💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴سلام مادر ابالفضل
🌴سر سفرتون نشستم
🎙 #جواد_مقدم
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴دیدن مشک دریدت
🌴میگیره جون منو آخر
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری | (سری 3)
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نقاشی شنی شهید شهسواری به روایت شهید سلیمانی
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_789 لبخند ارامش بخشی به رویش زدم. من این روز ها باید تنهایی به جا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_791
لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش از پشت سرم بلند شد.
-سلام.
مهدی نگاهش به بالا کشیده شد. ای کاش این طور به امیرعلی خیره نمی شد. تمام ما مهربانی های مهدی را دیده بودم و تحمل این تلخی اش برایمان خیلی سخت بود. این را چند باری به مهدی گفته بودم؟
-سلام.
لحنش کش دار و پر از تمسخر بود.
-اومدی دنبال زنت؟
-اومدم بهت سر بزنم.
سرم را کمی کج کردم تا حالت چهره ی امیرعلی را ببینم. خنثی به مهدی خیره بود. انگار اصلا از این نوع رفتارش تعجب نکرده بود.
-اومدی ببینی من کی ام که هر روز زنت میاد سراغم؟
-لازم به اومدن نبود، خوب می شناختمت.
-اها، پس اومدی حرف های زنت رو تایید کنی.
از این که در هر حرفش کلمه ی "زنت" را با تاکید می گفت عصابم خرد شده بود. دستمال را از روی لبم برداشتم و با حالت عصبی که با التماس هم قاطی شده بود گفتم:
-می شه این قدر نگی زنت، من نامز تو ام مهدی.
و من سرم را دیگر برنگرداندم. از واکنش امیرعلی می ترسیدم. از این که باز هم ان کلمات را به زبان بیاورد و به من بفهماند که با قبول ان صیغه چطور همه چیز را خراب کرده بودم.
دستش را بالا اورد و اشاره ای به هردویمان کرد.
-فعلا که شما دوتا کنار هم ایستادید و به هم محرم هستید.
-مشکل تو اون صیغه است، ما همین الان می ریم فسخش می کنیم.
به سمت امیرعلی برگشتم که متوجه ی نگاه خیره و عصبی اش به خودم شدم. اما باز هم توجهی به امیرعلی نکردم.
-مگه نه؟
#part_792
صدای ساییده شدن دندان هایش را می شنیدم کهه سعی می کرد خودش را کنترل کند.
شیوا من را می بخشید که این قدر شوهرش را عذاب می دادم؟
-د نه د، شیرین خانم چرا دارید کاری می کنید که خودتون نمی خواین.
دوباره به سمت مهدی برگشتم اما انگار قلبم این بار از نگرانی حال امیرعلی دیوانه وار می تپید.
-مهدی اگه نمی خواستم این جا نبودم، لطفا این بحث رو تمومش کن، امیرعلی اومده خودت رو ببینه.
سرش را به سمت پنجره بگررداند و صدای ارامش به گوش رسید.
-خودت کم ازار می دی این پسر هم اوردی بیشتر عذاب بکشم.
از این که جلوی امیرعلی این طور با من حرف می زد خجالت کشیدم. من ان همه از عشق مهدی برای امیرعلی خوانده بودم و او ازار کشیدنش با دیدن من می گفت؟
و برای او به جان چه کسی قسم می خوردم تا حداقل با دیدن امیرعلی کوتاه بیاید؟
-خودت یک روزی بهم گفتی شیرین یه هدیه از اسمون برای منه.
صدای عصبی اش از پشت سرم بدجور در قلبم نشست. او هم حرف های مهدی را به یاد داشت. تمام ان حرف هایی که هر لحظه اش هم بوی عشق می داد.
صدای پوزخند صدا دار مهدی بلند شد و حتی تلخی ان هم نتوانسته بود شیرینی حرف امیرعلی را از روی قلبم بردارد.
-من یادم نمیاد، برای خودتون قصه نبافید. من حتی حاضر نیستم به این دختره نگاه کنم.
-پس دیگه هم نگاهش نمی کنی.
با تعجب به سمت امیرعلی برگشتم.خیال می کردم قصد دارد کمکم کند.چشم هایش دوباره شده بودند دریای خون. و او مرد زدن زیر قول نبود. مگرنه؟
-برو تو ماشین شیرین.
-امیرعلی!
از میان دندان هایی که حسابی روی هم سایده می شدند گفت:
-برو.
و من از حالت عصبی اش ترسیدم. نه برای خودم که یقین داشتم اسیبی به من نمی رساند، برای مهدی که می ترسیدم یک مرتبه بزند زیر قولش.
-پس با هم بریم.
عصبی سرش را تکان داد. دستگیره را ان قدر محکم پایین کشید که خیال کردم الان دیگر از جایش کنده می شود. و از اتاق بیرون رفت.
من اکر الان نمی رفتم امیرعلی بر می گشت. نه او مرد ارام شدن بود و نه مهدی ان مرد نرم سابق.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_793
فقط لحظه ای نگاهی به مهدی کردم که نگاهش ارام به سمت من بود. یعنی می توانستم حس پشیمانی را از ان نگاه بخوانم؟
-حیلی نامردی مهدی، خیلی.
جوابم را نداد و از اتاق بیرون رفتم که باز هم گونه هایم تر شد. خرد کردنش را به جان می خریدم اما نه این طور جلوی دیگران.
او حق نداشت جلوی نفر سومی بگوید که من را دوست ندارد، که یادش نمی اید و من را نمی خواهد ببیند. دیگران چه می دانستند از فراموشی او و از ان دروغ هایی که اسمان و مادرش بدجور در ذهنش فرو کرده بودند.
مهدی سوار ماشین شده بود و منتظر من بود که من هم در را باز کردم و هنوز کامل سوار نشده بودم که پایش را روی گاز گذاشت.
در را با سرعت بستم و ترسیده به سمتش برگشتم. دستش را ان قدر محکم دور فرمان گرفته بود که انگشت هایش سفید شده بود.
جرئت حررف زدن با او را نداشتم. با این که می خواستم الان سرش فریاد بزنم چرا کوتاه نیامده بود اما باز هم لب گزیدم. حال او انگار خراب تر از من بود.
دستم را از ترس سرعت زیادش روی داشبورد فشردم و نگاهی به خیابان می کردم. هر لحظه امکان تصادف بود.
-امیرعلی، می شه اروم تر بری.
و گوش نکرد. نگاهم به سمت عقربه های کیلومتر شمار رفت که انگار هر بار سریع تر از قبل سرعت می گرفتند. و بر عکس همیشه این خیابان ان قدر خلوت بود که امیرعلی می توانست به راحتی ویراژ بدهد.
از ترس بزاق دهانم را قورت دادم.
-امیرعلی لطفا.
سرش را به سمت من برگرداند که هل زده اشاره ای به رو به رو کردم.
-امیرعلی جلوت رو نگاه کن.
سرش را برگرداند. دنده را جابه جا کرد و کم کم سرعتش کم شد. توانستم نفس اسوده ای بکشم. چشمم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم که چطور خودش را به در و دیوار می کوبید.
#part_794
-دیوونه شدی مگه؟
-دیگه نمی ری بیمارستان.
با صدای کوبنده و غصبی اش چشم هایم را باز کردم. نگاهی به نیم رخش کردم که باز هم کبود شده بود. خودم را گوشه ی صندلی جمع کردم و باا صدای ارامی لب زدم:
-چرا؟
-حق نداری جایی بری که برات ارزش قائل نیستن.
با تعجب نگاهش کردم. او مگر نگفته بود که مرد مجبور کردن نیست؟ پس چرا این قدر کوبنده و صریح حرف می زد؟
-حقم رو تو تعیین می کنی؟
-اره.
با فریادش خودم را بیشتر در گوشه ای جمع کردم و دیگر حرفی نزدم. فقط با همان ترسی که در چشم هایم هم دو دو می زد به او خیره شدم.
و باز هم او با تک تک کلماتش تمام حس ها را بر سرم اوار کرده بود. حس خوبی که کسی هست، ان هم زمانی که خودت هم حواست به خوذت و ارزش هایت نیست، او نگران باشد، حس این که یکی هست که برای توهین به تو عصبی شده است.
کلمات کوبنده به گوش هایم می رسیدند و شیرین جایی میان قلبم جای می گرفتند. و نگرانی مگر جقدر قدرت داشت که تمام ان حس های بدی که از مهدی گرفته بودم را هم می توانست از بین ببرد؟
و گاهی هم حسی مانند بیزاری بر سرم اوار میشد، بیزاری از اجباری بر من تحمیل می شد و من نمی خواستم از امیرغلی یک غول برای خودم بسازم.
نمی دانم چقدر راه رفت تا بالاخره ماشین ایستاد.
حتی نتوانستم نگاهم را برگدانم و ببینم کجا ایستاده ایم. فقط به اویی خیره بودم که خوب بلد بود احساسات درونم را بیدار کند. شیشه ی ماشین را پایین داد و باز هم دستش به سمت ان موهایش کشیده شد.
هر دویمان نیاز به ارام شدن داشتیم. ادمی هم که نیاز به ارام شدن دارد که نمی تواند دیگری را ارام کند. من که نه لب هایم باز می شد و نه دست هایم کار می کرد، او را نمی دانستم.
#ادامــــــہ_دارد
#part_795
من که اصلا احساسات و عواطف او را نمی دانستم. من اصلا امروز او را نمی فهمیدم. نه از ان همه سرعتش را و نه این همه خشمش را.
به سمتم برگشت. هنوز صورتش کبود بود. من بیشتر از هر ادمی از امیرعلی می ترسیدم که وقت عصبانیت انگار همه چیزش را فراموش می کرد.
-نمی ری، مگه نه؟
خواسته ای را از من داشت که یقین داشتم نمی توانستم تاب بیاورم. من نمی توانستم به این پسر رو به رویم دروغ بگویم چون باورش برایم مهم بود و نمی توانستم واقعیت را بگویم که او دوباره به هم بریزد و نابود شود.
-تو اول اروم باش.
-نمی شم.
سرم را پایین انداختم. من که حرفی برای گفتن نداشتم. من نمی توانستم ان چه را که می خواست عملی کنم اما دلم می خواست که ارام باشد. میان دوراهی سختی گیر افتاده بودم که قلبم دنبال راه سومی بود تا هم او ارام شود و هم من... من به مهدی می رسیدم؟
نگاهش را از من گرفت و دوباره سرش را از شیشه بیرون برد اما صدای دورگه اش بلند شد:
-می دونی چقدر درد داره دلبسته ی یکی باشی که وابسته ی یک نفر دیگه ست.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت کردم برای گفتن واقعیتی که می دانستم حال امیرعلی را بدتر می کند.
نفس کلافه ای کشید. انگار ناامید شده بود از این که من بفهممش.
من هم نمی توانستم لب باز کنم و بگویم از حس های درونم که چطور منتظر برگشتن به ان روز های خوبم با مهدی هستم.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتاد. و من همین طور به نیم رخ او خیره بودم. منتظر بودم تا حداقل کمی از ان کبودی چهره اش کم شود، می خواستم ارام شدنش را ببینم و خیالم راحت شود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574