کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_341 #رمان_زندگی_شیرین -تو که دیشب می گفتی بدت میاد." هروقت که کم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_342
#رمان_زندگی_شیرین
-به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه.
پرستار که سرش را تکان داد و دستم را گرفت و به سمت اتاق مهدی برد.
در اتاق را باز کرد و....
مرد من مشت هجوم زخم و لوله ها چشم هایش رو بسته بود.
لب هایم می لرزید تا این بغض لعنتی سرباز نکند.
اگر رفتن شیوا را باور نمی کردم با این حال مهدی چه نی کردم.
چطور می توانستم ببینمش وقتی دراز کشیده است و لب هایش این طور میان لوله ها چفت شده است.
-میری؟
-آره عزیزم.
در بسته شد و من از همان دور نگاهش کردم و دیگر نتوانستم این همه بغض را به اسارت بکشم.
می خواستم دوباره صدایم کند. گوش هایم در تب و تاب شنیدن نامم بود و لب هایم برای جانم گفتن هایم این طور می لرزیدند.
-مهدی...
"-عزیزم.
-جانم.
-هیچ وقت این طور اشک نریز، هر کی باعث اشک ریختنت بشه رو خودم چهار قسمت می کنم، خودم تا ابد کنارتم."
و من همیشه دلم قرص بود به این کلمات.
مهدی می توانست این دنیا را به چهار قسمت تبدیل کند، این دنیایی که این طور بذر جدایی پاشیده بود به دنیایم؟
پاهاین را به زور از روی زمین جدا کردم. انگار چسب شده بود و نمی خواست حلو برود.
نمی توانستم دست هایش را لمس کنم و او محکم انگشت هایش را دور انگشت هایم قفل نکند.
جلو رفتم و روی صندلی نشستم. اصلا باید دل خوش می کردم به صدای نفس هایش.
همین که می دانستم تفس می کشد و مانند شیوا حکم خاموشی نگرفته است برایم کافی بود.
شاید الان چشم هایش را باز کند، اگر تا یک ساعت دیگر باز نکرد تا فردا که چشم باز می کند و باز هم کلمات جادویی اش را نثارم می کند دیگر.
سرم را کنار سرش گذاشتم. دستم میان دست هایش قفل کردم. همین که دست هایش مانند آن اتاق لعنتی سرد نبود یعنی دلگرمی وجودم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_342 #رمان_زندگی_شیرین -به خانم اصعری بگو این جا رو تمیز کنه. پر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_343
#رمان_زندگی_شیرین
لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم ارام نمی شدم.
این همه سال غم هایم را خورده بودم و در تنهایی هایم دفن کرده بودم، این همه سال اشک هایم را روی بالشت پنهان کردم اما وقتی مهدی آمد دیگر نمی توانستم سکوت کنم.
وقتی خواب هم بود لب باز می کردم چون می دانستم او می شنود و وقتی بیدار شود ارامم می کند.
_مهدی.
و در خیالم مردی جانم گفتن هایش را نثارم کرد.
-می گن که شیوا خوابیده، می گن که دیگ خواهرکم رو ندارم.... می دونی مهدی، خودن دیدم... اگه نمی دیدم له تو تهمت می زدم.... ولی مهدی... چرا یه دختر دیگه رو سوار نکرده بود.
میان اشک هایم ارام خندیدم. و اوج دیوانگی را من ان لحطه می خداستم تجربه کنم.
دیوانگی بهتر از باور این فاجعه ای بود که می خواست جان بگیرد.
-مهدی، چشم های شیوا بسته بود...اخه می دونی خواهرکم خیلی سفیده، ولی این بار سفید تر از قبل شده بود...
اصلا شیوا که بدون لالایی های مامان خوابش نمی بره. اون مامان رو بعد از دو هفته دلتنگی ندیده، من می دونم که بلند میشه. اصلا شانلی... شانلی که بدون اون تاب نمیاره مهدی.... امیرعلی...به خدا امیرعلی می شکنه.
نفهمیدم چه ها گفتم.فقط کلمات را به زبان آوردم.گفتم و گفتم و گفتم و اشک ریختم برای سکوتی که از این به بعد قرار بود دنیایم را ویران کند.
حرف زدم و اتقدر اشک ریختم تا چشم هایم گرم شدم.
گفتم از خاطرات خودم و شیوا، از شیطنت های بجگی اس، از پررو بودن های نوجوانی اش، از بی پروایی های جوانی اش... برای مهدی گفتم از خانم شدن آن دخترک جوان... گفتن از مادر شدنش، از نگرانی هایش برای شانلی.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_343 #رمان_زندگی_شیرین لب های لرزانم را باز کردم تا حرف نمی زدم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_344
#رمان_زندگی_شیرین
با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق مهدی شود چشم هایم را باز کرده بود.
باز کردن چشم هایم دوباره شد با اوار شدن تمام دنیا بر سرم.
مادر نام من را صدا می زد و مگر من می توانست توی چشم های این زن نگاه کنم؟
اشک هایم شدت گرفت. می لرزیدم و هقهقم در ان اتاق می پیچید و چرا کسی مهدی را بیدار نمی کرد تا بدنم را در آغوشش تسکین بدهد.
در یک مرتبه باز شد و مادر شیون کنان وارد اتاق شد.
-شیرین.... شیرین مامان شیوا کجاست؟ این ها چی میگن؟ شیوای من کحاست؟
و من می لرزیدم و نمی توانستن در میان اشک هایی که نفسم را بند می اورد حرفی بزنم.
_دانای کل_
و ان طرف بیمارستان غوغایی به پا بود.
شیرین به مهدی پناه برده بود تا مهدی خوابیده به او بگوید که خواهرکش زنده است و امیرعلی به شانلی پناه برده بود
امیرعلی در شوکی فرو رفته بود که قصد بیرون اندن از ان را هم نداشت.
اصلا نمی خواست به تصادفی فکر کند، حتی فکر گول زدن خودش هم از سرش بیرون کرد.
می خواست تهی باشد، تهی از همه چیز و فقط دست بکش به دست و پاهای شکسته ی دخترکش.
می خواست خیال کند هیچ کس جز شانلی در این دنیا نیست تا نگرانش باشد.
خودش هم می دانست فکر به شیوا و فاجعه اش او را تا حد جنون می برد.
مگر می شود بانوی چشم عسلی اش خاموش شود. به قیافه ی ارام دخترش لبخندی زد. بعد از کلی نوازش اشک هایش تمام شده بود.
از فکر این که دخترکش چه دردی می کشد وجود خودش هم پر از درد می شد.
یک مرتبه در اتاقش باز شد و مادر و پدر خودش و پدر شیوا وارد اتاق شدند.
صدای گریه های شانلی دوباره به هوا رفت و امیرعلی سردرگم ماند بین دخترکش و آن همه ادمی که منتطر بودن او از خلسه اش بیرون بیاید.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_344 #رمان_زندگی_شیرین با فریاد های مادر که سعی می کرد وارد اتاق
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_345
#رمان_زندگی_شیرین
امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بیاید که می دانست پایانش کابوس است. می دانست نفسش بند می اید و کمرش می شکند.
مردی هم که کمرش بشکند دیگر نمی تواند دخترکش را در آغوش بگیرد و امیرعلی از این می ترسید.
مادرش گریه کنان وارد اتاق شد. با عروسش رابطه ی خوبی نداشت اما مرگ که خوب و بدی رابطه نمی شناسد، اصلا مرگ می آید که اطرافیان را به کام مرگ بکشاند و برورد.
مادرش جلو رفت و دستی بر سر یادگار عروسش کشید.
-اروم باش عروسکم، اروم باش نوه ی خوشگلم.
_شیرین_
نفهمیدم مراسم ها چطور گذشت. من فقط در ناباوری قوطه ور بودم و می خواستم تا به همه بفهمانم رفتن شیوا دروغی محض بود.
او تا ساعتی پیش کنار خودم بود و نمی شد که به همین راحتی برود. این همه سال خاطره مگر می شد دفن شود و چیزی از آن باقی نماند؟
شوخی مسخره ای بود.
گوشه ی مجلس زانوهایم را در آغوش گرفته بودم و به جمعیتی نگاه می کردم که سیاه پوش می امدند و تسلیت می گفتتد.
نمی خواستم آن ها را ببینم. از این تسلیت گفتن هایشان بیزار بودم اما خاله اصرار کرد که بیایم. می گفا خوبیت ندارد خواهرش در مراسمش نباشد.
او حتی در مراسم شیوا هم به فکر حرف مردم بود و مهدی دیگرن نبود تا در ب ابرشان بایستد.
حتی امیرعلی هم دیگر نبود. شانلی را در آغوش داشت روزهایش در قبرستان و شب هایش در اتاق دو نفره شان سپری می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_345 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی دلش نمی امد از ان خلسه ای بیرون بی
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_346
-شیرین جون.
سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های اشکی رو به رویم نشست.
اهل گلایه نبودم اما بعد از هفت روز امده بودند تا چه شود؟
ان ها که می دانستند من دلتنگم، دلتنگ مهدی، دلتنگ شیوا، دلتنگ...
-تسلیت می گم، واقعا خیلی متاسف شدم وقتی شنیدم.
مشغول با ی با ریش شال مشکی ام شدم و جوابش را ندادم. یعنی زبانی برای حرف زدن نداشتم. بدنم یک مرتبه تحمل این همه تنهایی را نداشت.
-واقعا شوک بزرگی بود برای هممون.
شوک؟... شوک این طور ویران می کند؟ این فاجعه ای بود که نامش را زندگی گذاشته بودند.
لب های خشکیده ام را از هم باز کردم وبا صدای خفه ای نالیدم:
-مهدی بهوش اومده؟
سرش را تکان داد و زد زیر گریه. نامرد شده بود.
حالا که باید کنار من باشد سرش را روی ان بالشت گداشته بود و ان طور خوابیده بود، یعنی دلش پیش من نبود؟
یعنی با من همراهی نمی کرد؟
-مامان نتونست بیاد، همین طور پیش مهدیه.
دلم برایش تنگ شده بود. امروز رفته بودم دیدنش اما نامرد باز هم چشم هایش را بسته بود. ناامرد باز هم لب باز نکرد تا ارامم کند، نامرد فقط صدای نفس هایش را برایم گداشته بود.
قطره ی روان رو ی گونه ان را ارام پاک کردم که صدای شیون ها یک مرتبه به هوا رفت. سرم را بلند کردم که شانلی را در آغوش المیرا دیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_346 -شیرین جون. سرم را بلند کردم. خواهر مهدی بود که با چشم های
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_347
#رمان_زندگی_شیرین
با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته مانند ابر بهار اشک می ریخت و صورتش سرخ شده بود.
نتوانستم تاب بیاورم و او را این طور ببینم. شانلی از شلوغی می ترسید، ان هم این شلوغی با این همه اه و ناله ای که شانلی را نشانه می گرفتند و زیر گوشش می خواندند بدون مادرت چی می کشی.
از جایم بلند شدم و به سمت المیرا رفتم.
-بدش به من.
با لحن تندم مات به من نگاه کرد. نتوانستم بیشتر از این صدای گریه هایش را بشنوم و شانلی را از اغوشش بیرون کشیدم.
تمام این خانه پر از آدمی بودند که می خواستند به شانلی یاداوری کنند مادری ندارد دیگر، مگر این بچه چه می فهمد جز چشم های سرخ و دهان بازشان؟
از خانه بیرون رفتم. افتاب مستقیم به صورتش خورد که دستم را سایه بان چشم هایش کردم.
شیوا که بر می گشت اما تا برگشتنش نباید اسیبی به این دختر می رسید.
کفش هایم را پوشیدم. ان قدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود و دیگر جانی در بدنش نمانده بود.
به سمت دروازه رفتم. پدر کنار دروازه ایستاده بود، اما دیگر مانند پدر قبل نبود که...
کمرش خم شده بود و انگار بار هزار سال روی شانه هایش سنگینی می کرد.
-کجا بابا.
چروک زیر چشم هایش هزار برابر شده بود. این مرد ده برابر تمام سال هایی که شیوا را بزرگ کرده بود پیر شده بود.
-می رم بیرون، شانلی از شلوغی می ترسه.
-میشه مامانت رو تنها نذاری؟
سرم را به زیر انداختم. چطور مامان را تنها نمی گذاشتم، چطور می توانستم به همین راحتی به او بگویم باور کن این حقیقت تلخ و بپذیر این آشوب را.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_347 #رمان_زندگی_شیرین با آن سر و صورت رخمی و دست های گچ گرفته م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_348
#رمان_زندگی_شیرین
-شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش، شما بفرمایید خونه.
به سمت پسرعمویم برگشتم. سال ها بود که ندیده بودمش اما فرقی نکرده بود. هنوز هم ان زخم عمیقی که سنگ حوض حیاط خانه ی خانم بزرگ ساخته بود روی پبشانی اش مانده بود.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد که شانلی ناله ی ارامی کرد و دست هایش را محکم دور من فقل کرد.
ترسیده بود و حس ناامنی بدجور روی این دخترک بود. بعد از آن تصادف لعنتی این صحنه ها برایش زهر بود و من نمی توانستم کاری بکنم وقتی خودم از این زهر می خوردم.
-ممنون پسرعمو، همین جا توی حیاط دورش می دم.
نگاهی به چشم های خمارش کردم ان قدر گریه کرده بود که حتم داشتم زود خوابش می برد.
موهای خرمایی چسبید ه به پیشانی اش را کنار زدم و ارام پیشانی اش را فوت کردم تا خنک تر شود.
خلوت ترین مکان حیاط ایستادم و در آغوشم تکانش دادم. طولی نکشید که چشم هایش گرم شده بود.
می ترسیدم که د این شلوغی از خواب بپرد اما دلم نمی آمد او را از خودم جدا کنم.
ان قدر ان جا ماندم که بالاخره المیرا امد. دخترک او هم در آغوشش خواب بود. هردو را خانه ی فرزانه خانم خواباندیم و المیرا همان جا ماند تا از هر دو مراقبت کند.
اما من که دلم همان جا پیش شانلی مانده بود. او هم مانند من خیلی تنها شده بود.
او هم مادرش را از دست داده بود و هم... هم دیگر پدری نبود تا برایش پدری کند، پدرش شکسته بود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_348 #رمان_زندگی_شیرین -شیرین خانم بدینش به من ببرم یکم دور بدمش،
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_349
#رمان_زندگی_شیرین
با چشم دنبال امیرعلی گشتم.
چشم هایی که این روزها پر از خون و اشک بود، چشم هایی که تار شده بود و خیره به در ماند.
اما امیرعلی نبود، می دانستم باز هم پناه برده بود به ان سنگ سرد و سر گذاشته بود تا صدای همسرش را بشنود.
ای کاش حس های مسخره از که این روز ها گریبان من را گرفته بود به سراغ او نرفته باشد.
حس هایی مثل عذاب وجدان، عذاب از منع کردن خوشی هایش.
اشک هایم را پاک کردم و به خانه رفتم. خود او هم خوب می دانست که جز خیر خودش چیزی نمی خواستیم.
آن مراسم هم گذشت و خانه ی ما ماتم کده ای شده بود که هیچ کس در آن ارام نمی گرفت. فاجعه ای باور نشدنی بود.
هر چه سعی کردم روی آن تشک لعنتی خوابم نبرد. حیال می کردم برای جابه جایی مکان خوابم بود.
امشب هم خانه پر از مهمان بود اما... اما دلم آرام نداشت که خوابم ببرد.
روی پهلو چرخیدم و خیرهی صورت شانلی شدم. مهتاب که به صورت معصومش می افتاد، او را بیشتر شبیه مادرش می کرد.
شبیه کودکی های شیوا، شبیه زمان هایی که هنوز با این دنیا روبه رو نشده بود.
آرام موهایش را از روی پیشانی اش کنار زدم که لب هایش را تکان داد.
نمی خواستم باور کنم، یعنی اصلا شدنی نبود باور...
با لرزیدن موبایلم به سمتش هجوم بردم. این روز هابرای خبر بهوش آمون مهدی هوشیار تر از زمان دیگری شدم.
صفحه ی موبایل را باز کردم.
"شانلی اون جاست؟"
نگاهی به نام امیرعلی کردم. ساعت از چهار صبح هم گذشته بود و به گمانم بی خوابی به او هم حمله کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_349 #رمان_زندگی_شیرین با چشم دنبال امیرعلی گشتم. چشم هایی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_350
#رمان_زندگی_شیرین
آره ای برایش تایپ کردم.
طولی نکشید که دوباره نامش روی صفحه خودنمایی کرد.
"می تونی بیاریش پایین؟"
نگاهی به چهره ی معصوم شانلی کردم. نمی توانستم درخواست امیرعلی را رد کنم وقتی می دانستم تنها دلیل نفس کشیدن های این روزهایش شانلی هست.
به اجبار از جایم بلند شدم. لباسم را بی سر و صدا پوشیدم تا چند نفر خوابیده توی اتاقم بیدار نشوند.
پتو را دورش پیچیدم و آرام و با بسم الله در آغوش کشیدمش. با نشنیدن صدای گریه اش نفس آسوده ای کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
به ماشینش تکیه داده بود و سرش را به زیر انداخته بود. جلو رفتم. با پایش به زمین ضرب می گرفت و هم چنان خیره به اسفالت بود.
انگار اصلا متوجه ی حضور ما نشده بود.
-امیرعلی.
سرش را بلند کرد. با دیدنش لحظه ای وحشت کردم. وحشت از باور کردن این فاجعه.
مرد خوشتیپی که این طور ژولیده شدهاست یعنی باور کرده است. کمر مرد وقتی این طور شکسته باشد یعنی باور کرده است، زیر چشم هایش وقتی گود افتاده است یعنی باور کرده است، وقتی لباس مشکی پوشیده است یعنی باور کرده است.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد.
-امیرعلی.
منتظر نگاهم کرد و دستش در زمین و هوا خشک شد
او باور نمی کرد، او نباید باور می کرد.
-تو که باو نمی کنی، نه؟
نگاهش را از من دزدید. دوباره به شانلی نگاه کرد که آرام او را به دست هایش دادم.
چشم هایش باز شدند، صورتش برای گریه کردن جمع شد که امیرعلی او را تکان داد و دوباره در خوابی عمیق فرو رفت.
لب هایش تکانی خوردند اما صدایی نشنیدم. شاید گفت باور نمی کنم، یا شاید هم گفته بود ممنون... نمی دانم، نه من این روز ها عقل فهمیدن داشتم و نه او حنجره ای برای صحبت کردن.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩غروب جمعه ست دوباره ...
-اللهم عجل لولیک الفرج
کربلایی_جواد_مقدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرباز صهیونیست بعد از بازگشت از غزه: ما با اشباح میجنگیدیم، من از جهنم نجات پیدا کردم
▪️عبارت «جنگ اشباح» را ارتش رژیم صهیونیستی قبلتر در تابستان داغ ۲۰۰۶، در جنگ ۳۳ روزه لبنان بهکار برده بود.
▪️آن زمان یگانهای توپخانه و نیروی هوایی، «دشت خیام» را در جنوب لبنان به شدت بمبارانکردند؛ ماهوارههای جاسوسی آمریکا کل منطقه بهویژه شهر خیام را چک کرده و اعلام کردند:
«حیات، در خیام، صفر است.» و برای تأکید بر اینکه هیچ موجود زندهای در منطقه باقی نمانده است، گفتند:
«حتی یک گربه هم در منطقه زنده نمانده است، چه برسد به مردم!»
▪️ناگهان از زیرِ زمینهای کشاورزی دشت خیام جوانان لبنانی سربرآورده و یکی بعد از دیگری تانکهای مرکاوا را همراه با نفرات داخل آن منهدم کردند.
▪️افسران ارتش در برابر سؤالات کمیتههای پیگیری این شکست گفتند: «ما در لبنان، با اشباح میجنگیم!»
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــ
وقت است دگر مُشتکنی دست دعا را
فریاد کنی نغمۀ « اَلقُدس لَنا » را ✊🏼 .
#فلسطین
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#شکست_غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️عملیات چریکی مقاومت برای از بین بردن خودروهای نفوذکرده دشمن
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مهم🔴
#نشر_حداکثری
#طوفان_الاقصی
📍جنگ غزه جنگ اسلام و یهود است و عقب نشینی از این جنگ ظهور را به تأخیر می اندازد
🎤 حضرت آیت الله قرهی (مد ظله العالی)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
خوب به این اسمها نگاه کنید ...
لسوتو،
بابادوس،
کومور،
موریس،
نائورو،
پالائو،
پاپوآ گینه نو
سَن مارینو،
سنت کیتس و نویس،
ساموآ،
سائوتومه،
سیشل،
سوازیلند،
تونگا،
تووالو،
وانواتو،
مالاوی،
کیپ ورد،
جیبوتی،
بنین،
بلیز،
آنتیگوا باربادو،
جزایر سلیمان،
جزایر فارور،
جزایر مارشال،
موریتانی
و بسیاری دیگر ...
اینها اسامی بخشی از کشورهایی هستند که زیر ۱۰۰ سال عمر داشته و کاملا برنامه ریزی شده و با سیاست های پلید آمریکا تشکیل شده و اینک عضو سازمان ملل هستند و هر کدام یک حق رای دارند !
از سال ۱۹۴۵ که سازمان ملل با حضور ۵۱ کشور تشکیل شد ، تا کنون کشورهای زیادی با هدایت آمریکا ، اصطلاحاً مستقل شدهاند و اعضای سازمان ملل را به چیزی در حدود دویست عضو (۲۰۰ کشور) رساندهاند
جالب اینجاست که به یکباره شما میشنوید که بالای ۱۵۰ کشور در سازمان ملل ایران را به نقض حقوق بشر متهم کردهاند !
یا میگویند جامعه جهانی نگران برنامههای هستهای ایران است !
اما کسی نمیگوید این جامعه جهانی چیست و چگونه تشکیل شده است !؟
کسی نمیگوید که اکثر این کشورها جمعیتشان به ۳۰۰ هزار نفر هم نمیرسد !
جمعیت ۱۲۶ کشور عضو سازمان ملل فقط هفتاد میلیون نفر هست ، که بله قربان گوی آمریکا هستند .
مساحت تمامی این کشورها به اندازه ایران نمیشود
اینها واقعیت هایی که خیلی از ما ها نمی دونیم.
یعنی نمی خوان و نمیذارن که ما ها بهفنیم.
خوب حالا فهمیدید کدوم دنیا مارا به نقض حقوق بشر محکوم میکند ؟؟؟
#طوفان_الاقصی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🌷موضوع: شناخت دقیق جامعه اسرائیل و نقش جامعه موزاییکی اسراییل در شکست های مکرر
ساده و روان و کمی طولانی
اسرائیل متشکل از مهاجران اسکان یافته ای از کشورهای مختلف با فرهنگ هایی متفاوت هست که شکاف ها و اختلافات اجتماعی، سیاسی و ساختاری بزرگی بینشون وجود داره!
افرادی با ارزش ها و عقیده های مختلف، در یک سرزمین دور هم جمع شدن که هیچ حس هم وطن بودن نسبت به هم ندارن!
مثال میزنم: شما وقتی در کشور بیگانه یک ایرانی می بینید یک حس نزدیکی، اعتماد، هم وطن بودن ، برادری، بهتون دست میده. اما هرگز این حس رو نسبت به یک نفر غیر ایرانی ندارید.
مردم اسرائیل هم همیشه احساسشون نسبت به هم ، مثل یک غیر هم وطن و کاملا بیگانه از هم هست.
نه خاطرات مشترک ، نه شرایط مشترک ، نه فرهنگ مشترک و نه تاریخی مشترکی!
در اسرائیل میان یهودیان متدین و یهودیان سکولار هم ، باز شکاف عمیقی وجود داره که اولی ها فقط جمعیت دارند و دومی ها صرفا قدرت سیاسی!
اختلاف میان این دو دسته به حدی بالاست، که سکولارها، مذهبی ها رو به الفاظی با اسم حشرات، و حیوانات خطاب می کنن.
شکاف بین یهودیان اشکنازی ها و سفاردی ها هم ، خودش داستان دیگه ایه!
اشکنازی ها یهودیان اهل اروپا و آمریکا و اصطلاحا یهودیان غربی هستن که خودشون رو موسس اسرائیل میدونن و سفاردی ها هم یهودیان اهل آسیا و آفریقا بویژه کشورهای عربی که اصطلاحا یهودیان شرقی گفته میشن که بعد از تشکیل اسرائیل به اونجا مهاجرت کردن که شهروندان درجه دو محسوب میشن!
اشکنازی ها عملا فرهنگ خودشون رو بر یهودیان شرقی تحمیل میکنن و اساساً امکاناتی که در اختیار این دو دسته هست قابل مقایسه نیست.
درآمد و امتیازات اعطایی به اشکنازی ها همیشه بمراتب بالاتر از سفاردی ها بوده! از کیفیت زمین هایی که به اونها اختصاص داده شده گرفته، تا کیفیت تحصیل بچه هاشون!
مثلا جوانان اشکنازی، امکان دستیابی به مدرک تحصیلی دانشگاهی شون تقریبا 3.5 برابر جوانان سفاردی ها اعلام شده. این مسائل بشدت جامعه اسرائیل رو به سمت اعتراضات اجتماعی و مدنی گسترده پیش می بره.
باز مسئله به همینجا هم ختم نمیشه چون این اختلافها حتی در بین گروه های مختلف اشکنازی ها هم وجود داره. مثلا خصومت های منطقه ای که از قبل بین مجارستانی ها و لهستانی ها وجود داشته به اینجا هم سرایت کرده. یا خصومت های بین چک ها و اسلواکی ها یا بین پاکستانی ها و هندی هایی که به اسرائیل منتقل شدن.
خلاصه اون یکدستی و انسجام ، فرهنگ مشترک، دلسوزی و هویت مشترکی که ما و شما در کشور خودمون نسبت به هم داریم، در کشور اسرائیل دیده نمیشه!
ما با یه پرچم امام حسین اشک تو چشمامون جمع میشه و حاضریم براش جونمون رو هم فدا کنیم.
تاریخ و فرهنگ مشترک و یه احساس هم خونی با هم داریم، ولی در اسرائیل سفاردی ها که می بینن در کشورشون بطور رسمی ناعادلانه باهاشون برخورد میشه چه انگیزه ای برای جانفشانی برای باصطلاح ، کشورشون در اونها وجود داره؟!
همه این اختلافات و شکاف ها ، کاری با اسرائیل کرده که مردم با فرهنگ و کشورهای مشترک ، جامعه ای اختصاصی و گروهی ، و جدا از هم ، برای خودشون ایجاد کنن که اصطلاحا به همچین پدیده ی اجتماعی، جامعه موزاییکی گفته میشه!
یعنی جامعه ای که به دلیل نداشتن اشتراکات فرهنگی و اعتقادی یکدست نیست اما با یک شکاف محسوس در کنار هم قرار دارن.
واضحه که همچین جامعه ای میتونه کاملا شکننده باشه و با کوچیکترین اتفاقی از هم بپاشه!
در واقع ما عملا در اسرائیل جامعه ای یکپارچه با هویت ملی مشترک رو پیدا نمی کنیم بلکه بر عکس!
طبیعیه در همچین جامعه ای وقتی جنگی رخ بده، واژه ای به نام ایثار و فدا کردن جان برای سایرین ، معنا پیدا نمیکنه و باعث میشه حتی سربازها برای رفتن به خط مقدم و حتی انتخاب مکان خط مقدم ، از طرف فرماندهان، معترض باشن!
از طرفی در نقطه مقابل این نوع تفکر ، جامعه ای وجود داره مثل جامعه اعراب فلسطین مسلمان ، که افراد حول یک هدف واحد یعنی پس گرفتن سرزمینشون، و اعتقاد واحد یعنی آزادی بیت المقدس، و نگرش والای معنوی واحد یعنی دستیابی به شهادت، با یک فرهنگ و جمعیت واحد یعنی فلسطینی ، قرار داره که اعضای اون حاضرهستن هر نوع ایثار و از خود گذشتگی رو برای دستیابی به آرمان مشترکشون، انجام بدن و نتیجه این میشه که اسراییل تا دندان مسلح ، در مقابل فلسطینی های محروم ، در نبرد رودر رو دچار شکست های مفتضحانه و پی در پی بشه و عملا کاری از پیش نتونه ببره و مجبور بشه برای سرپوش گذاشتن بر شکستها، دست به حمله ناجوانمردانه از طریق بمباران خانه ها و زنها و بچه ها برای نمایش یک پیروزی احمقانه و مردود بزنه که اتفاقا چیزی غیر از ایجاد انزجار جهانی برای مشروعیت بخشیدن به مطالبه جهانی برای نابودی هرچه سریعتر این رژیم ، به ارمغان نداره.
#طوفان_الاقصی
May 11
#ترفندخیاطی
سلام، سلام به عاشقان خیاطی براتون بهترین ترفندهای رو جمع آوری کردم. امیدوارم با ترفندهای خیاطی مامان استفاده بهینه کنید.
#ترفند_دوخت_گوشه
#تکنیک_کش_نیامدن_ساسون
#تکنیک_دوخت_جیب_روی_لباس
#درست_کردن_زیپ_دورنگ
#آموزش_مغزی_دوزی
#تشخیص_پشت_و_روی_پارچه
#دوخت_یقه
#دوخت_کلاه
#دوخت_تزیینی
#دوخت_کیف_دخترانه
#ایده_ی_جالب_برای_زیپ_پشت_لباس_که_کاملا_روی_تن_قرار_بگیره
#ایده_ی_جالب_دوخت_جیب
#هدبند
#جوراب_ساق_بلند_باآستین
#دوخت_لباس_و_کلاه_بچگانه_بااستفاده_ازتیشرت_قدیمی
#دوخت_شلوارک
#تزیین_آستین
#ایده_ی_جالب_تزیین_آستین
#بالش_دورگردنی
#ترفند_خیاطی
موفق و مؤید باشید.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_دوخت_گوشه 😍💯
🧵🪡🧵🪡🧵
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تکنیک_کش_نیامدن_ساسون
بااین تکنیک دیگه ساسون لباست موقع دوخت کشیده نمیشه 💯
🪡🪡🪡🧵🧵
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تکنیک_دوخت_جیب_روی_لباس ۱😍💯
🧵🪡🧵🪡🧵
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درست_کردن_زیپ_دورنگ😍💯
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_مغزی_دوزی😍💯
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
24.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تکنیک_دوخت_جیب_روی_لباس ۲ 💯
🪡🪡🪡🧵🧵
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشخیص_پشت_و_روی_پارچه 💯
🪡🪡🪡🧵🧵
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_خیاطی
#دوخت_یقه💯
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃