eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌یه ترفندعالی برای تزیین لباس😍💯 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفندعالی 💯بااستفاده از چسب کاغذیدرمورد دوخت پارچه هایی که حالت کشسانی دارند . ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه ترفندعالی 💯 📌دوخت زیپ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفندعالی 💯😍 📌برای تزیین جلوی لباس که ازحالت ساده بودن خارج بشه . ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ژورنال⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
23.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش دوخت پرده پانچ💯👍 مدل پرده پانچ یاد بگیر وخودت تو خونه دوخت کن😍 🧵🪡🧵🪡🧵🪡 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
26.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش دوخت پرده پانچ💯👍 🧵🪡🧵🪡🧵🪡 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_459 #رمان_زندگی_شیرین -میشه امروز دیرتر بیای؟ سرش را تکان داد. او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سری برای زهرا تکان دادم و به سمت دروازه رفتم. یقین داشتم که امیرعلی بود. فقط مانده بودم آن وروجک را با این همه کار چگونه نگه دارم. بعد از گریه های دیروزش که دیگه دلم نمی آمد او را از خودم جدا کنم. شال را روی سرم درست کردم و زنجیر را کشیدم. هنوز در را کامل باز نکرده بودم که دست هایش را باز کرد و با شور و ذوق جیغ کشید: -ماما... سعی کردم لبخندم را حذف نکنم. مگر می شد او با این انرژِی و لبخند حرفی را بزند و من قربانش نروم؟ کمی که بزرگ تر شد خودم به او یاد می دادم خاله صدایم کند. فعلا او را با عالم بچگی هایش آزاد می گذاشتم. او را از آغوش امیرعلی گرفتم. -سلام عزیزدلم. -سلام. به امیرعلی نگاه کردم و آرام سلامی زیر لب گفتم. بوسه ای محکم روی گونه ی شانلی کاشتم که برعکس بار های قبل خندید. دیگر از فشرده شدن نمی ترسید. -امیرعلی، پسرم... با صدای مادر دروازه را کامل باز کردم که امرعلی قدمی داخل حیاط گذاشت. او و بقیه مشغول سلام و احوال پرسی شدند و من عشق می کردم با دختری که شده بود تمام زندگی ام. دوباره گونه اش را بوسیدم. -لباست چه خوشگله! اشاره ای به پدرش کرد. دخترک زرنگم می خواست بگوید پدرش برایش خریده است. دیگرخوب معنای اشاره هایش را می فهمیدم. شده بودم مترجمی که زبانش را مانند زبان مادری ام می فهمیدم. این سه ماه من و او را حسابی به هم نزدیک کردهه بود. وقتی دید پدرش مشغول حرف زدن هست چشم های درشتش را به سمت بقیه چرخاند. مادر هم این بار مشغول قربان صدفه رفتنش شد. -انگار امروز سرتون شلوغه. نیم نگاهی به بقیه انداختم. -می خوایم برای سلامتی مهدی غذا بپزیم و بیرون بدیم. -چقدر خوب! اگه کاری هست روی من حساب کنید. به رویش لبخند زدم. پدر همیشه می گفت درست هست که پسری ندارد، اما دامادی نصیبش شده است که از پسر هم بهتر هست. بعد از آن که مهدی هم آمده بود به داشتن هردویشان می بالید. راست می گفت، امیرعلی هیچ چیز برای برادری کم نداشت. همیشه برادرانه های مخفی اش را حس می کردم. -ممنون ولی کاری نیست. -پس شانلی رو بده ببرم. دستش را برای در آغوش گرفتن شانلی دراز کرد که شانلی اخم هایش را در هم فرو کرد و خودش را به من چسباند. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 امیرعلی با لحن مهربانی گفت: -بابایی بیا بریم. -نیازی نیست، یه گوشه بازی می کنه دیگه. -شیطون شده، شما هم کار زیاد دارین. و با هر کلمه امیرعلی شانلی بیشتر خودش را به من می چسباند و شالم را در دست هایش مشت می کرد. -نکرانش نباشید، حواسم بهش هست. دست هایش پایین آمد و با صدای آرامی لب زد: -نگران شانلی نیستم. نگران خودتم. لبخند از لب هایم جمع شد. -نمیشه که حواست به همه جا باشه. و چیزی مثل بغض در گلویم نشست. کلماتش تلخ بودند. لحنش تلخ تر. چه کسی گفته بود کلمات بازی با روح و روان بلندند؟ هیچ چیز به اندازه ی لحن گفتار نمی تواند تمام وجود را بسوزاند. -آروم می شم باهاش. سرش را تکان داد. همه خوب می دانستند که الان فقط نیاز به آرام شدن داریم. می دانستند که نه خواب مهم بود و نه خوراک، می دانستند که خستگی معنا نداشت و این روز ها فقط باید آرام شد. امیرعلی رفت و در را بست. من ماندم و یادگاری شیوا و نذری مهدی. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم فرو نشیند و به سمت بقیه رفتم. زهرا گفته بود مادرش هم می آید، کمک به اندازه ی کافی بود. پس نگه داری از این کوچولو نمی توانست کاری کند. از پله ها پایین رفتم که زندایی به سمتم آمد. دستش را به سمت شانلی دراز کرد و با صدای ارامی گفت: -ما می گیم بخیال پسره شو، تو غذای نذری می پزی؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_461 #رمان_زندگی_شیرین سری برای زهرا تکان دادم و به سمت دروازه رفت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ دلخور به زندایی نگاه کردم. کسی نگفته بود برای کمک بیاید اما تمام دنیا می دانستند که من هنوز هم محرم مهدی بودم. حداقل تا یک ماه دیگه من و مهدی با سندی به نام هم بودیم. از آن پس هم به نام هم می مانیم، اما این بار با پیوند قلب هایمان. دستش برای گرفتن شانلی دراز بود اما اومده بود زهرش را به من بریزد، زهری به بهانه ی نصیحت های بزرگانه. -دختر طرف دوتا بچه داره تا شوهرش یکم علیل می شه می ذاره می ره، حالا که بین تو و اون پسر هیچی نبوده، چهار ماهه الکی پابندش شدی. -من و مهدی قراره عقد کنیم. هر چه او بیشتر دستش را به سمت شانلی دراز می کرد شانلی بیشتر خودش را به من می چسباند. -قرار بود. خدا می دونه این پسره کی قراره بهوش بیاد. سنگینی نگاه زهرا را حس می کردم و هیچ دوست نداشتم چیزی از مکالمه ی من و زندایی بشنود. من عادت داشتم به حرف هایشان، من دلگرمی های مهدی را به خاطر داشتم که می گفت توجهی به آن ها نکنم. او از کجا می توانست هضم کند این نامیدی که خبر از بهوش نیامدن برادرش می داد. -دختر این قدر لگد به بختت نزن. وقتی دید شانلی به آغوشش نمی آید دست هایش را به سمت پهلو های شانلی برد. می خواست به اجبار او را از آغوشم جدا کند که شانلی جیغی کشید و خودش را به من چسباند. -همین خواهر و مادرش دوروز دیگه یادشون نمیاد پسری داشتن، اون وقت تو می خوای تا آخر عمر بری بالا سرش. شانلی را محکم عقب کشیدم که دست هایش از شانلی جلو شد. واقعا نمی شنید صدای گریه های بچه را یا خودش را زده بود به نشنیدن؟ واقعا نمی شنید صدای تپش های قلبم را که در پس هرکدام اسم مهدی بود یا خودش را زده بود به نفهمیدن؟ زیر لب آرام و با حرص گفتم: -مهدی زود بهوش می اید. دیگر نایستادم تا حرف هاییشان را بشنوم. حرف هایشان از جنس کاه بود، از عطر باد گرمی که خبر از زلزله می داد، از تار و پود شکستن. و من نمی خواستم حال خوش کمیابی که امروز نصیبم شده بود را با حرف های آن ها خراب کنم. همین طور که شانلی را به اتاق می بردم زیر گوشش گفتم: -تو مطمئنی که عموو مهدی بهوش میاد، مگه نه؟ سرش را تکان داد که خندیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_463 #رمان_زندگی_شیرین دلخور به زندایی نگاه کردم. کسی نگفته بود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ شک ندارم یک کلمه از حرفم را هم نفمیده بود اما سر تکان می داد تا ادعا کند که می فهمید. دخترک زرنگ خودم بود. بوسه ای دوباره روی سرش کاشتم و وارد اتاق شدیم. اسباب بازی هایش را به ایوان اوردم. او مشغول بازی با اسباب بازی هایش شد و من هم به دیگران کمک کردم تا زودتر این غذای نذری پخته شود. بوی عطر آشپزی مادر تمام کوچه را پر کرده بود. کم کم همسایه ها هم می آمدند. انگار زیاد خوش حال نمی شدن از نیت این نذری اما من قلبم روشن بود و نمی خواستم به آن ها توجهی کنم. غذا که آمده شده بود خودم چادرم را سر کردم. می خواستم شانلی را در آغوش بگیرم و با آژانسی که دم در بود بروم برای پخش غذا. تمام نیتم فقط یک جا بود. جایی که می دانستم مهدی خیلی از شنیدنش خوش حال می شود. در خانه را باز کردم که همان لحظه امیرعلی رو به رویم قرار گرفت. دستش را برای زدن زنگ بالا برده بود که با دیدن ما دستش آرام ارام پایین آمد. -بابا... بابا. ئ این بار که دلتنگ پدرش بود دستش را به سمت او دراز کرد. -سلام. -سلام، چیزی شده؟ شانلی را از آغوشم گرفت. -نه، امروز کارم زودتر تموم شده بود گفتم بیام کمک. لبخندی زدم. او هم مانند من ایمان داشت به بهوش امدن مهدی، مگر نه؟ خود مهدی می گفت ان دو مثل برادری بودند که بویی از لجبازی های باجنافی نبرده بودند. -واقعا ممنون. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 نیاز داشتم به یکی مثل او، به امید نگاه او محتاج بودم میان این همه آیه ی یاس. -آژانس برای چی ایستاده؟ اشاره ای به پلاستیک غذا ها کردم. -می خواستم ببرمشون پخششون کنم. -پس بیا من می رسونمت. سری تکان دادم که به سمت آژانس رفت. آژانس که از کوچه خارج شد. شانلی را روی صندلی مخصوصش نشاند و بعد به کمک من آمد تا غذا ها را ببریم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. تمام آدرس ها را با چشم به یاد داشتم. تمام این پارک ها و تمام این مغازه ها را من و مهدی بدون آدرسی آمده بودیم. من و او فقط راه می رفتیم و یک مرتبه جایی را برای نشستن پیدا می کردیم. همیشه هم مقصد هایمان می شد نیمکتی و پارکی خلوت. دقیقا شبیه اولینن گفت و گو هایمان. اولین پارکی که کنار هم نشسته بودیم رفتیم. همان جایی که با آمدن مهدی فهمیده بودم منطقه ای برای پولدارهاست. تا قبل از او من حتی نگاهی به خانه ها هم نمی انداختم. و بعد از آن به پارکی که بعد از خرید حلقه رفته بودیم. همه جا را خوب به یاد داشتم. امیرعلی ماشین را گوشه ای پارک کرد. من هم پلاستیک را برداشتم و پیاده شدم. همان اول از او خواهش کرده بودم که خودم تمام غذا ها را ببرم. می خواستم با دست های خودم این غذا ها را میان مردم پخش کنم، فقط خودم و یاد مهدی. غذایی را به دست یکی از بچه ها دادم که... چشم به مرد نارنجی پوشی افتاد. اگر می گفتم تمام نیتم او و دخترکش بود بیراه هم نبود. غذا را دادم و با سرعت به سمت آن رفتگر رفتم. -سلام آقا. سرش را بلند کرد. چشم هایش را ریز کرد و چند دقیقه ای همین طور نگاهم کرد تا بالاخره من را شناخت. فقط دویا سه باری با مهدی آمده بودیم پیشش، اما مهدی راست می گفت که حافظه ی خوبی دارد. -سلام بابا. -خسته نباشین. -سلامت باشی. خیال می کردم آقا مهدی ازدواج کرده و ما رو دیگه فراموش کرد. و خندید. خنده هایش ساده و بی ریا بود. خنده های از ته دل بود چون هنوز نمی دانست چه بلایی سر مهدی آمده بود. سر پلاستیک را باز کردم و به سمتش گرفتم. -بفرمایید. -انگار این دفعه مسافر زیادی توی راه بود که نرسیده. هردویمان به شوخی اش خندیدیم. من بلد نبودم مانند مهدی دروغ به هم ببافم و بگویم این غذا ها برای دوستی ست که نیامده است. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_464 #رمان_زندگی_شیرین شک ندارم یک کلمه از حرفم را هم نفمیده بود ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ من نمی توانستم مانند او تمام سعیم را بکنم برای نشکستن غرور این مرد. اصلا نذری با غذا دادن فرق داشت. نذری که شکستن غرور نبود، نذری یعنی به تمام دنیا بفهمانی که دلتنگی و دست به دامان خدا شدی تا معجزه ای بکند با این ظرف غذا های کوچک. -مسافر زیاد نداشتیم، یه مسافر بزرگ داریم. یک طرف غذا را از درون پلاستیک برداشت. -برای دخترتون هم... دست هایش که لرزیدند حرفم را خوردم. مهدی گفته بود که او نمی داند اطلاعاتی در مورد خانواده اش دارد. حواسم نبود که مرد من خوبی هایش را همیشه مخفی می کرد. نه من خوب بودن مانند او را بلد بودم و نه حواسی داشتم برای یاد آوری خوبی های بی حد و اندازه ی او. مرد سرش را بلند کرد. چشم های خسته اش را از پشت پرده ی ضخیم اشک هایم می دیدم. او می فهمید که مهدی اینن راز را فقط به من گفته بود. مگر نه؟ او می فهمید عشق در نگاه من و اویی که رخصت نمی داد چیزی را از هم مخفی کنم. من یقین داشتم که او از دست مهدی ناراحت نمی شد. دوست نداشتم که دلخوری او را از مهدی ببینم. اشک جمع شده در چشم هایم را پاک کردم. -چرا گریه می کنی دختر؟ با این حرفش انگار بغضم هایم بیشتر شکست. وقتی مهربانی اش را می دیدم یاد کلمات مهدی می افتادم که از مهربانی او حرف می زد. وقتی از این مرد سخن می گفت انگار تک تک کلماتش از پشت دریای غم قلبش سرازیر می شدند. -گریه نکن دخترم، باشه برای دخترم هم برداشتم، نگاه کن. طرف غذای دیگری از درون پلاستیک برداشت و نشانم داد. از سادگی و مهربانی اش خنده ام گرفته بود، خنده هایی که این روزی در کوتاه عمر مسابقه گذاشته بودند. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم. غم در چشم های خسته ی او نشسته بود و در میان پیچ و خم چروک هایش هزار حرف بود. -من کاری کردم که ناراحت شدی دخترم؟ سرم را تکان دادم. از میان بغض گلویم کلمات دست به دست هم دادند و با صدای شعف و ناتوان روی لب هایم جاری شدند: -می شه دعا کنید. -برای کی دخترم؟ -نامزدم. -آقا مهدی؟ چرا؟ -تو کماست، چند ماهی میشه که خوابیده، دکتر ها می گن فقط باید منتظر باشیم، می گن بیدار و خوابش... معلوم... و بغض دیگر اجازه ی حرف زدن نداد.رخصت نمی داد تا کلمات را از قلبم بردارم و روی لب هایم جاری کنم. اجازه نمی داد فقط کمی از این بار قلبم را کم کنم. پلاستیک را روی نیمکت گذاشتم. صورتم را با دست هایم پوشاندم و اشک ریختم. برایم مهم نبود که وسط پارک ایستاده ام. من عادت داشتم به این نگاه پر از سوال مردم، این نگاه هایی که خیال می کردند من دیوانه ام. و من چقدر دلم می خواست مانند ماه ها قبل، مردی کنارم بشنید، بگذارد اشک هایم تمام شود، بعد برایم نغمه ی زندگی بخواند، بعد در عشق را به رویم باز کند و بعد من بمانم که دیوانه ی آن مرد می شوم. -می بیینم که چقدر کم پیداست، خیال می کردم که ما رو فراموش کرده. صدای پیرمرد هم پر از بغض بود. مگر می شد بشنوی نبود مرد مهربانی و بغض نکنی. نه زندایی می فهمید خوب بودن مهدی را و نه آن آدم هایی که می گفتند باید فراموشش کنم، آن ها فقط ذهنشان را پر از حرف های بیهوده می کردند. آن ها معنای محبت را نمی دانستند. -آخه چرا این طور شد. دستم آرام از روی صورتم سر خورد و پایین آمد. -سرعتش موقع رانندگی زیاد بود. پلاستیک را برداشتم. اگر کمی دیگر پیش این پیرمرد می ماندم حتما از اشک زیادی ام ای جا سیلی جاری می شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574