کاش آن ها من را نمی بردند، نمی بردند تا مطمئن نشوم از این خبر لعنتی.
قدم برداشتم و من هم پشت سرش. انگار از دیوار ها کمک می خواستم. انگار می خواستم آن ها هم فریاد بزنند که این دخترک را نبرید، که بی خبری بهترین دنیاست و من باز هم قدم برمی داشتم به امید بودن یک زن دیگر.
حاضر بودم زن دیگری در کنار مهدی بشیند... حاضر به خیانت هم بودم اما هردو سالم بمانند، مهدی و شیوا سالم می مانند من که دیگر چیزی نمی خواستم.
و زنی که رضایت بدهد به خیانت یعنی ته خط و من به انتهایش رسیده بود.
افسر صادقی در سردخانه را باز کرد.
سرمای آن اتاق خفناک به پوست داغ صورتم اثابت می کرد و ای کاش ذره ای از التهاب درونم را هم می توانست آرام کند.
دست هایم بی حس شده بودند و حتی توان مشت کردنشان را هم نداشتم. گلویم از فرط تشنگی به هم چسبیده بود و هر چه بیشتر بزاق دهانم را قورت می دادم، تنها سوزشش بیشتر می شد.
_خانم حیدری، چرا ایستادید؟
خیره ی بخار خارج شده از دهان افسر شدم و آن لحظه برای بار هزارمین خودم را لعنت فرستادم چرا پا پیش گذاشتم.
مثلا می خواستم با چشم های خودم دروغ بودن اینکابوس کذایی را ببینم اما، هر قدمی که به آن کشوی نفرین شده نزدیک می شدم، هراس از واقعی بودن دلم را آشوب می کرد.
حسی تمام وجودم را قلقلک میداد، حسی که میگفت بدوم واز آن اتاق نحس دور شوم، حسی که میگفت بیخیال همه چیز، خود را به نادانی بزنم و حسی که فرار را فریاد می زد.
_ میخواین شخص دیگه ای به جای شما بیاد؟
مانند همیشه حس درونم را خاموش کردم و بدون حرف پای لرزانم را به سختی بلند کردم.
دیوانگی بود اگر در دل دعا می کردم شخص دیگری آنجا خوابیده باشد. خیانت را به جان می خریدم اما... اما فکر خیانت نبودن این فاجعه هم رعشه بر اندامم می انداخت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_332 #رمان_زندگی_شیرین ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم بر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_333
#رمان_زندگی_شیرین
قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن سکوک مرگبار شنیدم.
قدم دوم... چشم هایم میخ آن کشوی فلزی شد و خوش بینانه خودم را برای بی وفایی یارم آماده کرده بودم.
قدم سوم... بزاق دهانم را قورت دادم و همانجا ایستادم. همینقدر فاصله برای دیدن چیزی که نباید می دیدم کافی بود دیگر.
مرد آبی پوش، دست به دستگیره برد. صدای باز شدن آن کشوی نحس با ضربان قلبم در هم آمیخت و تشویش درونم را بیشتر کرد.
افسر نگاه نگرانش را به من دوخت و وقتی تایید را در نگاهم دید پارچه ی سفید را کنار زد و...
با سردرد بدی که در سرم پیچیده بود چشم هایم را آرام باز کردم. نور لامپ که به چشم هایم خورد دوباره چشم هایم را بستم.
انگار تک تک رگ های سرم تیر می کشید، انگار در این دنیا نبودم.
می دانستم فاجعه ای رخ داده است و حاضر نبودم بروم سراغ یاد آوری این فاجعه، می دانستم اگر بروم چیزی از من نمی ماند و حتی نمی خواستم یادم بیاید که چه شده است و چه بلایی سر آن ها آمده است. نمی خواستم...
ساعدم را روی سرم گذاشتم که متوجه ی سوزن فرو رفته در رگ دست هایم شدم. چشم هایم را آرام این بار بستم که....
که چهره ی بی رنگ و لب های کبود شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت.
با فریادی از ترس از جایم بلند شدم و نشستم. آن که چهره ی خواهرک من نبود، آن... آن... آن فقط یک کابوس بود، فقط یک...
سینه هایم از ترس بالا و پایین شد و یک مرتبه تمام فاجعه بر سرم آوار شد. یک مرتبه جان بی روح شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت.
صدای پرستار در میان صدای خنده های شیوا قاطی شد. او که می خندید انگار... انگار...
نفس هایم بالا نمی آمد. نگاهش که جلوی چشم هایم جان می گرفت نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده است... نمی توانستم برای همیشه خاموش شدن آن چشم ها را قبول کنم... نمی توانستم به همین راحتی بگذارم...
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_333 #رمان_زندگی_شیرین قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_334
#رمان_زندگی_شیرین
-خانم خوبین؟... خانم صادقی، خانم صادقی.
و انگار هوا برای تنفس کم شده بود. انگار همه چیز دست به دست همه داده بودن تا جان بگیرند از منی که دیگر جانی در بدنم نمانده بود.
دستم را روی سینه ام گذاشتم و چنگ زدم تا کمی این قلب بزند و این نفس بالا بیاید.
-خانم آروم باشین... این لیوان آب رو بخورید.
اب را به لب هایم نزدیک کرد و انگار خنکای آب کمی از آتش درونم را خواباند. این چه بازی مسخره ای بود. درونم از آتش می سوخت و دست هایم از سرما بی حس شده بود؟
انگار همه چیز می خواستند نبود شیوا را به رخم بکشند. لعنت به این نبودن ها.
-قرص بدیم دکتر.
-نه نه، چیزی نیاز نیست... خانم من را نگاه کنید لطفا.
به سمت پسرک برگشتم که روپوش سفید پوشیده بود. دقیقا هم رنگ همان پارچه ای که سر شیوا داده بودن. چرا همه چیز برای من تعبیر شیوا بود؟ چرا همه چیز به من می فهماند نبودش را و من فریاد می زدم و نبودش را باور نمی کردم.
-این طور نفس عمیقی بکشید.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره این هوای لعنتی به سینه ام هجوم اورد.
-چیزی نیست، فقط خودت داری سخت می کنی.
نمی خواستم نفس هایم بالا بیاید وقتی می دانستم بالا آمدنش یعنی باور این فاجعه.
-مهدی... کجاست؟
پزشک سوالی به سمت پرستار برگشت.
-منظورشون همون مردی بود که تو اتاق عمله.
-تموم نشد؟
و صدایم انگار با تمنا بود. یعنی اگر تمام نشد هم شما بگویید تمام شده است، یعنی بگویید قرار نیست من مهدی را هم برای چند ساعتی نداشته باشم، یعنی او فقط می تواند من را تسکین بدهد و این تسکین دهنده را از من نگیرید. با التماس به پرستار نگاه کردم که چشم های او هم پر از تمنا شدند.
او می گفت از او نخواهم و مگر نمی فهمید نخواستن الان در توانم نیست؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_334 #رمان_زندگی_شیرین -خانم خوبین؟... خانم صادقی، خانم صادقی. و ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_335
#رمان_زندگی_شیرین
یعنی نمی فهمید من الان فقط نیاز به آرامش داشتم، نیاز به تسکینی تا ارامم کند و به من بفهماند که خواهرکم دوباره قد می کشد، دوباره بلند می شود و دوباره با دوست هایش به مهمانی می رود، دوباره من نصیحت هایم را روانه اش می کنم و او دوباره غر می زند تا بیخیالش شوم. من شانلی را نگه می داستم و او هر جا که می خواست برود.
مامورها وارد اتاق شدند و من چشم هایم را بستم. دلم نمی خواست نشانه ها را ببینم، دلم نمی خواست این نگاه ها ی پر از ترحم این مصیبت را به من یاد آوری کند.
-خانم، حالتون بهتر شده؟
لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و نفهمیدم به کجای حال من خوب شدن می آمد.
حس می کردم دیگر خنده با من قهر است، خیال می کردم دیگر نمی توانم مانند قبل سرپا بایستم و همه چیز دروغ بود دیگر، مگه نه؟
-می فهمم حالتون رو، اما باید زودتر به خانواده اتون خبر بدید.
چشم هایم را باز کردم و سرم را بلند کردم. حرف از این مسخره تر مگر داشتیم؟
-شو...
دوباره زبانم یاری نمی کرد.
بغض لعنتی مانند سنگی بین گلویم جا خوش کرده بود و نمی توانستم حتی حرف بزنم. این بار حتی کلمات هم توان مبارزه با این بغض را نداشتند و من نمی خواستم تا بغضم بشکند. بغضم بشکند یعنی اشک، اشک یعنی ماتم، ماتم یعنی سوگواری و دیوانگی بود اگر آن لحظه سوگند می خوردم هیچ وقت برای این غم الکی اشک نریزم.
من که رفتنش را باور نمی کردم پس برایش سوگواری هم نمی کردم.
دست های لرزانم بالا آمد. موهایم آشفته و پریشانی به عرق پیشانی ام چسبیده بودند. با همان دست های لرزان موهایم را داخل روسری ام فرو کردم و جوابش را ندادم. انگار اصلا حرفی نزد تا بخواهد جوابی بشنود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_335 #رمان_زندگی_شیرین یعنی نمی فهمید من الان فقط نیاز به آرامش د
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_336
#رمان_زندگی_شیرین
گاهی باید کلمات را در حصار نگه داشت تا دل آرام بگیرد. همیشه که با حرف زدن این عقده ها سر باز نمی کندد، گاهی آدم باید سکوت کند تا اصلا عقده ای شکل نگیرد، مثل عقده ی نبود خواهرک!
دستم را به سمت پرستار دراز کردم. با صدای خفه ای که کلمات را نمی شد تشخیص دهد لب زدم:
-میشه درش بیارین.
پرستار سری تکان داد و نزدیک شد. این همه مهربانی آن ها آزارم می داد. من خوشبخت ترین دختر بودم. من یک خواهر داشتم که همیشه می خندید، من یک نامزد داشتم که همیشه آرامم می کرد، من یک خواهرزاده داشتم که همیشه نگاه معصومش به من بود و آدم خوشبخت که ترحم نیاز ندارد.
پرستار آن چسب لعنتی را باز کرد که خودم را جلو کشیدم. پاهایم سست بود اما می خواستم برای یک بار هم که شده در زندگی ام لجبازی کنم.
پاهایم را از تخت دراز کردم و دنبال زبری کفشم گشتم. کفشم را ارام پوشیدم.
نگاه های خیره شان آزارم می داد اما من نمی خواستم این آزار را هم قبول کنم وقتی می دانستم این آزار هم برای من درد آور هست.
به سمت در رفتم و صدای کشیده شدن کفشم روی زمین در اتاق پیچید.گناه من چه بود وقتی نمیتوانستم به راحتی پایم را دراز کنم؟
چادر از دست هایم رها بود و انگار در باد می رقصید. مگر کثیف شدنش مهم بود.
نمی دانستم کجا می روم.
دوباره آن حس فرار به سراغم آمده بود. همان حسی که از درونم فریاد می زد بیخیال تمام نگاه ها سر به بیابان بگذارم. بروم و بروم و بروم، بروم و دور شوم از تمام نگاه هایی که به من این غم را یاد آوری می کردند.
دور شوم از تمام کلماتی که فریاد می زدند "باید نبودش را باور کنی."
رفتم اما، این بار جای فرار خودم را رو به روی اتاق سردخانه پیدا کردم. روبه روی اتاق خواب خواهرکم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_336 #رمان_زندگی_شیرین گاهی باید کلمات را در حصار نگه داشت تا دل
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_337
#رمان_زندگی_شیرین
اولین قطره ی اشک که از صورتم جاری شد را پاک کردم. اولین ها یعنی باور و من نمی خواستم این بار باور کنم.
به دومی فرصت سرریز شدن ندادم و همان جا میان مژه هایم به دامش انداختم.
دستم آرام بالا آمد و روی درش نشست. این در ها خوف داشتند. با ترس دستم را پایین آوردم.
نگاهی به دست هایم انداختم. دست هایم بوی مرگ می دادند، انگار رنگ مرگ هم گرفته بودند.
اصلا مرگ چه رنگی هست؟
رنگ صورت زرد خواهرکم؟
سومین قطره اشکیکه این بار نتوانستم پاک کنم. دلم نمی خواست با دست هایی که گرد این در را داشتند این اشک ها را پاککنم. دلم نمی آمد گرد اتاق خواب خواهرکم را به صورتم بکشم.
-خانم، از دو ساعت پیش تا الان هزار بار گوشیتون زنگ خورده، بهتر نیست جواب بدین.
جوابش را ندادم و دست دیگرم را به در کشیدم. دلم می خواست این گرد ها جان بگیرند، دوباره شوند شکل صورت خواهرکم و من بتوانم او را برای همیشه داشته باشم.
خب من که نمی توانستم بدون او تاب بیاورم. رابطه ی مان خوب نبود اما من جان می دادم برای تنها خواهرم، من جان می دادم برای خنده ها و خوشبختی اش و این را خوب می دانستم.
-پس با اجازه خودمون جواب می دیم.
-نه.
مادر که تاب نمی آورد. چطور می دیدم کمر خمیده ی پدرم را؟
دستم را دراز کردم که موبایل را توی دست هایم گذاشت اما دست هایم تاب نگه داشتنش را نداشتند و موبایل با صدای بدی روی زمین افتاد.
نگاهم به سمت موبایل کشیده شد که پرستار سریع خم شد و آن را از روی زمین گرفت.
-بگین شماره ی کی رو می خواین من بگیرم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_337 #رمان_زندگی_شیرین اولین قطره ی اشک که از صورتم جاری شد را پاک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_338
#رمان_زندگی_شیرین
-المیرا...
نمی دانستم چرا المیرا. اصلا او هم که رابطه ی خوبی با شیوا نداشت.
اما المیرا باید می آمد تا برادرش را تسکین می داد، من که مهدی ام نبود تا سر روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم.
دوباره اشک هایم را پاک کردم و جان دادم تا دیگر اشک نریزم. تمام بغض هایم را می خواستم بگذارم برای شانه های مهدی.
-خودتون حرف می زنین؟
سرم را تکان دادم که پرستار موبایل را کنار گوشم گذاشت.
-الو.
و صدای سر و صدایی که از پشت تلفن می آمد و من و شیوا قرار بود در آن ولیمه سنگ تمام بگذارم.
-الو، شیرین جون خوبی؟ کجایین شما؟ همه نگرانتون شدن؟
-المیرا...
و حس کردم نفس های او هم پشت تلفن بند آمد.
-المیرا بیا بیرون.
-چی شده؟
-برو... برو بیرون.
-چند لحظه.
لب های خشک شده ام را گزیدم تا این اشک های لعنتی سرریز نکنند. گسی خون را در دهانم حس کردم اما دندان هیم را بیشتر روی لب هایم فشردم تا این بغض لعنتی نشکند.
بغضی که شانه نداشت نباید می بارید تا وقتی که شانه اش بیاید.
-بیرونم، بگو عزیزم.
-شیوا تصادف کرده، حالش خوبه ها، شیوا حالش خیلی خوبه، شانلی هم خوبه، مهدی هم خوبه، همشون خوبن، همشون...
-شیرین.
و او هم از حرف هایم فهمید چقدر دروغ شیرین می شود وقتی صداقت اوج درد باشد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_338 #رمان_زندگی_شیرین -المیرا... نمی دانستم چرا المیرا. اصلا او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_339
#رمان_زندگی_شیرین
-چه بلایی سر شانلی و شیوا اومده؟
-به خدا خوبن، فقط خواهرم خسته بود، یکم خوابیده، به خدا خواهرمم خوبه، به خدا...
و نتوانستم تاب بیاورم و زانوهایم سست شد. نتوانستم به همین راحتی آن بغض لعنتی را فرو ببرم و تبدیل به اشک شدند و اشک هایم تبدیل به هق هق.
پرستا وضعیت ا برای المیرا توضیح داد و من عصبی دستم را روی گوش هایم گذاشتم.
آن قدر محکم دستم را روی گوش هایم فشار می دادم که خیال می کردم این آخرین باریست که قرار است بشنوم. اگر قرار است تسلیت ها را بشنوم همان بهتر که نشنوم... مگر نه؟
پرستار موبایل را قطع کرد و به سمتم آمد. رو به رویم زانو زد.
مانند کودکان ترسیده زانوهایم را در آغوش گرفتمو خودم را جمع کردم. من می ترسیدم از واقعیت.
-پاشو، پاشوعزیزم.
دستش را به سمتم دراز کرد که عصبی خودم را عقب کشیدم. او نمی فهمید من اگر خودم هم بخواهم نمی توانم دیگر روی پاهایم بایستم.
انگار تمام کائنات فرمان می دادند به سقوط، به یک گوشه نشستند و گوش ندادن به حرف ها و خبر هایی که بوی مرگ می دادند.
-پاشو عزیزم، نامزدت از اتاق عمل اومده بیرون.
با حرفش چشمم در هجوم اشک هایم برق زد.
-جدی؟
-اره عزیزدلم پاشو.
و دیگر حتی نیاز به دست هایش هم نداشتم. مهدی که بود با ان کلمات جادویی اش به تمام دنیا می فهماند که اشتباه خیال می کردند، که من هنوز خواهرکم را دارم و او هنوز هم برای شانلی مادری می کرد.
او که بود حتی با کلماتش به چشم هایم می فهماند که اشتباه دیده است.
دستم را به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادم و کم کم از جایم بلند شدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_339 #رمان_زندگی_شیرین -چه بلایی سر شانلی و شیوا اومده؟ -به خدا خو
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_340
#رمان_زندگی_شیرین
وسط اشک می خندیدم، مانند دیوانه هایی که اوج تاریکی روزنه ای به روشنی پیدا کردند می خندیدم و می خواستم تمام تاریکی ها را فراموش کنم.
-بیداره؟
-نه هنوز بهوش نیومده اما من با دکتر حرف زدم بری پیشش.
لبخندم ب ای ثانیه ای حذف شد اما دوباره ان را برگرداندم. دوباره لبخند زدم و با قدم های سست پشت سر پرستار به راه افتادم.
نمی خواستم با این وصع بروم بالا سرش. اگر یک مرتبه بهوش می آمد و من را می دید چه؟
نمی گفت چه زودخودم را باختم وقتی چیزی نشده است، وقتی شیوا زنده ست و ان سردخانه کابوسی بیش نبود.
-اینه داری؟
-آینه... می خوای خوشگل کنی واسه نامزدت؟
با خنده چشمکی زد. انگار او هم می خواست من در این نابوری بمانم و همین برایم کافی بود.
همین که یکی بفهمد من چقدر به این خلسه نیاز دارم برایم کافی بود.
-صبر کن برات بیارم.
با سرعت شروع به دویدن کرد و من با زبانم لب هایم را تر کردم که متوجه ی خون خشک شده ی روی ان ها شدم.
دستمالی را از جیبم در اوردم
"-ای بابا، شیرین واقعا نمی خوای یکم به خودت برسی؟ خواهر من یکم ارایش کن خب."
دوباره اشک هایم جاری شد و دستمال را روس لبم کشیدم.
"-وای شیرین، نگاه کن امیرعلی برام چی فرستاده؟
-مگه باهاش قهر نبودی؟
-چرا، یکم بداخلاق هست ولی من عاشق مردهای مغرورم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_340 #رمان_زندگی_شیرین وسط اشک می خندیدم، مانند دیوانه هایی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_341
#رمان_زندگی_شیرین
-تو که دیشب می گفتی بدت میاد."
هروقت که کم می اورد می خندید، ان زمان ها می خندید چون عاشق همین عدرخواهی های نامحسوس امیرعلی بود و الان هم می خندید، مگر نهء
"-این پلاستیک چیه؟
-شانلی مریض شد."
و نگاه نگرانش که جلوی چشم هایم جان گرفت و جالا شانلی بدون مادرش چه می کرد؟
نمی خواستم نبود خواهرکم را باور کنم.
انگار تمام دیوارهای بیمارستان فریاد می زدند. انگار هوا هم زبان در آورده بود و فریاد می زد که باور کنم این فاجعه را.
انگار لباس بدنم فشار می آوردند و می خواستند من را در تنگنا رها کنند.
دخترک آیینه را به دست داد. دلم می خواست این آیینه را روبه روی بینی شیوا بگذارم. بخار روی آیینه بشنید و من باور کنم این دروغ خیالی که به خودم می گفتم.
-با اون دختره که حرف زدم انگار حالش بد شد یک مرتبه تماس قطع شد.
آینه را بالا آوردم و انگار تصویر شیوا روی آینه نقش بست. نفسم بند آمد و....
یک مرتبه آینه از دستن افتاد و زیر پاهایم هزار تکه شد. دخترکی با رنگ زرد و چشم های گود رفته، دخترکی نفس نمی کشید و موهای پریشانش اطراف شانه های لختش ریخته بود.
شیوا همیسه موهای خرمایی اش را مرتب نگه می داشت. قبلا خودم برایش می بافدم. او رو به رویم می نشست و از رویاهای خود و امیرعلی می گفت و من آرام ارام موهایش را به هم می پیچاندم.
او رویا می بافد و من موهایش را، او جان داده بود و من جان می کندم.
-خوبی عزیزم؟
-مهدی کدوم اتاقه؟
اشاره ای به یکی از پرستار ها کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_341 #رمان_زندگی_شیرین -تو که دیشب می گفتی بدت میاد." هروقت که کم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_342
#رمان_زندگی_شیرین
-به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه.
پرستار که سرش را تکان داد و دستم را گرفت و به سمت اتاق مهدی برد.
در اتاق را باز کرد و....
مرد من مشت هجوم زخم و لوله ها چشم هایش رو بسته بود.
لب هایم می لرزید تا این بغض لعنتی سرباز نکند.
اگر رفتن شیوا را باور نمی کردم با این حال مهدی چه نی کردم.
چطور می توانستم ببینمش وقتی دراز کشیده است و لب هایش این طور میان لوله ها چفت شده است.
-میری؟
-آره عزیزم.
در بسته شد و من از همان دور نگاهش کردم و دیگر نتوانستم این همه بغض را به اسارت بکشم.
می خواستم دوباره صدایم کند. گوش هایم در تب و تاب شنیدن نامم بود و لب هایم برای جانم گفتن هایم این طور می لرزیدند.
-مهدی...
"-عزیزم.
-جانم.
-هیچ وقت این طور اشک نریز، هر کی باعث اشک ریختنت بشه رو خودم چهار قسمت می کنم، خودم تا ابد کنارتم."
و من همیشه دلم قرص بود به این کلمات.
مهدی می توانست این دنیا را به چهار قسمت تبدیل کند، این دنیایی که این طور بذر جدایی پاشیده بود به دنیایم؟
پاهاین را به زور از روی زمین جدا کردم. انگار چسب شده بود و نمی خواست حلو برود.
نمی توانستم دست هایش را لمس کنم و او محکم انگشت هایش را دور انگشت هایم قفل نکند.
جلو رفتم و روی صندلی نشستم. اصلا باید دل خوش می کردم به صدای نفس هایش.
همین که می دانستم تفس می کشد و مانند شیوا حکم خاموشی نگرفته است برایم کافی بود.
شاید الان چشم هایش را باز کند، اگر تا یک ساعت دیگر باز نکرد تا فردا که چشم باز می کند و باز هم کلمات جادویی اش را نثارم می کند دیگر.
سرم را کنار سرش گذاشتم. دستم میان دست هایش قفل کردم. همین که دست هایش مانند آن اتاق لعنتی سرد نبود یعنی دلگرمی وجودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_342 #رمان_زندگی_شیرین -به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه. پر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_343
#رمان_زندگی_شیرین
لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم ارام نمی شدم.
این همه سال غم هایم را خورده بودم و در تنهایی هایم دفن کرده بودم، این همه سال اشک هایم را روی بالشت پنهان کردم اما وقتی مهدی آمد دیگر نمی توانستم سکوت کنم.
وقتی خواب هم بود لب باز می کردم چون می دانستم او می شنود و وقتی بیدار شود ارامم می کند.
_مهدی.
و در خیالم مردی جانم گفتن هایش را نثارم کرد.
-می گن که شیوا خوابیده، می گن که دیگ خواهرکم رو ندارم.... می دونی مهدی، خودن دیدم... اگه نمی دیدم له تو تهمت می زدم.... ولی مهدی... چرا یه دختر دیگه رو سوار نکرده بود.
میان اشک هایم ارام خندیدم. و اوج دیوانگی را من ان لحطه می خداستم تجربه کنم.
دیوانگی بهتر از باور این فاجعه ای بود که می خواست جان بگیرد.
-مهدی، چشم های شیوا بسته بود...اخه می دونی خواهرکم خیلی سفیده، ولی این بار سفید تر از قبل شده بود...
اصلا شیوا که بدون لالایی های مامان خوابش نمی بره. اون مامان رو بعد از دو هفته دلتنگی ندیده، من می دونم که بلند میشه. اصلا شانلی... شانلی که بدون اون تاب نمیاره مهدی.... امیرعلی...به خدا امیرعلی می شکنه.
نفهمیدم چه ها گفتم.فقط کلمات را به زبان آوردم.گفتم و گفتم و گفتم و اشک ریختم برای سکوتی که از این به بعد قرار بود دنیایم را ویران کند.
حرف زدم و اتقدر اشک ریختم تا چشم هایم گرم شدم.
گفتم از خاطرات خودم و شیوا، از شیطنت های بجگی اس، از پررو بودن های نوجوانی اش، از بی پروایی های جوانی اش... برای مهدی گفتم از خانم شدن آن دخترک جوان... گفتن از مادر شدنش، از نگرانی هایش برای شانلی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_343 #رمان_زندگی_شیرین لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_344
#رمان_زندگی_شیرین
با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق مهدی شود چشم هایم را باز کرده بود.
باز کردن چشم هایم دوباره شد با اوار شدن تمام دنیا بر سرم.
مادر نام من را صدا می زد و مگر من می توانست توی چشم های این زن نگاه کنم؟
اشک هایم شدت گرفت. می لرزیدم و هقهقم در ان اتاق می پیچید و چرا کسی مهدی را بیدار نمی کرد تا بدنم را در آغوشش تسکین بدهد.
در یک مرتبه باز شد و مادر شیون کنان وارد اتاق شد.
-شیرین.... شیرین مامان شیوا کجاست؟ این ها چی میگن؟ شیوای من کحاست؟
و من می لرزیدم و نمی توانستن در میان اشک هایی که نفسم را بند می اورد حرفی بزنم.
_دانای کل_
و ان طرف بیمارستان غوغایی به پا بود.
شیرین به مهدی پناه برده بود تا مهدی خوابیده به او بگوید که خواهرکش زنده است و امیرعلی به شانلی پناه برده بود
امیرعلی در شوکی فرو رفته بود که قصد بیرون اندن از ان را هم نداشت.
اصلا نمی خواست به تصادفی فکر کند، حتی فکر گول زدن خودش هم از سرش بیرون کرد.
می خواست تهی باشد، تهی از همه چیز و فقط دست بکش به دست و پاهای شکسته ی دخترکش.
می خواست خیال کند هیچ کس جز شانلی در این دنیا نیست تا نگرانش باشد.
خودش هم می دانست فکر به شیوا و فاجعه اش او را تا حد جنون می برد.
مگر می شود بانوی چشم عسلی اش خاموش شود. به قیافه ی ارام دخترش لبخندی زد. بعد از کلی نوازش اشک هایش تمام شده بود.
از فکر این که دخترکش چه دردی می کشد وجود خودش هم پر از درد می شد.
یک مرتبه در اتاقش باز شد و مادر و پدر خودش و پدر شیوا وارد اتاق شدند.
صدای گریه های شانلی دوباره به هوا رفت و امیرعلی سردرگم ماند بین دخترکش و آن همه ادمی که منتطر بودن او از خلسه اش بیرون بیاید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_344 #رمان_زندگی_شیرین با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_345
#رمان_زندگی_شیرین
امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بیاید که می دانست پایانش کابوس است. می دانست نفسش بند می اید و کمرش می شکند.
مردی هم که کمرش بشکند دیگر نمی تواند دخترکش را در آغوش بگیرد و امیرعلی از این می ترسید.
مادرش گریه کنان وارد اتاق شد. با عروسش رابطه ی خوبی نداشت اما مرگ که خوب و بدی رابطه نمی شناسد، اصلا مرگ می آید که اطرافیان را به کام مرگ بکشاند و برورد.
مادرش جلو رفت و دستی بر سر یادگار عروسش کشید.
-اروم باش عروسکم، اروم باش نوه ی خوشگلم.
_شیرین_
نفهمیدم مراسم ها چطور گذشت. من فقط در ناباوری قوطه ور بودم و می خواستم تا به همه بفهمانم رفتن شیوا دروغی محض بود.
او تا ساعتی پیش کنار خودم بود و نمی شد که به همین راحتی برود. این همه سال خاطره مگر می شد دفن شود و چیزی از آن باقی نماند؟
شوخی مسخره ای بود.
گوشه ی مجلس زانوهایم را در آغوش گرفته بودم و به جمعیتی نگاه می کردم که سیاه پوش می امدند و تسلیت می گفتتد.
نمی خواستم آن ها را ببینم. از این تسلیت گفتن هایشان بیزار بودم اما خاله اصرار کرد که بیایم. می گفا خوبیت ندارد خواهرش در مراسمش نباشد.
او حتی در مراسم شیوا هم به فکر حرف مردم بود و مهدی دیگرن نبود تا در ب ابرشان بایستد.
حتی امیرعلی هم دیگر نبود. شانلی را در آغوش داشت روزهایش در قبرستان و شب هایش در اتاق دو نفره شان سپری می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_345 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_346
-شیرین جون.
سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های اشکی رو به رویم نشست.
اهل گلایه نبودم اما بعد از هفت روز امده بودند تا چه شود؟
ان ها که می دانستند من دلتنگم، دلتنگ مهدی، دلتنگ شیوا، دلتنگ...
-تسلیت می گم، واقعا خیلی متاسف شدم وقتی شنیدم.
مشغول با ی با ریش شال مشکی ام شدم و جوابش را ندادم. یعنی زبانی برای حرف زدن نداشتم. بدنم یک مرتبه تحمل این همه تنهایی را نداشت.
-واقعا شوک بزرگی بود برای هممون.
شوک؟... شوک این طور ویران می کند؟ این فاجعه ای بود که نامش را زندگی گذاشته بودند.
لب های خشکیده ام را از هم باز کردم وبا صدای خفه ای نالیدم:
-مهدی بهوش اومده؟
سرش را تکان داد و زد زیر گریه. نامرد شده بود.
حالا که باید کنار من باشد سرش را روی ان بالشت گداشته بود و ان طور خوابیده بود، یعنی دلش پیش من نبود؟
یعنی با من همراهی نمی کرد؟
-مامان نتونست بیاد، همین طور پیش مهدیه.
دلم برایش تنگ شده بود. امروز رفته بودم دیدنش اما نامرد باز هم چشم هایش را بسته بود. ناامرد باز هم لب باز نکرد تا ارامم کند، نامرد فقط صدای نفس هایش را برایم گداشته بود.
قطره ی روان رو ی گونه ان را ارام پاک کردم که صدای شیون ها یک مرتبه به هوا رفت. سرم را بلند کردم که شانلی را در آغوش المیرا دیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_346 -شیرین جون. سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_347
#رمان_زندگی_شیرین
با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته مانند ابر بهار اشک می ریخت و صورتش سرخ شده بود.
نتوانستم تاب بیاورم و او را این طور ببینم. شانلی از شلوغی می ترسید، ان هم این شلوغی با این همه اه و ناله ای که شانلی را نشانه می گرفتند و زیر گوشش می خواندند بدون مادرت چی می کشی.
از جایم بلند شدم و به سمت المیرا رفتم.
-بدش به من.
با لحن تندم مات به من نگاه کرد. نتوانستم بیشتر از این صدای گریه هایش را بشنوم و شانلی را از اغوشش بیرون کشیدم.
تمام این خانه پر از آدمی بودند که می خواستند به شانلی یاداوری کنند مادری ندارد دیگر، مگر این بچه چه می فهمد جز چشم های سرخ و دهان بازشان؟
از خانه بیرون رفتم. افتاب مستقیم به صورتش خورد که دستم را سایه بان چشم هایش کردم.
شیوا که بر می گشت اما تا برگشتنش نباید اسیبی به این دختر می رسید.
کفش هایم را پوشیدم. ان قدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود و دیگر جانی در بدنش نمانده بود.
به سمت دروازه رفتم. پدر کنار دروازه ایستاده بود، اما دیگر مانند پدر قبل نبود که...
کمرش خم شده بود و انگار بار هزار سال روی شانه هایش سنگینی می کرد.
-کجا بابا.
چروک زیر چشم هایش هزار برابر شده بود. این مرد ده برابر تمام سال هایی که شیوا را بزرگ کرده بود پیر شده بود.
-می رم بیرون، شانلی از شلوغی می ترسه.
-میشه مامانت رو تنها نذاری؟
سرم را به زیر انداختم. چطور مامان را تنها نمی گذاشتم، چطور می توانستم به همین راحتی به او بگویم باور کن این حقیقت تلخ و بپذیر این آشوب را.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_347 #رمان_زندگی_شیرین با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_348
#رمان_زندگی_شیرین
-شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش، شما بفرمایید خونه.
به سمت پسرعمویم برگشتم. سال ها بود که ندیده بودمش اما فرقی نکرده بود. هنوز هم ان زخم عمیقی که سنگ حوض حیاط خانه ی خانم بزرگ ساخته بود روی پبشانی اش مانده بود.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد که شانلی ناله ی ارامی کرد و دست هایش را محکم دور من فقل کرد.
ترسیده بود و حس ناامنی بدجور روی این دخترک بود. بعد از آن تصادف لعنتی این صحنه ها برایش زهر بود و من نمی توانستم کاری بکنم وقتی خودم از این زهر می خوردم.
-ممنون پسرعمو، همین جا توی حیاط دورش می دم.
نگاهی به چشم های خمارش کردم ان قدر گریه کرده بود که حتم داشتم زود خوابش می برد.
موهای خرمایی چسبید ه به پیشانی اش را کنار زدم و ارام پیشانی اش را فوت کردم تا خنک تر شود.
خلوت ترین مکان حیاط ایستادم و در آغوشم تکانش دادم. طولی نکشید که چشم هایش گرم شده بود.
می ترسیدم که د این شلوغی از خواب بپرد اما دلم نمی آمد او را از خودم جدا کنم.
ان قدر ان جا ماندم که بالاخره المیرا امد. دخترک او هم در آغوشش خواب بود. هردو را خانه ی فرزانه خانم خواباندیم و المیرا همان جا ماند تا از هر دو مراقبت کند.
اما من که دلم همان جا پیش شانلی مانده بود. او هم مانند من خیلی تنها شده بود.
او هم مادرش را از دست داده بود و هم... هم دیگر پدری نبود تا برایش پدری کند، پدرش شکسته بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_348 #رمان_زندگی_شیرین -شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش،
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_349
#رمان_زندگی_شیرین
با چشم دنبال امیرعلی گشتم.
چشم هایی که این روزها پر از خون و اشک بود، چشم هایی که تار شده بود و خیره به در ماند.
اما امیرعلی نبود، می دانستم باز هم پناه برده بود به ان سنگ سرد و سر گذاشته بود تا صدای همسرش را بشنود.
ای کاش حس های مسخره از که این روز ها گریبان من را گرفته بود به سراغ او نرفته باشد.
حس هایی مثل عذاب وجدان، عذاب از منع کردن خوشی هایش.
اشک هایم را پاک کردم و به خانه رفتم. خود او هم خوب می دانست که جز خیر خودش چیزی نمی خواستیم.
آن مراسم هم گذشت و خانه ی ما ماتم کده ای شده بود که هیچ کس در آن ارام نمی گرفت. فاجعه ای باور نشدنی بود.
هر چه سعی کردم روی آن تشک لعنتی خوابم نبرد. حیال می کردم برای جابه جایی مکان خوابم بود.
امشب هم خانه پر از مهمان بود اما... اما دلم آرام نداشت که خوابم ببرد.
روی پهلو چرخیدم و خیرهی صورت شانلی شدم. مهتاب که به صورت معصومش می افتاد، او را بیشتر شبیه مادرش می کرد.
شبیه کودکی های شیوا، شبیه زمان هایی که هنوز با این دنیا روبه رو نشده بود.
آرام موهایش را از روی پیشانی اش کنار زدم که لب هایش را تکان داد.
نمی خواستم باور کنم، یعنی اصلا شدنی نبود باور...
با لرزیدن موبایلم به سمتش هجوم بردم. این روز هابرای خبر بهوش آمون مهدی هوشیار تر از زمان دیگری شدم.
صفحه ی موبایل را باز کردم.
"شانلی اون جاست؟"
نگاهی به نام امیرعلی کردم. ساعت از چهار صبح هم گذشته بود و به گمانم بی خوابی به او هم حمله کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_349 #رمان_زندگی_شیرین با چشم دنبال امیرعلی گشتم. چشم هایی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_350
#رمان_زندگی_شیرین
آره ای برایش تایپ کردم.
طولی نکشید که دوباره نامش روی صفحه خودنمایی کرد.
"می تونی بیاریش پایین؟"
نگاهی به چهره ی معصوم شانلی کردم. نمی توانستم درخواست امیرعلی را رد کنم وقتی می دانستم تنها دلیل نفس کشیدن های این روزهایش شانلی هست.
به اجبار از جایم بلند شدم. لباسم را بی سر و صدا پوشیدم تا چند نفر خوابیده توی اتاقم بیدار نشوند.
پتو را دورش پیچیدم و آرام و با بسم الله در آغوش کشیدمش. با نشنیدن صدای گریه اش نفس آسوده ای کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
به ماشینش تکیه داده بود و سرش را به زیر انداخته بود. جلو رفتم. با پایش به زمین ضرب می گرفت و هم چنان خیره به اسفالت بود.
انگار اصلا متوجه ی حضور ما نشده بود.
-امیرعلی.
سرش را بلند کرد. با دیدنش لحظه ای وحشت کردم. وحشت از باور کردن این فاجعه.
مرد خوشتیپی که این طور ژولیده شدهاست یعنی باور کرده است. کمر مرد وقتی این طور شکسته باشد یعنی باور کرده است، زیر چشم هایش وقتی گود افتاده است یعنی باور کرده است، وقتی لباس مشکی پوشیده است یعنی باور کرده است.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد.
-امیرعلی.
منتظر نگاهم کرد و دستش در زمین و هوا خشک شد
او باور نمی کرد، او نباید باور می کرد.
-تو که باو نمی کنی، نه؟
نگاهش را از من دزدید. دوباره به شانلی نگاه کرد که آرام او را به دست هایش دادم.
چشم هایش باز شدند، صورتش برای گریه کردن جمع شد که امیرعلی او را تکان داد و دوباره در خوابی عمیق فرو رفت.
لب هایش تکانی خوردند اما صدایی نشنیدم. شاید گفت باور نمی کنم، یا شاید هم گفته بود ممنون... نمی دانم، نه من این روز ها عقل فهمیدن داشتم و نه او حنجره ای برای صحبت کردن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩غروب جمعه ست دوباره ...
-اللهم عجل لولیک الفرج
کربلایی_جواد_مقدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرباز صهیونیست بعد از بازگشت از غزه: ما با اشباح میجنگیدیم، من از جهنم نجات پیدا کردم
▪️عبارت «جنگ اشباح» را ارتش رژیم صهیونیستی قبلتر در تابستان داغ ۲۰۰۶، در جنگ ۳۳ روزه لبنان بهکار برده بود.
▪️آن زمان یگانهای توپخانه و نیروی هوایی، «دشت خیام» را در جنوب لبنان به شدت بمبارانکردند؛ ماهوارههای جاسوسی آمریکا کل منطقه بهویژه شهر خیام را چک کرده و اعلام کردند:
«حیات، در خیام، صفر است.» و برای تأکید بر اینکه هیچ موجود زندهای در منطقه باقی نمانده است، گفتند:
«حتی یک گربه هم در منطقه زنده نمانده است، چه برسد به مردم!»
▪️ناگهان از زیرِ زمینهای کشاورزی دشت خیام جوانان لبنانی سربرآورده و یکی بعد از دیگری تانکهای مرکاوا را همراه با نفرات داخل آن منهدم کردند.
▪️افسران ارتش در برابر سؤالات کمیتههای پیگیری این شکست گفتند: «ما در لبنان، با اشباح میجنگیم!»
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــ
وقت است دگر مُشتکنی دست دعا را
فریاد کنی نغمۀ « اَلقُدس لَنا » را ✊🏼 .
#فلسطین
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#شکست_غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین