eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_466 #رمان_زندگی_شیرین من نمی توانستم مانند او تمام سعیم را بکنم ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ می خواستم کنار مهدی باشم اما فراموش کنم تمام آدم ها و وسایلی را که خاطرات گذشته را برایم نمایان می کردند. خاطرات خوش حسرت می آوردند و خاطرات بد تلخی! -دعا یادتون نره. قیافه ی او هم در هم رفته بود. چروک های روی پیشانی اش انگار بیشتر شده بود. با صدای لرزان "با اجازه ای" گفتم و به راه افتادم. دوباره قدم زدم در پارکی که روزی با مهدی در آن قدم می زدم. دوباره راه افتادم در پیاده رو هایی که بوی مهدی را می دادند و من چقدر تلخ این تنهایی تحمل می کردم. نگاهم به سمت دو دختر بچه ی کوچک افتاد. گل های پژمرده در دستشان بود و چشم هایشان همین طور به ظرف غذا دوخته بود. آن ها هم می فهمیدن معنی انتظار را. انتظار یک غذای خوب! و ای کاش حسرت من هم همین قدر کوچک بود. به سمتشان که رفتم چشم هایشان برق زد. زیر لب چیزی به هم می گفتند و می خندیدند. دلخوشی هایشان هم مانند دنیایشان کوچک بود. -سلام. -سلام خاله. صورتشان سیاه شده بود و موهای شانه نکرده یشان از روسری گلددارشان بیرون زده بود. موی یکیشان پر کلاغی و موی دیگری طلایی. پلاستیک را به سمتشان گرفتم که با خوش حالی گل را روی نیمکت گذاشتند و دست های کوچکشان را درون پلاستیک بردند. -خاله چی توی این ظرف ها. -قیمه ست. -آخ جون. باز هم نگاهی به هم کردند و خندیدند. من هم لبخندی زدم. مگر دلم می آمد با اشک هایم کمی از این انرژی آن ها را کم کنم. ظرف غذا را برداشتند و در آن را باز کردند. -عه خاله من قشق ندارم. نگاهی به لب های آویزانش کردم. دستی به صورتش کشیدم و موهای سیاه رنگش را به داخل روسری اش بردم. -الان بهت میدم عزیزم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_468 #رمان_زندگی_شیرین می خواستم کنار مهدی باشم اما فراموش کنم تم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دستم را درون پلاستیک فرو کردم. قاشقی که انگار چسبش از ظرف جدا شده بود را برداشتم و به او دادم. لب های اویزانش به همین راحتی تبدیل به لبخندی شد و کنار دوستش روی نیمکت نشست. -خاله خیلی خوش مزه ست، خودتون پختین؟ و دوباره قاشق پری از آن را در دهانش فرو کرد. -نوش جونت. نه، کمک بقیه هم بوده. مو طلایی آستینش را به لبش کشید و روغن دور لبش را پاک کرد. بعد با صدای بچگانه ای گفت: -خاله پس یکی از این شاخه گل ها رو جای پول این غذا ها می گیرین؟ -من که ازتون پول نخواستم بچه ها. -یعنی همین طور بهمون دادین؟ -این ها نذریه، برای سلامتی یه بیماری. -آخ جون. یقین داشم که خدا صدای خنده ههای این بچه ها را می شنود. یقین داشتم که اگر صلاحش باشد همین روز ها مهدی من چشم باز می کند. و ای کاش این صلاح انتظار من را هم بفهمد. دخترک مو مشکی قاشقش را درون ظرفش گذاشت. در ظرف را بست و آن را روی نیمکت گذاشت. گل ها را در دستش گرفت و با آن پاهای کوچکش از روی نیمکت پرید. -من می رم این گل ها رو بفروشم، تو هم خوردی. -مگه گرسنه نبودی. -داداشیم گرسنه تره. و با همان گل های در دستش به سمت خیابان رفت. با حرفش خیال می کردم قلبم در حال از جا کندن بود. خیال می کردم که نفس نمی کشم و چیزی از من باقی نمی ماند. خجالت می کشیدم از خودم، از تمام آدم هایی که بی خبر از این کودک های معصوم در راحتی زندگی می کردیم. دنیا به ادم های مانند مهدی حسابی کم داشت تا مهربانیشان را نثار این کودکان کار بکنند. -عزیزم صبر کن. سر جایش ایستاد. به سمت من برگشت و با چشم های منتظرش به من نگاه کرد. می دیدم چطور با ولع می خورد، برق چشم هایش را که نمی توانست مخفی کند. اما معصومیتش اجازه نمی داد که چشم ببیندد روی مهربانی اش. -تو غذات رو بخور، این هم ببر برای داداشیت. -جدی می گی خاله؟ سرم را تکان دادم. -خب پس مامانم چی؟ جلو رفتم و پلاستیک را روی نیمکت گذاشتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_469 #رمان_زندگی_شیرین دستم را درون پلاستیک فرو کردم. قاشقی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نمی دانستم آن دو کودک کوچک می توانستند این پلاستیک را ببرند یا نه، اما خودم هم هیچ دلم نمی خواست تا خانه شان همراهیشان کنم. مهدی راست می گفتت هر چه از خانه و زندگی این آدم ها دورتر باشی، برای خودشان بهتر هست. می گفت اگر ببینی و بفهمند که می دانی از وضعشان، شرمنده ی شرمنده بودنشان می شوی، شرمنده می شوی برای خجالت کشیدن آن ها، خجالت برای کاری که مقصر نبودند و بازی روزگا بود. روزگار بازیگر خوبی شده بود. -این ها رو ببرین خونه. -راست می گی خاله. سرم را تکان دادم. -اگه می خواین باز هم بیاریم. -بذاریم بشاریم. -یک دو سه ده پونزده.... دخترک مو مشکی ضربه ای به دوستش زد و اخم هایش را در هم کرد. -عه، تو مگه شمردن بلدی؟ -اره خاله سمیرا بهم یاد داده. -دروغ نگو، گفت بعدا. -نخیر، گفت به من زودتر یاد داد. دخترک مو طلایی دست هایش را به کمرش زد و برای دوستش زبانی در آورد. از دعوای بچکانه شان خنده ام گرفته بود. مگر می شد این همه شیرینی و با نمکی را دید و باز هم نخندید؟ -دروغ می گی. دست هایشان به سمت موهای هم رفت که چشم هایم گرد شد. دست هایشان را مشت کردند و شروع به کشیدن موهای هم کردند. ترسیده جلو رفتم که... زودتر از من امیرعلی به آن ها رسید و دست هایشان را آرام از هم جدا کرد. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -دختر ها... من هم به کمکش رفتم و دست هایشان را جدا کردم. با اخم و موهای ژولیده شده از هم جدا شدند. اما هنوز با چشم برای هم خط و نشان می کشیدند. و چه قشنگ بود این تهدید ها وقتی دو دقیقه ی دیگر فراموشش می کردند. -بچه ها لازم نیست دعوا بیفتید. -خاله آخه دروغ می گه. -من دروغ نمی گم. دخترک مو طلایی دوباره می خواست به سمت آن یکی ههجوم بیاورد که امیرعلی دستش را جلویش نگه داشت و مانع شده بود. به سمت امیرعلی برگشتم. او هم به من نگاه کرد و بی اختیار هر دویمان به این بچه بازی هایشان خندیدیم. خنده های او که همیشه رنگ لبخند محوی را داشتند. روی زانوهایم خم شدم و دستشان را گرفتم. دلم نمی آمد با این همه معصومیت با هم دیگر دعوا بیفتند. -بچه ها، نیاز به شمردن نیست، اسم هر کدوم از آدم هایی که می خواین رو بگین و ببین چند نفر می مونن. لب هایشان آویزان شد. چند دقیقه ای همین طور به من نگاه کردند تا بالاخره سرشان را تکان دادند. دوباره شده بودند جوجه های ارامی که فقط مهربانی و شیرین زبانی بلد بودند. یکی یکی نام ها را به زبان آوردند و روی هر غذا اشاره ای می کردند. از جایم بلند شدم و همین طور نگاهشان کردم. -خاله سمیرا... -بچه اش حساب کن. --اون که غذا نمی خوره. -چرا، خودم دیشب شنیدم خاله سمیرا می گفت شیرش خشک شده دیگه باید بهش غذا بده. و صدای بچگانه ای میان کل کل های آن ها به گوشم رسید. صدایی که برای آن اگر جان هم می دادم کم بود. -ماما... به سمت شانلی برگشتم. چشم هایش را درشت کرده بود و دست هایش را به سمتم دراز کرد. -به گمونم حسودی می کنه. اورا از آغوش پدرش گرفتم و دوباره او را به خودم فشردم. چرا من هیچ وقت از این دختر سیر نمی شدم؟ مگر می شد کودکی این قدر شیرین و با نمک باشد. خودم تک تک حسادت هایش را خریدار بودم. -خاله دوتاش هم تازه اضافه ست. -پس ببرینش. -مرسی خاله جون. هرکدامشان یک طرف پلاستیک را گرفتند و از روی نیمکت بلندش کردند. چند قدمی برداشتند اما دوبار سر جایشان ایستادند. -پس گل هایمان چی؟ -خاله میشه گل هامون رو بذارین توی پلاستیک؟ لب باز کردم که امیرعلی زودتر از من جلو رفت. گل ها را از روی نیمکت برداشت و نگاهی به آن ها انداخت. گل های پژمرده که هر لحظه اشعه ی خورشید به آن بیشتر می تابید و گلبرگ های زردش را خشک تر می کرد. ای کاش آن ها را میان آبی می گذاشتند تا این طور نابود نشود. -خودم می خرمشون. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_470 #رمان_زندگی_شیرین نمی دانستم آن دو کودک کوچک می توانستند این
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اسکناسی از جیبش در آورد و به سمت بچه ها گرفت. -بابا... به سمت شانلی برگشتم. حالا که پدرش را با آن دختر ها دیده بود دلتنگ پدرش شده بود. حسود کوچولوی خودم بود. لپ هایش را کشیدم که دست هایش را پایین آورد. -الان بابایت میاد عشقم. -بابا... و لب هایش آویزان شد. من که طاقت دیدن ناراحتی این دخترک را نداشتم. او که این طور بغض می کرد خیال می کردم تکه ای از وجود خودم در حال جدا شدن بود، خیال می کردم در حال جان دادن بودم. -حان بابا. با دیدن امیرعلی قیافه اش را از هم باز کرد. وقتی از رفتن آن دختر ها مطمئن شد دیگر دستش را برای پدرش دراز نکرده بود، دیگر بی تابی او را نمی کرد، دیگر لب هایش را آویزان نمی کرد. حسادت شیرین ترین حس بد دنیا بود، شیرین بود وقتی می دانستی یکی در دنیا هست که بخواهی برای خود خودت باشد، یکی که اگر تمام دنیا برود رفتن او را تاب نمی آوری، یکی که فرق دارد با همه برایت و نمی توانی او را با هیچ کس تقسیم کند. مانند منی که از وقت آمدن مهدی حسود ترین دختر این شهر شده بودم. امیرعلی گل ها را به سمت شانلی گرفت. -بفرما بابایی. شانلی دستش را دراز کرد و شاخه گل ها را از دست امیرعلی گرفت. با تعجب نگاهی به گل برگ ها انداخت. گل را کنار دماغش آورد، نفسی کشید که پرچم های گل نزدیک بینی اش شدند و انگاری قلقلکش دادند. قیافه اش را جمع کرد و با عصبانیت گل را به سمت من گرفت. من و امیر علی باز هم از این شیرین کاری هایش خنده یمان گرفت. شاخه گل ها را از دستش گرفتم. سرش را همین طور تکان می داد و صورتش جمع شده بود. خوب بلد بود چطور از من و پدرش دل ببرد.. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_472 #رمان_زندگی_شیرین اسکناسی از جیبش در آورد و به سمت بچه ها گرفت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ امیرعلی او را از آغوشم گرفت و دوباره راهی ماشین شدیم تا باقی غذا ها را هم پخش کنیم. شانلی هم که حسابی سر حال شده بود نمی خواست از من و امیرعلی جدا شویم. نه می گذاشت من کنارش باشم وو امیرعلی غذا ها را پخش کند و نه بدون من در اغوش امیرعلی آرام می گرفت. به اجبار سه تایی یک پلاستیک باقی مانده را پخش کردیم و با سرعت به خانه برگشتیم. من که یقین داشتم دعای آن پیرمرد معجزه می کند، فقط ای کاش آن معجزه آن چه باشد که من می خواهم. _ در خانه را با پایم بستم و وارد خانه شدم. شانلی آن قدر در پارک بازی کرده بود که از خستگی خوابش برده بود. دلم نمی آمد در این هوای خوب او را برای بازی نبرم. می خواستم دخترکم همیشه خوش بگذراند. نزدیک خانه شدم که دمپایی های رنگی زیادی را دیدم. زن های همسایه آمده بودند. این بار دیگر از آمدنشان ناراحت نبودم، همین که مادر را سرگرم می کردند تا به شیوا فکر نکند کافی بود. جلوی کفشم را پشت پاشنه ام گذاشتم و کفشم را به زور بیرون آوردم. به گمانم باید کالسکه اش را از خانه می آوردم. امیرعلی که وقت بیرون بردنش را نداشت، اما خودم هر غروب او را می بردم پارک. تا وقتی که بتواند راحت راه برود و تمام آن وسایل را به تنهایی سوار شود. یک دستم را از زیر شانلی برداشتم و او را محکم به خودم فشردم تا نیفتد. در را باز کردم که یک مرتبه سر و صدا خوابید. زن ها با نگاه های کنجکاو به من خیره بودند. سرم را ارام تکان دادم که دوباره صدای سلام کردن هایشان بلند شد. -سلام دخترم... ترسیده دستم را روی بینی ام گذاشتم و هیسی گفتم که متوجه ی شانلی شدند. سلام کردن هایشان ارام شد و من هم همان طور آهسته جوابشان را دادم. با سرعت شانلی را به اتاق بردم و روی تخت ارام خواباندمش. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 دستم از سنگینی وزنش درد آمده بود. همین که یک دستم را کمی نرمش می دادم چادرم را از سرم در آوردم. دوباره تابستان شده بود و هوای گرم بیرون جان می گرفت. روسری ام را هم در آوردم که در اتاق باز شد. -بیدار نشد که؟ نگاه هردویمان به سمت شانلی برگشت و سرم را تکان دادم. خداراشکر که راحت خوابیده بود. یقین داشتم اگر در اوج خواب با این سر و صدا ها بیدار می شد اوقات تلخی می کرد. -خب تو هم بیا پیش ما بشین. -نه، می خوام یکم گلدوری کنم، خیلی وقته سری بهشون نزدم. -وقت برای گلدوزی زیاده دخترم، بیا پیش ما بشین یکم حال و هوات عوض بشه. یعنی مادر متوجه نمی شد همنیشینی با آن زن ها حال و هوای من را عوض نمی کند؟> من راحت بودم در تنهایی ام که یک مرتبه مهدی آمد و من را با دنیای عاشقانه هایش اشنا کرد، دختری هم که با عشق بازی های مردی اشنا شده باشد نمی تواند دیگر با هیچ آدمی حال و هوایش عوض شود. -اما مامان.... -حالا بیا دو دقیقه. و رفت و در را بست. نفس کلافه ای کشیدم. دلم نمی آمد حرفش را زمین بزنم. بعد از در آوردن لباسم به سمت تخت شانلی رفتم. بالشتی را کنارش گذاشتم تا وقت خواب حرکت نکند و پایین نیفتد، دخترک این روز ها زیادی وروجک شده بود. به اجبار به سمت هال رفتم و کنار مهمان ها نشستم. نه چیزی از حرف هایشان می فهمیدم و نه دلم می خواست که در بحث هایشان شرکت کنم. مشغول بازی با ریش های شالم بودم که نام خودم را شنیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_473 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی او را از آغوشم گرفت و دوباره راهی م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرم را با کنجکاوی چرخاندم که اکرم خانه دوباره صدایم زد. -شیرین جون خوبی. -ممنون. -این بچه هم حسابی اذیتت می کنه حتما، نه؟ -نه، بچه ی آرومیه. مگر می شد او اذیت کند؟ او فقط شیرین کاری بلد بود و دل بردن، او فقط یاد گرفته بود هر روز من را وابسته تر به خودش بکند. -طفلکی خیلی گناه داره. -وا، خواهر چه گناهی، هم شیرین جون ازش خوب مراقبت می کنه و هم پدرش هستن. بیچاره این بچه های اکبر آقا که هیچ کس رو ندارن. یاد آن روزی افتادم که از حرف اکبر آقا گریه افتاده بودم. راه رفته بودم و دوباره به آن پارک رسیدم، آن روز همراهم آمده بود و کنارم نشست، آن روز شد اولین همنشنیی من و مردی که شده بود رفیق نیمه راه. -اکبر آقا الان که داره استین بالا می زنه. -یه زن برده باید بیاین و ببین، دختره عین هو پنجه ی افتاب سهیلا خانم. -راست می گید، وا ما چه بی خبریم؟ به خدا بعد از اون تصادف دیگه هیچی نمی دونم. -نگران نباش عزیزم خودمون برات خبر میاریم. -ولی شیرین جون حیف شد ها. گیج و منگ سرم را چرخاندم و لب زدم: -چی؟ -دختره تازه از اون مایه دار های تحصیل کرده است. بی هیچ احساسی زیر لب گفتم: -خوشبخت بشن ان اشالله. شاید ماه ها قبل بود خیلی خوش حال می شدم از سر و سامان گرفتن خانه ی اکبر اقا و بچه هایش. اما الان فقط یک خبر می توانست لبخند را روی لب های من بنشاند. -ولی حیف شد ها. چرا من منظورش را نمی فهمیدم؟ من هیچ وقت تعبیر آن ها را از حرف نمی فهمیدم، هیچ وقت هم نخواستم مانند آن ها سخن بگویم که معنایی داشته باشم. -چرا حیف؟ -راحت می تونستی تورش کنی. ابروهایم بالا رفت. راجع به چی حرف می زدند؟ -کی رو ؟ معصومه لب باز کرد تا جوابم را بدهد که اکرم خانم زودتر از آن شروع به حرف زدن کرد. -والا الان که یکی بهتر گیرش اومده. و همگی زدند زیر خنده. آن ها خندیدد و من هر لحظه گیج تر می شدم. یک معنا های مبهم و تار در آن طرف مغزم نمایش می داد اما ترجیح می دادم همان طور محو و مبهم باقی بماند، هیچ دلم نمی خواست آن فکر ها حتی به ذهنم هم خطور کند. .. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 آن ها خندیدند و من می ترسیدم از این خنده هایی که یقین داشتم پشتش حرف های بسیاریست، نقشه هایی که به خیال خودشان نصیحت بود و برای ممن مانند زهری به گوش می رسید. مادر بین انگشت های شصت و اشاره اش را گزید و همان طور که سعی می کرد خنده اش را مخفی کنم گفت: -زشته اکرم خانم، به گوششون می رسه اون وقت می گن می خوان دخترشون رو بهمون قالب کنه. و دوباره شروع به خندیدند کردند. مگر مادر دختر مجردی داشت که می خواست به کسی قالب کند؟ اصلا من که مردی اطراف خودم نمی دیدم. -بیخیال این حرف ها سهیلا خانم، تا تنور داغه بچسبون. -اره والا، بهتر از اون اکبر آقاست که. -هیچی کم نداره، حالا هم که شانس بهتون رو اورده و خود بچه این قدر وابسته شده. -اره سهیلا جون، کی می خواد دوباره در این خونه رو بزنه، سنش زیاد بود به کنار، الان که اسمش به نام یکی دیگه خورده، حالا بقیه کاری ندارن که تصادف کرده یا طلاقش داده. -اصلا تصادف کرده که بدتر شده، می گن دخترت پا قدمش بده. و چشم های من بین آن ها می چرخید و به لب هایشان خیره می شد. می خواستم دقیق تر بشنوم بلکه چیزی بفهمم. می فهمیدم اما نمی خواستم که قبول کنم واقعا منظورشان این هست. آن ها که نمی توانستن این قدر پست باشند. آن ها نمی توانستند این قدر از من و دنیای من دور باشند. -خودم هم بدم نمیاد والا. -دخترت هم از خداشونه، پسره هم که تابع دخترش، یه دوتا حرکت کنید دختره رفته خونه ی شوهر. -نه چک زدیم نه چونه داماد اوردیم تو خونه. و دوباره شروع کردند به خندیدند. کلماتشان مانند پتکی بر سرم آوار می شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_475 #رمان_زندگی_شیرین سرم را با کنجکاوی چرخاندم که اکرم خانه دوبا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرم گیج می رفت آن قدر چشم هایم را میانشان می چرخاندم، این قدر به مغزم می فهماندم که آن ها منظورشان من نیستم. -شیرین جون. و کلمه ای از غبار همهمه ی درونم مانند بله بیرون آمد. -مبارک باشه، بالاخره یه شوهر گیرت اومد. شوهر؟ من که خیال می کردم با آمدن مهدی تمام حرف هایشان تمام شده بود. مهدی پر کرده بود تمام جاهای خالی که آن ها سرکوفتش را می زدند. پس بازی کجا بود؟ -اصلا... دستم را بالا آوردم و سکوت کردند. نیاز داشتم به این سکوت، حتی چند ثانیه اش هم میان این همه همهمه ی آن ها غنیمت بود. -چی دارین می گین شماها؟ راجع به کی حرف می زنید؟ -خودت رو به اون راه نزن دختر. به سمت مادر برگشتم. او چه راحت با آن ها همراهی می کرد. پس من اشتباه می کردم، وگرنه مادر نمی توانست به همین راحتی این جا بشیند و آن ها را همراهی کند که من را وصل... حتی از این که فکرش به ذهنم خطور کرده بود از خودم بدم می آمد. -مامان چی میگن؟ حتی نگذاشتند مادر لب باز کند و باز هم برای خودشان بریدن و دوختند. -دخترم دیگه همه می دونن تو و امیر علی با هم جور شدین. ابرو هایم را بالا انداختم. همین طور مات و مبهوت نگاهشان کردم تا خودشان جرف بزنند. تا زودتر خودشان تعبیر کنند این کلمات مسخره ای که کنار هم چیده بودند. -نکنه می خوای بگی تو همین طور بدون نیتی شانلی رو نگه می داری؟ -م.. من... از شدت تعجب به لکنت افتاده بودم. نمی دانستم چطور جواب سوال های مسخره شان را بدهم. -خب... خب شانلی مادر نداره... خب... خب پس پیش کی باشه؟ -خودش عمه و مادر بزرگ داره. -تازه پدرش هم کم پول برای پرستار گرفتنش نداره، چرا تو؟ -شانلی پیش هیچ کس نمی مونه، خودتون هم می دونید که چقدر بچه ی لجبازیه. انگار متهمی بودم که می خواستم به زور آن ها را مجبور به فهمیدن مسئله کنم، من هراس داشتم. می ترسیدم ازاین که بیشتر برایم حرف هایشان را شفاف کنند اما نمی توانستم همین طور بگذارم و بروم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_477 #رمان_زندگی_شیرین سرم گیج می رفت آن قدر چشم هایم را میانشان م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ باید می فهمیدم که برای چه این طور کلمات را پشت هم می چیدند و برای خودشان غصه می بافتند، باید به ذهنم می فهماندم که اشتباه می کند و آن ها نمی توانند این قدر نامرد باشند. مگر مهدی نامزد من نبود؟ مگر نشانش هنوز در دستم نبود و مگر هنوز من و او صیغه ی محرمیت نخوانده بودیم؟ -عزیزدلم، اون بچه ست، زود وابسته می شه، تو هم که کارتون رو خوب بلدی. سرم را با تعجب به سمت مادر برگرداندم. حداقل او حرفی می زد و می گفت که اشتباه می گویند. در نگاه مادر رضایتی بود که درکش نمی کردم، خیال می کردم او حداقل کمی مراعات می کند و امیدوار بودم که این طور باشد. در میان بهت و تعجب لب زدم: -مامان این ها چی می گن؟ -یکم چشم هات رو باز کن دخترم. نمی خواستم. اگر چیزی که آنها می گفتند باز کردن چشم بود من می خواستم کور ترین آدم این شهر باشم. دلم می خواست در ظللمت خودم بمانم، اما این بار ظلمتی که کنار مهدی بمانم. -شیرین جون، به هر حال تو یه دختر مجرد که نامزدیش به هم خورده، امیر علی هم یه پسر مجرد که زنش برده. نه دیگه کسی میاد تو رو ببره نه کسی حاضره با وجود بچه زن امیرعلی بشه. -چرا سمیرا جون، مگه پسر بیچاره چی کم داره. این همه خوبیش می ارزه به اون بچه دیگه. -به هر حال الان بچه وابسته ی شیرین شد، تو یه خونه هم که هستند، بگیرین تموم... و میان آن برهوت جیغ زدم: -بسه. محکم دسته ی مبل را فشرده بودم تا این بغض لعنتی ام نشکند. تا فریادم را در سینه خفه کنم و لب باز نکنم به دشنام گفتن به آن ها. -من... من... و بغض که رخصت نداد. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم شانلی را بیدار نکند و با سرعت به سمت اتاقم رفتم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 لحظه ای چهره ی شیوا و لحظه ی دیگر چهره ی مهدی جلوی چشم هایم رنگ می گرفت. من به درک، اما چطور می شود این حرف را بزنند؟ من بروم زن خانه ای شوم که یک روزی متعلق به تنها خواهرم بوده است. یک روزی خودم برای چیدن جهیزه اش رفته بودم و الان از من می خواستند که... در اتاقم را بستم و به آن تکیه دادم. من چرا نمی فهمیم این جمعیتی که همین طور برای خودشان می بریدند و می دوختند. و حرف مریم در سرم پررنگ شد. نمی خواستم این قدر بی رحم باشم اما امروز انگار افسار ذهنم دست خودم نبود. همین طور پیش می رفت و برای خودش حرف می زد. "-چی شده شیرین؟ چرا گریه می کنی؟ نکنه باز یه پیرمرد بچه دار رو بهت چسبوند. -معلومه که خنده داره. -ببخشید ولی کار و بارشون خیلی خنده داره، حالا کی؟ -اکبر آقا، همسایه امون. -همون که زنش پارسال تو تصادف مرد؟ اسم زنش هم فرزانه بود. -آره. -چه عجیب. -طبیعیه واسشون. ولی نمی دونم چرا من عادت نمی کنم. -نه کار اون ها نه، کار خدا رو می گم. یادته همین فرزانه خانم چقدر تو سرت کوبید برای خواستگار نداشتن؟ خود همین هم بود دو تا از مرد های زن مرده رو بهت معرفی کرده بود و می خواست مجبورت کنه بله بگی، یادته؟ -اوهم. -ولی حالا زن های دیگه شوهر خودش رو دارن بهت می چسبونن، نفر بعدی کیه؟" سرم را تکان دادم. این چه افکار مزخرفی بود که به سرم می زد. می خواسنم چشم ببندم و آرام بگیرم. وقتی تنهایی زیاد باشد خواب بهترین راه کار می شود. نه چشم باز می کنی و نبود کسی را می بینی و نه ذهنت هوشیار هست که برای خودش تعبیر بسازد. تنها که باشی خواب می شود دوایت، می شود همراهت، می شود چیزی که می توانی در آغوشش آرام بگیری. اشک هایم را پاک کردم و به سمت شانلی رفتم. حتی در خواب اشک هم نبود، چقدر شیرین بود این خواب. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_478 #رمان_زندگی_شیرین باید می فهمیدم که برای چه این طور کلمات را
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اما مهدی که تنها نبود. او که در بیداری کلی کار داشت و کلی آدم که دوستش داشتند، او چرا چشم بسته بود؟ او مگر نمی داسنت من به بیدار بودنش نیاز دارم؟ یعنی او هم می خواست این آرامش خواب را تجربه کند؟ اما ای کاش می فهمید تجربه اش بد تاوان داده است. تاوان تمام روز های سیاهم را. کنار شانلی دراز کشیدم. دستی به موهای طلایی یادگار مادرش کشیدم. من برای شانلی فقط یک خاله بودم و برای امیرعلی فقط یک خواهرزن، من چند وقت دیگر بساط جشن عقدم با مهدی را در همین خانه به راه می اندازم. آن ها هر چقدر هم که می خواهند حرف بزنند، من که نمی گذارم هیچ زنی جای خواهرکم را بگیرد. چشم بستم و نفس کشیدم بوی شیر پیراهن شانلی را. طولی نکشید که چشم هایم سنگین شد و خواب به سراغم آمد. چشم ها که زیادی اشکی شوند زود هم به خواب می روند. با حس قلقلکی روی صورتم چشم هایم را باز کردم. -ما ما... صدای شانلی بود. دستش را ارام روی صورتم می کشید. دختر بازیگوش خودم بودد دیگر. دستش را گرفتم وب ا همان چشم های بسته کف دستش را بوسیدم. -ماما... -جانم خاله. بهش یاد می دادم که من را خاله صدا کند. آن وقت دیگر خیال همه راحت بود که من فقط یک خاله برای او هستم. دستی به چشم هایم کشیدم و پلک هایم را ماساژ دادم تا خواب از سرم بپرد. شانلی با دیدن چشم های بازم لبخندی زد و باز هم شیطنتش گل کرد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔻 خانم با وجود جذابیت و ظاهری عالی 🔹 اگر عصبی باشد 🔹 اگر بهانه گیر باشد 🔹 اگر غرغرو باشد 🔹 اگر استرس داشته باشد 🔹 اگر نسبت به مسائل بدبین باشد 🔺 کم کم ارزشهایش را پیش همسر از دست خواهد داد زنان خوش‌بین جذابند؛ جذاب بودن مهمتر از زیبا بودنست، زیبایی عادی میشود؛ اما جذابیت عادی نمیشود چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است. البته در مورد آقایون هم صدق میکنه. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✅ سعی کنیم هر روز برای جبران حق الناس ذخیره ای داشته باشیم ⛔️ ختم ویژه حق الناس و ردِ مظالم (می‌توانید حتی یک مورد را انجام دهید، هیچ اشکالی ندارد) : 🌸 ۱۴ مرتبه ذکر صلوات 🌸 ۱۴ مرتبه ذکر اَستَغفِرُالله 🌸 یک مرتبه آیت الکرسی 🌸 سه مرتبه سوره توحید ◀️ به نیت : 👇👇👇 حق الناسی که گردنمان هست، ثواب این اعمال را هدیه می‌کنیم به همه ی بزرگوارانی که ندانسته و یا ناخواسته، با انجام کاری یا حرفی یا عملی و یا .... باعث ناراحتیشان شده ایم، ان شاءالله که در این دنیا و آخرت از ما بگذرند و ما را ببخشند. اَدای دِین کنیم تا بار سنگینی از حق الناس از روی دوشمان برداشته شود. آمین یا رب العالمین ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن یک نفر باید باشه که نترسی از تکیه کردن بهش چه دوسـت چه عشـق چه رفیـق هر چه فکر می‌کنم جز خـ♡ـدا هیچ کسی نیست الهی که خودش بهتون کمک کنه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574