کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_339 #رمان_زندگی_شیرین -چه بلایی سر شانلی و شیوا اومده؟ -به خدا خو
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_340
#رمان_زندگی_شیرین
وسط اشک می خندیدم، مانند دیوانه هایی که اوج تاریکی روزنه ای به روشنی پیدا کردند می خندیدم و می خواستم تمام تاریکی ها را فراموش کنم.
-بیداره؟
-نه هنوز بهوش نیومده اما من با دکتر حرف زدم بری پیشش.
لبخندم ب ای ثانیه ای حذف شد اما دوباره ان را برگرداندم. دوباره لبخند زدم و با قدم های سست پشت سر پرستار به راه افتادم.
نمی خواستم با این وصع بروم بالا سرش. اگر یک مرتبه بهوش می آمد و من را می دید چه؟
نمی گفت چه زودخودم را باختم وقتی چیزی نشده است، وقتی شیوا زنده ست و ان سردخانه کابوسی بیش نبود.
-اینه داری؟
-آینه... می خوای خوشگل کنی واسه نامزدت؟
با خنده چشمکی زد. انگار او هم می خواست من در این نابوری بمانم و همین برایم کافی بود.
همین که یکی بفهمد من چقدر به این خلسه نیاز دارم برایم کافی بود.
-صبر کن برات بیارم.
با سرعت شروع به دویدن کرد و من با زبانم لب هایم را تر کردم که متوجه ی خون خشک شده ی روی ان ها شدم.
دستمالی را از جیبم در اوردم
"-ای بابا، شیرین واقعا نمی خوای یکم به خودت برسی؟ خواهر من یکم ارایش کن خب."
دوباره اشک هایم جاری شد و دستمال را روس لبم کشیدم.
"-وای شیرین، نگاه کن امیرعلی برام چی فرستاده؟
-مگه باهاش قهر نبودی؟
-چرا، یکم بداخلاق هست ولی من عاشق مردهای مغرورم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_340 #رمان_زندگی_شیرین وسط اشک می خندیدم، مانند دیوانه هایی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_341
#رمان_زندگی_شیرین
-تو که دیشب می گفتی بدت میاد."
هروقت که کم می اورد می خندید، ان زمان ها می خندید چون عاشق همین عدرخواهی های نامحسوس امیرعلی بود و الان هم می خندید، مگر نهء
"-این پلاستیک چیه؟
-شانلی مریض شد."
و نگاه نگرانش که جلوی چشم هایم جان گرفت و جالا شانلی بدون مادرش چه می کرد؟
نمی خواستم نبود خواهرکم را باور کنم.
انگار تمام دیوارهای بیمارستان فریاد می زدند. انگار هوا هم زبان در آورده بود و فریاد می زد که باور کنم این فاجعه را.
انگار لباس بدنم فشار می آوردند و می خواستند من را در تنگنا رها کنند.
دخترک آیینه را به دست داد. دلم می خواست این آیینه را روبه روی بینی شیوا بگذارم. بخار روی آیینه بشنید و من باور کنم این دروغ خیالی که به خودم می گفتم.
-با اون دختره که حرف زدم انگار حالش بد شد یک مرتبه تماس قطع شد.
آینه را بالا آوردم و انگار تصویر شیوا روی آینه نقش بست. نفسم بند آمد و....
یک مرتبه آینه از دستن افتاد و زیر پاهایم هزار تکه شد. دخترکی با رنگ زرد و چشم های گود رفته، دخترکی نفس نمی کشید و موهای پریشانش اطراف شانه های لختش ریخته بود.
شیوا همیسه موهای خرمایی اش را مرتب نگه می داشت. قبلا خودم برایش می بافدم. او رو به رویم می نشست و از رویاهای خود و امیرعلی می گفت و من آرام ارام موهایش را به هم می پیچاندم.
او رویا می بافد و من موهایش را، او جان داده بود و من جان می کندم.
-خوبی عزیزم؟
-مهدی کدوم اتاقه؟
اشاره ای به یکی از پرستار ها کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_341 #رمان_زندگی_شیرین -تو که دیشب می گفتی بدت میاد." هروقت که کم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_342
#رمان_زندگی_شیرین
-به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه.
پرستار که سرش را تکان داد و دستم را گرفت و به سمت اتاق مهدی برد.
در اتاق را باز کرد و....
مرد من مشت هجوم زخم و لوله ها چشم هایش رو بسته بود.
لب هایم می لرزید تا این بغض لعنتی سرباز نکند.
اگر رفتن شیوا را باور نمی کردم با این حال مهدی چه نی کردم.
چطور می توانستم ببینمش وقتی دراز کشیده است و لب هایش این طور میان لوله ها چفت شده است.
-میری؟
-آره عزیزم.
در بسته شد و من از همان دور نگاهش کردم و دیگر نتوانستم این همه بغض را به اسارت بکشم.
می خواستم دوباره صدایم کند. گوش هایم در تب و تاب شنیدن نامم بود و لب هایم برای جانم گفتن هایم این طور می لرزیدند.
-مهدی...
"-عزیزم.
-جانم.
-هیچ وقت این طور اشک نریز، هر کی باعث اشک ریختنت بشه رو خودم چهار قسمت می کنم، خودم تا ابد کنارتم."
و من همیشه دلم قرص بود به این کلمات.
مهدی می توانست این دنیا را به چهار قسمت تبدیل کند، این دنیایی که این طور بذر جدایی پاشیده بود به دنیایم؟
پاهاین را به زور از روی زمین جدا کردم. انگار چسب شده بود و نمی خواست حلو برود.
نمی توانستم دست هایش را لمس کنم و او محکم انگشت هایش را دور انگشت هایم قفل نکند.
جلو رفتم و روی صندلی نشستم. اصلا باید دل خوش می کردم به صدای نفس هایش.
همین که می دانستم تفس می کشد و مانند شیوا حکم خاموشی نگرفته است برایم کافی بود.
شاید الان چشم هایش را باز کند، اگر تا یک ساعت دیگر باز نکرد تا فردا که چشم باز می کند و باز هم کلمات جادویی اش را نثارم می کند دیگر.
سرم را کنار سرش گذاشتم. دستم میان دست هایش قفل کردم. همین که دست هایش مانند آن اتاق لعنتی سرد نبود یعنی دلگرمی وجودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_342 #رمان_زندگی_شیرین -به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه. پر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_343
#رمان_زندگی_شیرین
لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم ارام نمی شدم.
این همه سال غم هایم را خورده بودم و در تنهایی هایم دفن کرده بودم، این همه سال اشک هایم را روی بالشت پنهان کردم اما وقتی مهدی آمد دیگر نمی توانستم سکوت کنم.
وقتی خواب هم بود لب باز می کردم چون می دانستم او می شنود و وقتی بیدار شود ارامم می کند.
_مهدی.
و در خیالم مردی جانم گفتن هایش را نثارم کرد.
-می گن که شیوا خوابیده، می گن که دیگ خواهرکم رو ندارم.... می دونی مهدی، خودن دیدم... اگه نمی دیدم له تو تهمت می زدم.... ولی مهدی... چرا یه دختر دیگه رو سوار نکرده بود.
میان اشک هایم ارام خندیدم. و اوج دیوانگی را من ان لحطه می خداستم تجربه کنم.
دیوانگی بهتر از باور این فاجعه ای بود که می خواست جان بگیرد.
-مهدی، چشم های شیوا بسته بود...اخه می دونی خواهرکم خیلی سفیده، ولی این بار سفید تر از قبل شده بود...
اصلا شیوا که بدون لالایی های مامان خوابش نمی بره. اون مامان رو بعد از دو هفته دلتنگی ندیده، من می دونم که بلند میشه. اصلا شانلی... شانلی که بدون اون تاب نمیاره مهدی.... امیرعلی...به خدا امیرعلی می شکنه.
نفهمیدم چه ها گفتم.فقط کلمات را به زبان آوردم.گفتم و گفتم و گفتم و اشک ریختم برای سکوتی که از این به بعد قرار بود دنیایم را ویران کند.
حرف زدم و اتقدر اشک ریختم تا چشم هایم گرم شدم.
گفتم از خاطرات خودم و شیوا، از شیطنت های بجگی اس، از پررو بودن های نوجوانی اش، از بی پروایی های جوانی اش... برای مهدی گفتم از خانم شدن آن دخترک جوان... گفتن از مادر شدنش، از نگرانی هایش برای شانلی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_343 #رمان_زندگی_شیرین لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_344
#رمان_زندگی_شیرین
با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق مهدی شود چشم هایم را باز کرده بود.
باز کردن چشم هایم دوباره شد با اوار شدن تمام دنیا بر سرم.
مادر نام من را صدا می زد و مگر من می توانست توی چشم های این زن نگاه کنم؟
اشک هایم شدت گرفت. می لرزیدم و هقهقم در ان اتاق می پیچید و چرا کسی مهدی را بیدار نمی کرد تا بدنم را در آغوشش تسکین بدهد.
در یک مرتبه باز شد و مادر شیون کنان وارد اتاق شد.
-شیرین.... شیرین مامان شیوا کجاست؟ این ها چی میگن؟ شیوای من کحاست؟
و من می لرزیدم و نمی توانستن در میان اشک هایی که نفسم را بند می اورد حرفی بزنم.
_دانای کل_
و ان طرف بیمارستان غوغایی به پا بود.
شیرین به مهدی پناه برده بود تا مهدی خوابیده به او بگوید که خواهرکش زنده است و امیرعلی به شانلی پناه برده بود
امیرعلی در شوکی فرو رفته بود که قصد بیرون اندن از ان را هم نداشت.
اصلا نمی خواست به تصادفی فکر کند، حتی فکر گول زدن خودش هم از سرش بیرون کرد.
می خواست تهی باشد، تهی از همه چیز و فقط دست بکش به دست و پاهای شکسته ی دخترکش.
می خواست خیال کند هیچ کس جز شانلی در این دنیا نیست تا نگرانش باشد.
خودش هم می دانست فکر به شیوا و فاجعه اش او را تا حد جنون می برد.
مگر می شود بانوی چشم عسلی اش خاموش شود. به قیافه ی ارام دخترش لبخندی زد. بعد از کلی نوازش اشک هایش تمام شده بود.
از فکر این که دخترکش چه دردی می کشد وجود خودش هم پر از درد می شد.
یک مرتبه در اتاقش باز شد و مادر و پدر خودش و پدر شیوا وارد اتاق شدند.
صدای گریه های شانلی دوباره به هوا رفت و امیرعلی سردرگم ماند بین دخترکش و آن همه ادمی که منتطر بودن او از خلسه اش بیرون بیاید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_344 #رمان_زندگی_شیرین با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_345
#رمان_زندگی_شیرین
امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بیاید که می دانست پایانش کابوس است. می دانست نفسش بند می اید و کمرش می شکند.
مردی هم که کمرش بشکند دیگر نمی تواند دخترکش را در آغوش بگیرد و امیرعلی از این می ترسید.
مادرش گریه کنان وارد اتاق شد. با عروسش رابطه ی خوبی نداشت اما مرگ که خوب و بدی رابطه نمی شناسد، اصلا مرگ می آید که اطرافیان را به کام مرگ بکشاند و برورد.
مادرش جلو رفت و دستی بر سر یادگار عروسش کشید.
-اروم باش عروسکم، اروم باش نوه ی خوشگلم.
_شیرین_
نفهمیدم مراسم ها چطور گذشت. من فقط در ناباوری قوطه ور بودم و می خواستم تا به همه بفهمانم رفتن شیوا دروغی محض بود.
او تا ساعتی پیش کنار خودم بود و نمی شد که به همین راحتی برود. این همه سال خاطره مگر می شد دفن شود و چیزی از آن باقی نماند؟
شوخی مسخره ای بود.
گوشه ی مجلس زانوهایم را در آغوش گرفته بودم و به جمعیتی نگاه می کردم که سیاه پوش می امدند و تسلیت می گفتتد.
نمی خواستم آن ها را ببینم. از این تسلیت گفتن هایشان بیزار بودم اما خاله اصرار کرد که بیایم. می گفا خوبیت ندارد خواهرش در مراسمش نباشد.
او حتی در مراسم شیوا هم به فکر حرف مردم بود و مهدی دیگرن نبود تا در ب ابرشان بایستد.
حتی امیرعلی هم دیگر نبود. شانلی را در آغوش داشت روزهایش در قبرستان و شب هایش در اتاق دو نفره شان سپری می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_345 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_346
-شیرین جون.
سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های اشکی رو به رویم نشست.
اهل گلایه نبودم اما بعد از هفت روز امده بودند تا چه شود؟
ان ها که می دانستند من دلتنگم، دلتنگ مهدی، دلتنگ شیوا، دلتنگ...
-تسلیت می گم، واقعا خیلی متاسف شدم وقتی شنیدم.
مشغول با ی با ریش شال مشکی ام شدم و جوابش را ندادم. یعنی زبانی برای حرف زدن نداشتم. بدنم یک مرتبه تحمل این همه تنهایی را نداشت.
-واقعا شوک بزرگی بود برای هممون.
شوک؟... شوک این طور ویران می کند؟ این فاجعه ای بود که نامش را زندگی گذاشته بودند.
لب های خشکیده ام را از هم باز کردم وبا صدای خفه ای نالیدم:
-مهدی بهوش اومده؟
سرش را تکان داد و زد زیر گریه. نامرد شده بود.
حالا که باید کنار من باشد سرش را روی ان بالشت گداشته بود و ان طور خوابیده بود، یعنی دلش پیش من نبود؟
یعنی با من همراهی نمی کرد؟
-مامان نتونست بیاد، همین طور پیش مهدیه.
دلم برایش تنگ شده بود. امروز رفته بودم دیدنش اما نامرد باز هم چشم هایش را بسته بود. ناامرد باز هم لب باز نکرد تا ارامم کند، نامرد فقط صدای نفس هایش را برایم گداشته بود.
قطره ی روان رو ی گونه ان را ارام پاک کردم که صدای شیون ها یک مرتبه به هوا رفت. سرم را بلند کردم که شانلی را در آغوش المیرا دیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_346 -شیرین جون. سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_347
#رمان_زندگی_شیرین
با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته مانند ابر بهار اشک می ریخت و صورتش سرخ شده بود.
نتوانستم تاب بیاورم و او را این طور ببینم. شانلی از شلوغی می ترسید، ان هم این شلوغی با این همه اه و ناله ای که شانلی را نشانه می گرفتند و زیر گوشش می خواندند بدون مادرت چی می کشی.
از جایم بلند شدم و به سمت المیرا رفتم.
-بدش به من.
با لحن تندم مات به من نگاه کرد. نتوانستم بیشتر از این صدای گریه هایش را بشنوم و شانلی را از اغوشش بیرون کشیدم.
تمام این خانه پر از آدمی بودند که می خواستند به شانلی یاداوری کنند مادری ندارد دیگر، مگر این بچه چه می فهمد جز چشم های سرخ و دهان بازشان؟
از خانه بیرون رفتم. افتاب مستقیم به صورتش خورد که دستم را سایه بان چشم هایش کردم.
شیوا که بر می گشت اما تا برگشتنش نباید اسیبی به این دختر می رسید.
کفش هایم را پوشیدم. ان قدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود و دیگر جانی در بدنش نمانده بود.
به سمت دروازه رفتم. پدر کنار دروازه ایستاده بود، اما دیگر مانند پدر قبل نبود که...
کمرش خم شده بود و انگار بار هزار سال روی شانه هایش سنگینی می کرد.
-کجا بابا.
چروک زیر چشم هایش هزار برابر شده بود. این مرد ده برابر تمام سال هایی که شیوا را بزرگ کرده بود پیر شده بود.
-می رم بیرون، شانلی از شلوغی می ترسه.
-میشه مامانت رو تنها نذاری؟
سرم را به زیر انداختم. چطور مامان را تنها نمی گذاشتم، چطور می توانستم به همین راحتی به او بگویم باور کن این حقیقت تلخ و بپذیر این آشوب را.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_347 #رمان_زندگی_شیرین با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_348
#رمان_زندگی_شیرین
-شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش، شما بفرمایید خونه.
به سمت پسرعمویم برگشتم. سال ها بود که ندیده بودمش اما فرقی نکرده بود. هنوز هم ان زخم عمیقی که سنگ حوض حیاط خانه ی خانم بزرگ ساخته بود روی پبشانی اش مانده بود.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد که شانلی ناله ی ارامی کرد و دست هایش را محکم دور من فقل کرد.
ترسیده بود و حس ناامنی بدجور روی این دخترک بود. بعد از آن تصادف لعنتی این صحنه ها برایش زهر بود و من نمی توانستم کاری بکنم وقتی خودم از این زهر می خوردم.
-ممنون پسرعمو، همین جا توی حیاط دورش می دم.
نگاهی به چشم های خمارش کردم ان قدر گریه کرده بود که حتم داشتم زود خوابش می برد.
موهای خرمایی چسبید ه به پیشانی اش را کنار زدم و ارام پیشانی اش را فوت کردم تا خنک تر شود.
خلوت ترین مکان حیاط ایستادم و در آغوشم تکانش دادم. طولی نکشید که چشم هایش گرم شده بود.
می ترسیدم که د این شلوغی از خواب بپرد اما دلم نمی آمد او را از خودم جدا کنم.
ان قدر ان جا ماندم که بالاخره المیرا امد. دخترک او هم در آغوشش خواب بود. هردو را خانه ی فرزانه خانم خواباندیم و المیرا همان جا ماند تا از هر دو مراقبت کند.
اما من که دلم همان جا پیش شانلی مانده بود. او هم مانند من خیلی تنها شده بود.
او هم مادرش را از دست داده بود و هم... هم دیگر پدری نبود تا برایش پدری کند، پدرش شکسته بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_348 #رمان_زندگی_شیرین -شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش،
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_349
#رمان_زندگی_شیرین
با چشم دنبال امیرعلی گشتم.
چشم هایی که این روزها پر از خون و اشک بود، چشم هایی که تار شده بود و خیره به در ماند.
اما امیرعلی نبود، می دانستم باز هم پناه برده بود به ان سنگ سرد و سر گذاشته بود تا صدای همسرش را بشنود.
ای کاش حس های مسخره از که این روز ها گریبان من را گرفته بود به سراغ او نرفته باشد.
حس هایی مثل عذاب وجدان، عذاب از منع کردن خوشی هایش.
اشک هایم را پاک کردم و به خانه رفتم. خود او هم خوب می دانست که جز خیر خودش چیزی نمی خواستیم.
آن مراسم هم گذشت و خانه ی ما ماتم کده ای شده بود که هیچ کس در آن ارام نمی گرفت. فاجعه ای باور نشدنی بود.
هر چه سعی کردم روی آن تشک لعنتی خوابم نبرد. حیال می کردم برای جابه جایی مکان خوابم بود.
امشب هم خانه پر از مهمان بود اما... اما دلم آرام نداشت که خوابم ببرد.
روی پهلو چرخیدم و خیرهی صورت شانلی شدم. مهتاب که به صورت معصومش می افتاد، او را بیشتر شبیه مادرش می کرد.
شبیه کودکی های شیوا، شبیه زمان هایی که هنوز با این دنیا روبه رو نشده بود.
آرام موهایش را از روی پیشانی اش کنار زدم که لب هایش را تکان داد.
نمی خواستم باور کنم، یعنی اصلا شدنی نبود باور...
با لرزیدن موبایلم به سمتش هجوم بردم. این روز هابرای خبر بهوش آمون مهدی هوشیار تر از زمان دیگری شدم.
صفحه ی موبایل را باز کردم.
"شانلی اون جاست؟"
نگاهی به نام امیرعلی کردم. ساعت از چهار صبح هم گذشته بود و به گمانم بی خوابی به او هم حمله کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_349 #رمان_زندگی_شیرین با چشم دنبال امیرعلی گشتم. چشم هایی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_350
#رمان_زندگی_شیرین
آره ای برایش تایپ کردم.
طولی نکشید که دوباره نامش روی صفحه خودنمایی کرد.
"می تونی بیاریش پایین؟"
نگاهی به چهره ی معصوم شانلی کردم. نمی توانستم درخواست امیرعلی را رد کنم وقتی می دانستم تنها دلیل نفس کشیدن های این روزهایش شانلی هست.
به اجبار از جایم بلند شدم. لباسم را بی سر و صدا پوشیدم تا چند نفر خوابیده توی اتاقم بیدار نشوند.
پتو را دورش پیچیدم و آرام و با بسم الله در آغوش کشیدمش. با نشنیدن صدای گریه اش نفس آسوده ای کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
به ماشینش تکیه داده بود و سرش را به زیر انداخته بود. جلو رفتم. با پایش به زمین ضرب می گرفت و هم چنان خیره به اسفالت بود.
انگار اصلا متوجه ی حضور ما نشده بود.
-امیرعلی.
سرش را بلند کرد. با دیدنش لحظه ای وحشت کردم. وحشت از باور کردن این فاجعه.
مرد خوشتیپی که این طور ژولیده شدهاست یعنی باور کرده است. کمر مرد وقتی این طور شکسته باشد یعنی باور کرده است، زیر چشم هایش وقتی گود افتاده است یعنی باور کرده است، وقتی لباس مشکی پوشیده است یعنی باور کرده است.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد.
-امیرعلی.
منتظر نگاهم کرد و دستش در زمین و هوا خشک شد
او باور نمی کرد، او نباید باور می کرد.
-تو که باو نمی کنی، نه؟
نگاهش را از من دزدید. دوباره به شانلی نگاه کرد که آرام او را به دست هایش دادم.
چشم هایش باز شدند، صورتش برای گریه کردن جمع شد که امیرعلی او را تکان داد و دوباره در خوابی عمیق فرو رفت.
لب هایش تکانی خوردند اما صدایی نشنیدم. شاید گفت باور نمی کنم، یا شاید هم گفته بود ممنون... نمی دانم، نه من این روز ها عقل فهمیدن داشتم و نه او حنجره ای برای صحبت کردن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩غروب جمعه ست دوباره ...
-اللهم عجل لولیک الفرج
کربلایی_جواد_مقدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸