کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_459 #رمان_زندگی_شیرین -میشه امروز دیرتر بیای؟ سرش را تکان داد. او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_461
#رمان_زندگی_شیرین
سری برای زهرا تکان دادم و به سمت دروازه رفتم. یقین داشتم که امیرعلی بود.
فقط مانده بودم آن وروجک را با این همه کار چگونه نگه دارم. بعد از گریه های دیروزش که دیگه دلم نمی آمد او را از خودم جدا کنم.
شال را روی سرم درست کردم و زنجیر را کشیدم.
هنوز در را کامل باز نکرده بودم که دست هایش را باز کرد و با شور و ذوق جیغ کشید:
-ماما...
سعی کردم لبخندم را حذف نکنم. مگر می شد او با این انرژِی و لبخند حرفی را بزند و من قربانش نروم؟
کمی که بزرگ تر شد خودم به او یاد می دادم خاله صدایم کند. فعلا او را با عالم بچگی هایش آزاد می گذاشتم.
او را از آغوش امیرعلی گرفتم.
-سلام عزیزدلم.
-سلام.
به امیرعلی نگاه کردم و آرام سلامی زیر لب گفتم.
بوسه ای محکم روی گونه ی شانلی کاشتم که برعکس بار های قبل خندید. دیگر از فشرده شدن نمی ترسید.
-امیرعلی، پسرم...
با صدای مادر دروازه را کامل باز کردم که امرعلی قدمی داخل حیاط گذاشت.
او و بقیه مشغول سلام و احوال پرسی شدند و من عشق می کردم با دختری که شده بود تمام زندگی ام.
دوباره گونه اش را بوسیدم.
-لباست چه خوشگله!
اشاره ای به پدرش کرد. دخترک زرنگم می خواست بگوید پدرش برایش خریده است.
دیگرخوب معنای اشاره هایش را می فهمیدم. شده بودم مترجمی که زبانش را مانند زبان مادری ام می فهمیدم.
این سه ماه من و او را حسابی به هم نزدیک کردهه بود.
وقتی دید پدرش مشغول حرف زدن هست چشم های درشتش را به سمت بقیه چرخاند.
مادر هم این بار مشغول قربان صدفه رفتنش شد.
-انگار امروز سرتون شلوغه.
نیم نگاهی به بقیه انداختم.
-می خوایم برای سلامتی مهدی غذا بپزیم و بیرون بدیم.
-چقدر خوب! اگه کاری هست روی من حساب کنید.
به رویش لبخند زدم.
پدر همیشه می گفت درست هست که پسری ندارد، اما دامادی نصیبش شده است که از پسر هم بهتر هست. بعد از آن که مهدی هم آمده بود به داشتن هردویشان می بالید.
راست می گفت، امیرعلی هیچ چیز برای برادری کم نداشت. همیشه برادرانه های مخفی اش را حس می کردم.
-ممنون ولی کاری نیست.
-پس شانلی رو بده ببرم.
دستش را برای در آغوش گرفتن شانلی دراز کرد که شانلی اخم هایش را در هم فرو کرد و خودش را به من چسباند.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_462
#رمان_زندگی_شیرین
امیرعلی با لحن مهربانی گفت:
-بابایی بیا بریم.
-نیازی نیست، یه گوشه بازی می کنه دیگه.
-شیطون شده، شما هم کار زیاد دارین.
و با هر کلمه امیرعلی شانلی بیشتر خودش را به من می چسباند و شالم را در دست هایش مشت می کرد.
-نکرانش نباشید، حواسم بهش هست.
دست هایش پایین آمد و با صدای آرامی لب زد:
-نگران شانلی نیستم. نگران خودتم.
لبخند از لب هایم جمع شد.
-نمیشه که حواست به همه جا باشه.
و چیزی مثل بغض در گلویم نشست.
کلماتش تلخ بودند. لحنش تلخ تر.
چه کسی گفته بود کلمات بازی با روح و روان بلندند؟ هیچ چیز به اندازه ی لحن گفتار نمی تواند تمام وجود را بسوزاند.
-آروم می شم باهاش.
سرش را تکان داد.
همه خوب می دانستند که الان فقط نیاز به آرام شدن داریم. می دانستند که نه خواب مهم بود و نه خوراک، می دانستند که خستگی معنا نداشت و این روز ها فقط باید آرام شد.
امیرعلی رفت و در را بست.
من ماندم و یادگاری شیوا و نذری مهدی.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم فرو نشیند و به سمت بقیه رفتم. زهرا گفته بود مادرش هم می آید، کمک به اندازه ی کافی بود.
پس نگه داری از این کوچولو نمی توانست کاری کند.
از پله ها پایین رفتم که زندایی به سمتم آمد. دستش را به سمت شانلی دراز کرد و با صدای ارامی گفت:
-ما می گیم بخیال پسره شو، تو غذای نذری می پزی؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574