eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
918 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿اعمال عبادی روز سه‌شنبه ﴾ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 ﴿ عهد ثابت سه‌شنبه‌ها ﴾ ﴿ذکر روز﴾ ﴿سوره روز﴾ ﴿دعای روز سه‌شنبه ﴾ ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70148 ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70151 ﴿🤲🏼دعای‌ِمادرانه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70154 🌤تعقیبات بعدازنمازصبح https://eitaa.com/Dastanyapand/70185 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70186 ﴿📿 تـسـبـيحِ مـخـصـوصِ روزِ سـه شـنـبـه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70187 ﴿دعای عهد﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70188 ﴿ تعویذ روز سه‌شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70189 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70190 ﴿ختم هفت سوره جهت قضاء حاجات و علو درجات﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70155 ﴿📽کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/71425 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه
ادامه پارت از 81 الی 90 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 رافائل سرش را پایین انداخت و آرام گفت: درسته، خیلی عجیب و ناراحت‌کننده ست. ولی مطمئنم شما می‌تونید جبرانش کنید. شما حتما طوری می‌درخشید که هیچ‌کس نتونه از تاریخ اسرائیل حذفتون کنه. گالیا سرخوشانه سر تکان داد. خواست یک دور دیگر هوای مطبوع اتاق را نفس بکشد که صدای دویدن منشی‌اش در راهرو را شنید و بعد، منشی در نیمه‌باز را هل داد. گالیا که با تکیه به میز ایستاده بود، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و خیره به منشی، منتظر توضیح ماند. منشی میان نفس زدن‌هایش گفت: خانم... بزنید... شبکه... کان... یازده... رافائل قبل از آن که گالیا تکان بخورد، تلوزیون اتاق را روشن کرد. نگاه هر سه نفر برگشت سمت تلوزیون که به دیوار نصب شده بود. زیرنویس فوری قرمز و تیترهای درشت عبری، از پخش‌زنده‌ای در چند دقیقه آینده خبر می‌داد. و ناگاه، پخش زنده آغاز شد. مردی با لباس نظامی، مقابل دوربین نشسته بود. گالیا شناختش. هرتزل لوی بود؛ رئیس سابق ستاد کل اسرائیل که چندسالی از بازنشستگی‌اش می‌گذشت. هرتزل با لباس نظامی، شق و رق و محکم مقابل دوربین نشسته بود. چهره چروکیده‌اش مصمم و اخم‌آلود بود و بی‌درنگ، خیره به دوربین، بیانیه‌ای را از حفظ خواند: مردم اسرائیل، من به عنوان سرباز جان بر کفِ این سرزمین، وظیفه خود می‌دانم دربرابر سیاست‌های ذلیلانه دولت و احزاب میانه‌رو ساکت ننشینم و اجازه ندهم این احزاب و سیاستمداران سست‌عنصر، سرزمین موعود ما را بار دیگر به دست اعراب مسلمان بسپارند. از این رو، من و جمعی از سربازان وطن، اعلام می‌کنیم که از این پس نه برای دولت اسرائیل، که برای سرزمین اسرائیل می‌جنگیم. من از سوی سربازان فداکار اسرائیل، تشکیل ارتش آزاد اسرائیل را اعلام می‌نمایم و از تمامی سربازان و فرماندهان متعهد، دعوت می‌کنم برای ساختن اسرائیلی یکپارچه و متحد، به ما بپیوندند... دهان گالیا باز مانده بود و رافائل هم. گالیا خرناس‌کشان گفت: این مرتیکه چروک چی بلغور می‌کنه؟ جدی که نیست؟ منشی سرش را تکان داد و گفت: پایگاه هوایی تل‌نوف و چندتا پادگان الان در اختیارشن. جدیه. گالیا خندید و خنده‌اش جیغ شد. -مگه می‌شه؟ چطوری این اتفاق افتاده و ما الان باید بفهمیم؟ منشی و رافائل در خودشان جمع شدند. منشی گفت: کمیته وادات درخواست جلسه اضطراری داده. همه غافلگیر شدن. گالیا دوید به سمت اتاق جلسات. دندانش را روی لبش فشار داد و آرام گفت: چرا الان؟ چرا روز اول ریاست من؟ پایان فصل سوم؛ لاویان. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 راف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖 فصل چهارم: اعداد شب یکم آوریل ۲۰۳۲، نوک، گرینلند در کلیسا نیمه‌باز است. آن را هل می‌دهم و اول سرم را می‌برم داخل. هیچ‌کس را نمی‌بینم؛ ولی صدای قدم زدن و تکان خوردن کسی شنیده می‌شود. حتما کشیش تنهاست. وارد کلیسا می‌شوم، سربه‌زیر بر سینه صلیب می‌کشم و آرام می‌گویم: سلام! همچنان صدای تکان خوردن چیزهایی شنیده می‌شود، ولی انگار کسی که صدا را تولید می‌کند صدایم را نشنیده. قدم به راهروی میان نیمکت‌ها می‌گذارم. هوای گرم داخل کلیسا، از لرزش بدنم کم می‌کند. آرام و محطاط صدا می‌زنم: پدر...؟ اینجایید؟ کشیش از اتاق پشت محراب بیرون می‌آید؛ نه با لباس همیشگی. شال و کلاه کرده و پالتوی بلندش را روی قبای سفید پوشیده. پشت سرش چمدانی را روی زمین می‌کشد. من را که می‌بیند، لبخند کم‌رنگی می‌زند و سلام می‌کند. با دیدنش در هیبت آماده‌ی سفر، تردید می‌کنم که حرفم را بزنم یا نه. -اوه... اگه برای اعتراف اومدی، بهتره تا فردا صبح صبر کنی. فردا صبح کشیش جدید میاد. کاری که داشتم را از یاد می‌برم و می‌پرسم: دارید از اینجا میرید؟ ابروهایش را بالا می‌دهد و می‌گوید: تقریبا. از یه زاویه دیگه هم اینطوریه که دارن بیرونم میندازن. می‌خندد و صورت تپل گلگونش ارغوانی‌تر می‌شود. می‌پرسم: چرا؟ از داخل جیب پالتویش، عکس کوچکی درمی‌آورد. همان عکس قاسم سلیمانی که در کلیسا گذاشته بودش. -بخاطر این. نمی‌دانم چرا؛ اما برمی‌آشوبم و صدایم را بالا می‌برم. -این درست نیست... دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید: نه... نه... اشکالی نداره. سر به زیر می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند: بالاخره این اتفاق می‌افتاد. یک نفس عمیق می‌کشد. سرش را بالا می‌آورد و تمام کلیسا را از نظر می‌گذراند. نگاهش روی مسیحِ به صلیب کشیده می‌ماند. ادامه می‌دهد: توی فکر رفتن بودم. -چرا؟ همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. -منظورتون رو نمی‌فهمم... -نمی‌خوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همه‌چیز بکنم. دوباره یک آه می‌کشد و می‌گوید: غم‌انگیزه... می‌دونم. تو و همه کسایی که موعظه‌شون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. میان حرفش می‌پرم. -چی شد که به این نتیجه رسیدین؟ -دقیقا نمی‌دونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه. -می‌خواین چکار کنین؟ -می‌خوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد. یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکت‌های کلیسا می‌چرخاند و می‌گوید: فکر کنم این مهم‌ترین چیزیه که حضرت مسیح از من می‌خوان... روزی که همراه پسر انسان برمی‌گردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمون‌ها ببینن. دهانم باز می‌ماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان می‌شود! حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر می‌کند من واقعا مسیحی‌ام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش می‌شود. انگار که سال‌ها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم. ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست می‌کند و می‌پرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟ -چی... من... کمی فکر می‌کنم تا کارم را میان ذهن درهم‌ریخته‌ام بیابم. -می‌خواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟ چهره‌اش درهم می‌رود. تاملی می‌کند و می‌گوید: نه، همه می‌میریم. حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماری‌اش درمان‌ناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبه‌رو شده‌ام. به زمین خیره می‌شوم و آرام می‌گویم: چه بد! سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... بخشیده بشه؟ چهره کشیش حالا بیش از این که در هم برود، متعجب و پرسشگر می‌شود. لبش را می‌جود و سرش را پایین می‌اندازد. -خودکشی... گناه بزرگیه دخترم. -می‌دونم. ولی گاهی آدم مجبوره... کشیش متعجب‌تر نگاهم می‌کند؛ با دقت. انقدر با دقت چشمانم را می‌کاود که معذب می‌شوم و نگاهم را می‌دزدم. می‌گوید: چرا مجبوره؟ زانوهایم را به هم فشار می‌دهم و کف دستانم را بهم می‌کشم. می‌گویم: هیچ راهی برای بخشیده شدن نیست؟ لحن کشیش ملایم‌تر و پدرانه‌تر می‌شود. -دخترم... کمکی ازم برمیاد؟ می‌تونی روم حساب کنی... یک دستم را بالا می‌آورم و می‌گویم: نه... ممنونم. فکر نکنم کسی بتونه کمکم کنه. اون رفته... -اون جوونی که دفعه پیش همراهت بود؟ -هوم... -من فکر می‌کردم شما... -خودم هم فکر می‌کردم دوستم داره. ولی اینطور نبود. نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: خب گاهی اونطوری که دوست داری پیش نمیره. اشکالی نداره... نباید به خودکشی فکر کنی. لبخندی ساختگی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. -ببخشید که وقتتون رو گرفتم. امیدوارم موفق باشید، برای من هم دعا کنید پدر. می‌خواهم بچرخم و به سمت در بروم، ولی سرم را به سمت مسیح می‌چرخانم و می‌گویم: نمی‌دونم چی منتظرمه، ولی دعا کنید بخشیده بشم. کشیش، بهت‌زده در راهروی میان نیمکت‌ها ایستاده و به من که قدم تند کرده‌ام نگاه می‌کند. وقتی به در می‌رسم، او تازه هشیار می‌شود و می‌دود. -دخترم صبر کن... لطفا به خودکشی فکر نکن، باشه؟ قبل از این که در را ببندم، باز لبخند می‌زنم؛ این‌بار از ته دل، و با یک دنیا غم. یک نفر نگران من شده... یک نفر از مردم این جزیره یخ‌زده، نگران من شده... یک غریبه که نمی‌شناسدم... چقدر بوی ایران می‌دهد این کلیسا، بوی عباس، بوی قاسم سلیمانی! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب است؛ البته شب از نوع قطبی‌اش. هوا گرگ و میش است و خورشید همچنان در آسمان، نزدیک افق. شب‌های زمستانی گرینلند طوری طولانی بود که فکر نمی‌‌کردم تمام شود؛ اما شد. حالا تا پنج ماه دیگر، خورشید آمده که بماند و غروب نکند. من باید بمیرم. مجبورم و چاره دیگری ندارم. هرچند تمام عمر در چند قدمی مرگ ایستاده بودم، باز هم مرگ سهمگین به نظر می‌رسد؛ حتی سهمگین‌تر از همیشه. الان این سوال که چه چیزی بعد از مرگ انتظارم را می‌کشد، حیاتی‌ترین سوال عمرم است. از کشیش نپرسیدمش؛ چون می‌دانستم چه خواهد گفت. بهشت یا جهنم... یک چنین چیزی. ولی او واقعا نمرده، او بعد از مرگ را ندیده. دوست دارم از کسی این را بپرسم که واقعا بعد از مرگ را دیده باشد. اصلا بعدی وجود دارد یا نابودی ست؟ نمی‌دانم. به هرحال دانستنش فایده‌ای ندارد. من مجبورم بمیرم. هرچه به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم، هوا سردتر می‌شود. مرگ سرد است؛ مثل قطب. شاید نقطه اشتراک قطب و مرگ این باشد که هردو نقطه پایان‌اند. قطب پایان دنیاست و مرگ پایان عمر... و من نمی‌دانم این سرمای قطب است که ماهیچه‌هایم را می‌لرزاند یا سرمای مرگ؟ برف‌های گلی و پاخورده را زیر پا می‌کوبم و از کنار اسکله ماهی‌گیران می‌گذرم. ماهی‌گیران کنار اسکله، دور آتش نشسته‌اند و چشم‌شان به دریاست. زبانشان را نمی‌فهمم؛ اما حتما درباره توفانی که نزدیک است حرف می‌زنند. اینجا مانده‌اند که اگر توفان آمد، مواظب قایق‌هاشان باشند. بهار است و هوا نسبت به قبل گرم‌تر شده؛ ولی سرما همچنان استخوان‌سوز است. می‌لرزم و جلو می‌روم تا به اسکله قدیمی و متروکی برسم که فقط کمی با اسکله ماهی‌گیران فاصله دارد. یک قایق موتوری کهنه، کنار اسکله انتظارم را می‌کشد؛ تنها قایقی که آنجاست و چند روز است که پیدایش کرده‌ام. خیلی وقت است رها شده و نمی‌دانم مال کیست؛ پس مال من است. هنوز کار می‌کند و همین کافی ست. لب اسکله می‌نشینم. چوبش نم‌کشیده، کهنه و سرد است و بوی جلبک می‌دهد. انقدر پوسیده که می‌ترسم زیر وزنم بشکند. سوز سردی از دریا برمی‌خیزد و به صورتم سیلی می‌زند. لکه‌های ابر در آسمان بزرگ‌تر شده‌اند. شب است ولی خورشید در آسمان است؛ مثل یک ستاره نزدیک و و خیلی بزرگ. به این پدیده قطبی می‌گویند خورشید نیمه‌شب. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آسمان قطب با شفق‌هایش، ستاره‌هایش و خورشید نیمه‌شبش، نمایش‌های زیبایی در آستین دارد. فکر می‌کنم دیدن این آسمان قشنگ ارزش زندگی کردن دارد... یعنی این آسمان به تنهایی می‌تواند من را طوری غرق خودش کند که دلم نخواهد بمیرم؛ ولی این ربطی به خواست من ندارد. من مجبورم بمیرم. سرم را رو به آسمان می‌کنم؛ روبه خورشید نیمه‌شب که در نزدیکی افق ایستاده. بلند می‌گویم: خیلی دوستت دارم. دوست داشتم تمام عمرم نگاهت می‌کردم... ابرها درهم‌فشرده‌تر می‌شوند و کم‌کم دارند تمام آسمان را می‌پوشانند؛ ستاره‌ها را، ماه را، شفق را و خورشید نیمه‌شب را. ابرهای کومه‌ایِ بارا، مانند رشته‌کوهی کمانی‌شکل به آسمان هجوم آورده‌اند و با چهره تیره‌شان، پیام واضحی دارند: توفان در راه است. و این آخرین توفانی ست که من در زندگی‌ام خواهم دید. خودم را در آغوش می‌گیرم و می‌لرزم. چهره دریا از خشم کبود شده و با موج‌هایی آشفته‌تر از قبل، می‌خواهد اعلام کند که آماده است من را میان امواج بی‌رحمش ببلعد. اقیانوس مانند گرگی که من را طعمه‌ای بی‌پناه یافته، برای دریدنم خرناس می‌کشد و امواج کف‌آلود، با حالتی تهدیدآمیز سر و گردن به سمتم دراز می‌کنند. قرار است من هم مثل سدنا طعمه دریا شوم. به دریای نیلی و امواجِ آماده‌ی توفانش خیره می‌شوم؛ انگار همه گذشته‌ام را می‌توانم در اقیانوس ببینم. پدر و مادر داعشی‌ام را، جنگ را، عباس را، امنیتِ ایران را، لبنان و خانواده لبنانی‌ام را، دانیال را و باز هم ایران را با همه قشنگی‌هایش. اینجا نقطه پایان است. پایان من، پایان جهان. بد نیست که آخرین چیزی که می‌بینم، اقیانوس و خورشید نیمه‌شب باشد... باد شدت می‌گیرد، ابرها درهم فشرده‌تر می‌شوند و امواج شدیدتر. قایق کهنه روی آب تکان می‌خورد تا به من یادآوری کند که وقت خاطره‌بازی نیست. باید زودتر بمیرم. خورشید نیمه‌شب در نزدیکی افق، پشت ابرها پنهان است و فقط می‌توان هاله کم‌رنگی از نورش را دید. فردا صبح اما، این دریا آرام می‌شود و آسمان صاف. هردو آبیِ روشن. بی‌خطر و پیش‌بینی‌پذیر. و آن وقت، آریل در اعماق اقیانوس خوابیده، مُرده و بدنش خوراک ماهی‌ها می‌شود. خودم را در آغوش می‌گیرم. فرصت زیادی ندارم. زیر لب می‌گویم: عباس... عباس... عباس... وقتی که مُردم، لطفا تو بیا پیشم... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید نیمه شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 87 وقتی عباس را دیدم، علت خودکشی‌ام را برایش توضیح می‌دهم و او حتما درک می‌کند. بعد هم نمی‌گذارد من را ببرند جهنم. وقتی به او فکر می‌کنم، قوت قلب می‌گیرم. او قبلا دوبار زندگی‌ام را نجات داده. حتما می‌تواند برای بار سوم این کار را انجام دهد. با این فکرهاست که برمی‌خیزم و طنابِ پوسیده و نم‌کشیده‌ی قایق را به سمت خودم می‌کشم. تجربه‌ام در قایقرانی به قایق‌های تفریحی آن هم در کودکی و نوجوانی محدود است و دقیقا نمی‌دانم باید چکار کنم؛ که البته این برای کسی که قرار است خودش را به کشتن بدهد چندان مسئله مهمی نیست. کلاه و شالم را دور سرم محکم می‌کنم و با یک نفس عمیق، پایم را داخل قایق می‌گذارم که بخاطر مد دریا، به سطح اسکله نزدیک است. -عباس کمکم کن! قایق تکان شدیدی می‌خورد، ناخودآگاه دستم را به لبه اسکله می‌گیرم که نیفتم. پای دیگرم را داخل قایق لرزان می‌گذارم و روی نیمکتش می‌نشینم. از حرکت گهواره‌وار قایق سرگیجه می‌گیرم. حمله پنیک در چند قدمی‌ام ایستاده. نه... الان نه... با دو دستم محکم لبه‌های قایق را می‌گیرم و با چشم بسته، چندبار نفس عمیق می‌کشم. از ترس و سرما می‌لرزم. آرام رو به افق چشم باز می‌کنم. خورشید نیمه‌شب از پشت ابرها به من لبخند می‌زند. صدای رعد و برق از دور دست به من هشدار می‌دهد که باید زودتر بمیرم. تمام قایق پر از جلبک و آب است و زنگ زده؛ اما همان‌طور که قبلا بررسی کرده بودم، موتورش سوخت دارد. طبق آنچه در اینترنت دیده‌ام، موتور قایق را روشن می‌کنم و با وجود سال‌ها رطوبت و زنگ‌زدگی، روشن می‌شود. نمی‌دانم باید خوشحال شوم یا ناراحت. اگر موتورش کار نمی‌کرد برمی‌گشتم به خانه‌ی گرم و نرمم و شاید از فکر خودکشی بیرون می‌آمدم؛ حداقل برای مدتی، تا یک راه دیگر پیدا شود. موتور قایق با دود و صدای فراوان روشن می‌شود و من و قایق به جلو رانده می‌شویم. تمام شد. دیگر نمی‌توان برگشت، دارم به سوی موج‌شکن پیش می‌روم و حالا فقط منم و اقیانوسِ خشمگین. مرگ روی نیمکت دیگر قایق، روبه‌روی من نشسته و نمی‌توانم از دستش فرار کنم. نگاهی به جزیره‌ی یخ‌زده‌ی گرینلند می‌اندازم؛ به دورنمای شهر در شب و چراغ‌های روشن خانه‌ها. دلم برایش تنگ می‌شود. تقریبا مخفی‌گاهِ امنی بود؛ جایی که فکر می‌کردم از تمام جهان و هیاهویش دور است و می‌تواند به آرامش برساندم. دلم از همین الان برای خانه‌ام تنگ شده، برای زمین صاف گرینلند که دائم زیر پا نمی‌جنبد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید نیمه شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 87 وقت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 88 قایق روی موج‌های بلند به سختی پیش می‌رود و بالا و پایین می‌شود. دو دستی لبه‌های قایق را چسبیده‌ام و بی‌خیال هدایت سکان‌ها شده‌ام. نه مقصد مشخصی دارم و نه زور موتور قدیمیِ این قایق می‌تواند بر امواج بی‌رحم و توفانی غلبه کند. فقط باید جایی بروم که دست ماهی‌گیران به من نرسد. صدای رعد و برق نزدیک‌تر می‌شود و هوهوی باد و فش‌فش موج در گوشم می‌پیچد. از دور، اسکله ماهی‌گیران را می‌بینم. در میان صدای توفان، فریادشان را محو می‌شنوم. حتما دارند به زبان محلی هشدار می‌دهند که جلوتر نروم و تا نمرده‌ام برگردم؛ اما آن‌ها باید بهتر از هرکسی بدانند که دیگر هیچ‌چیز دست من نیست و اگر بخواهم – که نمی‌خواهم – هم نمی‌توانم برگردم. امواج خود را به قایق می‌کوبند و گستاخانه به درون قایق می‌پاشند. خیس شده‌ام و با تکان‌های قایق به این‌سو و آن‌سو پرت می‌شوم. اقیانوس من را طعمه‌ی سرگرم‌کننده‌ای یافته و با من و قایقم بازی می‌کند. حالت تهوع و سرگیجه، دربرابر اضطراب وحشتناکی که تمام بدنم را گرفته کم آورده‌اند. -عباس به دادم برس... این توفان به من رحم نمی‌کنه... نمی‌فهمم کی از موج‌شکن عبور کردم؛ موج‌ها بلندتر شده‌اند و صخره‌ها نزدیک‌اند. وقتش است. الان دیگر وقت آن است که مرگ از روی نیمکت قایق برخیزد و یکدیگر را در آغوش بگیریم. بیش از قبل ترسیده‌ام و می‌لرزم. آب کف‌آلود دریا به صورتم سیلی می‌زند. فریاد می‌کشم: عباس! صدایم در توفان گم می‌شود. دریا و آسمان تیره‌اند و تنها نقطه روشن، جایی در انتهای افق است که نور خورشید نیمه‌شب را می‌توان دید. نمی‌خواهم منتظر بنشینم و ببینم کی موج‌ها من و قایقم را درهم می‌شکنند و می‌بلعند؛ می‌خواهم ایستاده به استقبال مرگ بروم. اقیانوس حتی اگر خشمگین هم باشد ترس ندارد. مثل عباس است. به سختی روی عرشه قایق که مانند گهواره تکان می‌خورد می‌ایستم. سرم گیج می‌رود و دستانم را برای آغوش اقیانوس باز می‌کنم. پیش از آن که کمرم راست شود، موجی خودش را به قایقم می‌کوبد و به آغوش اقیانوس هلم می‌دهد. روی دست موج دیگری واژگون می‌شوم. موج‌موج، اقیانوس پیکرم را مانند نوزادی دربر می‌گیرد و تاب می‌دهد. انقدر سرد است که نمی‌توانم دست و پا بزنم. مثل چوب خشکی، خودم را به اقیانوس می‌سپارم. باران شروع به باریدن می‌کند و من از هرسو با آب محاصره می‌شوم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 88 قا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 89 هیچ‌گاه به اندازه الان سبک نبوده‌ام. مثل پر کاهی در دستان اقیانوس... دیگر سرم گیج نمی‌رود. بدنم بی‌حس شده و سرما را نمی‌فهمم. شاید این مقدمه مرگ است؛ شاید چند ثانیه پیش ایست قلبی کرده باشم، هوشیاری‌ام از دست می‌رود و مغزم به عنوان آخرین عضوی که می‌میرد، دارد لحظات پایانی‌اش را می‌گذراند. شاید دچار توهم شوم... یا تمام زندگی‌ام در یک ثانیه از جلوی چشمم رد شود. تاریکی‌های اعماق اقیانوس دارد من را به سمت خودش می‌کشد. دلم می‌خواهد زیر پوست اقیانوس را ببینم؛ جایی که اثری از نور خورشید نیست و جانوران شگفت‌انگیز درش زندگی می‌کنند. جایی که انسان نتوانسته کشفش کند. کاش می‌توانستم زیر آب نفس بکشم و آنجا را ببینم؛ روی تیره‌ای اقیانوس را. سطح مواج اقیانوس از من دور و دورتر می‌شود من مانند یک طعمه‌ی رام، منتظر بلعیده شدنم. آسمان را نمی‌شود دید، خورشید نیمه‌شب را هم. تنها از سطح شیشه‌ایِ اقیانوس، قامت بلند مردی را می‌می‌بینم که آن بالا ایستاده؛ انگار که روی آب ایستاده باشد. واضح می‌بینمش؛ واضح واضح، با ریزترین جزئیات. با چاقویی که توی پهلویش فرو رفته و پیراهنش را خونین کرده. با لبخند پدرانه‌اش. با دستی که به سویم دراز کرده. عباس است. عباس آمده که من را ببرد و من انقدر بی‌حسم که نمی‌توانم لبخند بزنم، یا دست دراز کنم و دستش را بگیرم. از دیدنش بی‌نهایت خوشحالم. همان‌طور شد که می‌خواستم. عباس از من عصبانی نیست. آمده که من را با خودش ببرد بهشت. خم می‌شود، انگارنه‌انگار که روی سطح ناآرام اقیانوس ایستاده. در آن باد و توفان، تنها عباس است که آفتابی ست. درست مانند کسی که روی زمین زانو می‌زند، می‌نشیند و دستش را وارد آب می‌کند. پنجه‌هایش در انگشتان دست شناورم گره می‌شود و احساس می‌کنم دست خورشید را گرفته‌ام؛ بس که گرم است. بیرون آب، توفان تمام شده و هوا آفتابی ست؛ آفتابی از جنس آفتاب گرم ایران. دو دست دور شکمم گره می‌شود و محکم می‌گیردم. به سمت بالا کشیده می‌شوم. بالا و بالاتر. عباس دستم را می‌گیرد و به سطح آب می‌رساندم. سرم از آب بیرون می‌آید و دوباره موج‌های بلند و ابرهای تیره و باران را می‌بینم. توفان است و عباس نیست. یک نفر دستش را دور کمرم گرفته و به سمتی کشیده می‌شویم. با گردنی که نمی‌توانم راست نگهش دارم و چشمانی که میان قطرات باران، درست نمی‌بینند، دنبال عباس می‌گردم. نمی‌توانم پشت سرم را ببینم و بفهمم او عباس است یا نه. چشمانم دیگر نای باز ماندن ندارند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 89 هیچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم از برخورد با سطح محکمی درد می‌گیرد. نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. قطرات باران همچنان به سر و صورتم می‌خورند و حرکت امواج دریا را زیر پایم حس می‌کنم. صدای عباس را در گوشم می‌شنوم. -هنوز وقت مردن نشده... صدای داد و فریاد مبهمی را از اطرافم می‌شنوم؛ اما حوصله ندارم کنکاش کنم تا بفهمم چه خبر است. خودم را به دست خواب می‌سپارم؛ و این آرامش چندان طول نمی‌کشد. فشار مقطعی و شدیدی به سینه‌ام، از خواب بیدارم می‌کند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینه‌ام فشار می‌آورد و هربار فشارش را می‌شمارد: هفت... هشت... نه... ده... *** هاجر و سلمان هردو در راهروی ورودی خانه ایستاده بودند، پوشیده با ماسک و دستکش و کاور. هاجر گفت: تا من اثر انگشت رو بسازم، شما همه اینجاها رو تمیز کنین. سلمان تمام خانه را از نظر گذراند و با تصور کار سختی که بر عهده‌اش بود، ناله‌ای کرد. هاجر بی‌توجه به ناله سلمان گفت: هیچی، هیچی نباید باقی بمونه. باید تمام آثارشو محو کنی. به مواد شوینده و ابزار نظافت اشاره‌ای کرد و سراغ ابزار خودش رفت. سلمان دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. مانند بچه‌ها، پایش را به زمین کوبید و گفت: لعنتی! سلمان از لبه نرده راه‌پله شروع کرد. تمیز دستمالش کشید، چندین بار. دستگیره درها، لبه تخت، سطح میز و قفسه‌ها، دسته کشوها و کمدها... هرجایی که یک زمانی با دست هاجر یا آریل تماس پیدا کرده بود. با ذره‌بین، وجب به وجب زمین، لباس‌ها، تخت و ملافه‌ها را برای پیدا کردن تار موهای طلایی آریل گشته بود. داخل سطل زباله را هم. حتی اتاق دانیال را هم گشت. هیچ اثری از حضور آریل و هاجر نباید می‌ماند، حتی یک تکه پوست کنده شده از گوشه لب، یک ناخن جدا شده، یک تار مژه، یک قطره بزاق یا خون و یک تار مو. هاجر پودر ژلاتین را داخل آبِ درحال جوشیدن ریخت و آن را هم زد. وقتی پودر در آب حل شد، حرارتِ زیر ظرف را خاموش کرد و صبر کرد خنک شود. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 صبح همگیتون بخیر رمان زیبا👇🏻 رو برای علاقمندان رمان بار گذاری میکنم به امید لذت بردن و مشق زندگی پارت 1 الی 20 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق ✍🏻آ.م 🔖80 پارت 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/74075 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 صبح همگیتون بخیر رمان زیبا👇🏻 رو برای علاقمندان رمان بار گذاری میکنم به امید لذت بردن و مشق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱ و ۲ نفس دختری ۱۸ ساله بود که در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بود و در رشته‌ی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد. نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند. ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت . وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد: "خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..." مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید. نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد _نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟ نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟ آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه _وای واقعاااااا بیچاره شدم که +اوه اوه استاد اومد فعلا نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد. نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟ استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید. نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت: _خانم آروین؟ نفس:_بله استاد؟ استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ آیناز آروم گفت: _برو که بیچاره شدی نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت: _بفرمایید استاد استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت: _شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد. استاد حسینی:_اتفاقی افتاده‍؟ نفس:_خیر سپس شماره را به استاد داد و رفت آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟ نفس ایستاد و لبخند زد: _خوووونه آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟ نفس خنده ای کرد و گفت : _وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد.... آخه مگه میشه؟ اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند... ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱ و ۲ نفس دختری ۱۸ ساله
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳ و ۴ از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟ وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت: _سلااام زینب جونم زینب خانم کمی ترسید و گفت: _سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری زینب خانم :_داری دستم میندازی؟ نفس:_من غلط بکنم و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند. نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق حاج محسن:_سلام دخترم زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت: _حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست . امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟ (امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.) حاج محسن:_نیازی نیست امیر:_چرا بابا؟ زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد: _همه دور هم جمع میشیم به زودی.. نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت: _چ.....چی؟! زهرا خانوم خندید و گفت : _نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟ حاج محسن:_استاد دانشگاه نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت) حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن نفس:_خیلی خب زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟ امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟ حاج محسن:_میگم میشناسمشون زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت. بعد از نماز به استادش فکر کرد... چه جوابی باید بدهد؟ اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟ به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود . تقه‌ای به در خورد نفس:_بفرمایید امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست. نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که درباره‌ی استاد بیشتر فکر کنم امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم نفس:_که منفیه امیر:_نخیر که مثبته! نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟ امیر:_تا قبل از این هر وقت درباره‌ی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته بعد لبخندی زد و گفت : _خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه اینو گفت و از در بیرون رفت. ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳ و ۴ از فکر کردن به است
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵ و ۶ و نفس ماند و کلی خیال... آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟ "آی خدایا همیشه پشتم باش" ناگهان فکری به سرش زد و سریع با عمو کمیل‌ش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد. آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟ چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم. نه ندارم ... چرا دارم.. نفس چند ماه پیش را به یاد آورد.... که گویا دست استاد شکسته بود و بچه‌ها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ و به عیادت استاد نرفت ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم. با خود گفت..بیخیال بابا دراز کشید و به خواب رفت . در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت : _دخترم به زودی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد. نفس سراسیمه از خواب پرید.... ساعت ۷ غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت. قامت برای نماز بست. دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟ منفی؟مثبت؟نمیدونم نمی‌دونم خدایا خودت کمکم کن.... برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود. نفس روی تختش دراز کشیده بود و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست. نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت. مهدی:_نفس باورم نمیشه بخوای بری نفس: _وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنی؟ کی گفته من میرم؟ مهدی:_رنگ پریدت،تو فکر بودنت، مضطرب بودنت. خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من! نفس :_قلبم به چی درگیر شده مهدی؟ مهدی:_یه چیز خیلی قشنگ نفس:_خب چی؟ مهدی:_عــــشــــق نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت. نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد... ساعت ۷:۳۰ پایین رفت و سلام داد. زهرا خانوم:_سلام دخترم حاج محسن:_سلام نفس بابا محمدمهدی: _بابا چرا به اون میگی نفس بابا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این امین بیچاره همیشه مظلوم بودیم همه خندیدند که نفس گفت : _آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره مهدی:_اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی نفس:_ای درد مقش چیه؟؟ ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵ و ۶ و نفس ماند و کلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی 🌾قسمت ۷ و ۸ بعد از اتمام صبحانه مهدی، نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد. نفس از ماشین پیاده شد و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی، چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد. استاد: _سلام خانم آروین نفس:_سلام استاد در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت: _داداش ، ایشون استادم هستن. استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد، مهدی را به حرف گرفت که مهدی رو به نفس گفت: _ شما برو سر کلاس. نفس : _چشم وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند : _نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات نفس :_چی بچه‌ها: _استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدیم یکی از بچه ها: _خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد صداها با آمدن استاد حسینی قطع شد. یکی از دخترها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت: _استاد مبارکت باشه استاد:_بله؟!؟ دختره :_منظورم خواستگاری اونو استاد:_اونوقت شما از کجا فهمیدید؟! دختره:_دیروز از تو دفتر شنیدم استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هاتون نبود!! دختره:_شما راست میگید ولی... با حسرت گفت: _خوشبحال اون دختر خوشبخت استاد:_درست نیست! بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت : _حتما خانم هستن که نظر منو جلب کردن. و همه نگاه‌ها به سمت نفس رفت و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت : _موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟ نفس که اعصابش خورد بود گفت: _آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار. آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس : _نفس نفس نفس با تو ام نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد. رو به آیناز گفت: _چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن؟؟ باید برم آیناز یاعلی خداحافظ . تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار شهید آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت: _سلام...حالم بده یه طوری شدم اصلا انگار این من دیگه من نیست.. به قول شاعر که میگه کیست این مَن...؟ این مَنِ.. با مَن ز مَن‌بیگانه‌تر این مَنِ... مَن مَن کُنِ.. ازمَن کمی دیوانه‌تر؟ چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟؟؟ که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد. دختر:_حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا نفس:_عزیزم اسمت چیه؟ دختر:_اسم من پریناز اسم تو چیه؟ نفس:_چه اسم قشنگی اسم منم نفسه پریناز :_نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی میخوام رفیق باشی برام هستی؟ نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت: _هستم پریناز شروع کرد: _میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم. نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت: _زندگی میگذره، گاهی باب دلت.گاهی برخلاف آرزوهات. گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت .گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد. یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم. ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی 🌾قسمت ۷ و ۸ بعد از اتمام صبحا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۹ و ۱۰ پریناز:_میدونی چیه نفس؟ تو هم خیلی خوشگلی و هم خیلی منبع آرامش. من تا حالا هر وقت با یه چادری صحبت کردم شروع کرده به نصیحت کردنم ولی این تو بودی که برای اولین بار مثل یه رفیق باهام بودی. نفس لبخندی زد و گفت: _توهم خیلی خوشگلیا پریناز:_تو اومدی اینجا چرا؟ نفس قضیه را برایش تعریف کرد که پریناز گفت: _خیلی دوستش داری نفس خجالت زده گفت: _نه بابا این چه حرفیه پریناز:_پرسیدم بهار چیست؟...کسی گفت:...امیدواری دانه‌ای در دل خاک سرمازده،...شوق عشقی، در جان خسته‌ی آدمیزادی ….. نفس :_شاعر شدیا پریناز:_میتونم شمارتو داشته باشم؟ نفس :_آره چرا که نه بعد هم شماره را گفت و پریناز آن را نوشت پریناز به ماشین آخرین مدلش اشاره کرد و به نفس گفت : _نفس جون بیا برسونمت نفس هم به دناپلاسش اشاره کرد و گفت : _وسیله هست خودم میرم و از هم خداحافظی کردند ساعت تقریبا ۲ بود که نفس به خانه رسید . زهرا خانم با زینب خانم مشغول گردگیری آشپزخانه بودند و حاج مرتضی جارو برقی میکشید نفس سلام کرد و همه با خوشرویی جوابش را دادند نفس به طبقه بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد و باز هم پایین رفت . نفس:_مامان، مهدی کجاست؟ در باز شد و مهدی از در با میوه و خرت و پرت وارد شد و گفت: _من پی بدبختی.. خانم میخواد عروس بشه من باید برم زحمت بکشم زهرا خانوم:_خوشبخت بشه بچم حاج محسن:_آنقدر غر نزن نفس : _میگم مامان ساعت چند میان؟ زهرا خانوم: _۶ غروب نفس :_منم برم یه چرتی بزنم زهرا خانوم:_باشه مادر برو نفس روی تختش ولو شد و همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد و گوشی را برداشت . نوشته بود. 📲_سلام عروس خانوم پرینازم حالت خوبه؟ نفس اول سیوش کرد و بعد جواب داد: _سلام خانوم شما چطوری؟ پریناز:_منم خوبم چی میخوای جواب بدی بهش؟ نفس:_باید ببینم شرایطش چیه؟ ملاک‌هاش چیه ؟ چطور خانواده‌ای داره؟ پریناز:_اینطور که اون بیچاره رو میکشیش نفس:_ما اینیم دیگه بعد از کمی صحبت کردن نفس خداحافظی کرد و به خواب رفت با صدای زینب خانم چشمانش را باز کرد. زینب خانوم:_سلام دخترم. زهرا خانوم میگن ساعت ۵ و نیمه دیگه بیدار شو نفس :_سلام. چییییی؟؟ ساعت 6 اونوقت منو الان بیدار کردین؟؟ زینب خانوم:_عزیزم خواب بودی دیگه دلمون نیومد پاشو لباساتو بپوش که الان میان ، خوشبخت بشی عزیزکم نفس:_قربونت برم زینب جونم زینب خانوم بیرون رفت و نفس هم آبی به سر و رویش زد و در کمد لباسی را باز کرد یک شلوار بگ یخی ، مانتو عروسکی آبی نفتی و در آخر شال آبی آسمانی اش را بیرون آورد. موهایش را که تا کمرش بودند بالا بست و شروع به تمیز کردن اتاقش کرد. 🍄از زبان استاد حسینی از وقتی وارد این دانشگاه شدم حجب و حیای این دختر منو جذب کرده بود و رفته رفته بهش علاقه‌مند شدم چون تمامی ملاک های من رو داشت . اما امروز از رفتار عصبیش معلوم بود زیاد از من خوشش نمیاد وای اگه منفی بده چی؟ خدا نکنه اون روز که دیر اومده بود کلی نگرانش شدم آخه این دختر خیییلی مغرور هست تا حالا به چشمای من نگاهم نکرده بود یعنی کلا به هیچ پسری توجه نمی‌کرد.... با صدای مادرم رشته ی افکارم پاره شد و به سمت خونه شون به راه افتادیم.... ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۹ و ۱۰ پریناز:_میدونی چ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۱ و ۱۲ 🍄نفس چادررنگی‌ام را برداشتم و پایین رفتم. زهرا خانوم:_وای مادر چه ماه شدی نفس :_اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟ محمد مهدی :_اعتماد به سقف و با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود . در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند. اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت: _ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیدا هست نفس:_خوشبختم آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت : _من هم زن برادر آقا محمدحسین هستم اسمم سمی است نفس:_خوشبختم عزیزم سپس مرد کنارش آمد و گفت : _سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم نفس : _سلام آقا آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : _سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا نفس:_خوش اومدی عزیزم و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل استاد حسینی:_سلام خانم آروین. خوب هستین انشاالله؟ نفس:_سلام استاد ممنون استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت: _خدمت شما نفس گل را گرفت و گفت : _ممنونم سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای. زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد. راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی.. به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست... چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید. دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت: _حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند. حاج محسن:_صاحب اختیارید...نفس جان بابا.... آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت: _بفرمایید استاد همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت: _اول شما برید تو . سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند. تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آنطرفترکه میزی با آینه بود که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت: _پس شما هم با شهدا دوستید؟ نفس :_بله استاد چشماشون معجزه میکنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه. استاد :_خانوم اینقدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام! نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد. استاد حسینی:_خب معیارهای شما واسه مرد آیندتون چیه؟ نفس :_خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه... سر به زیر انداخت و ادامه داد: _که اون شخص رو دوست دارم یا نه. استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش... استاد:_معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده. نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد.... ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۱ و ۱۲ 🍄نفس چادررن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۳ و ۱۴ استاد دوباره گفت: _بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:_خب .. خب یچیزی هست... استاد : _چی؟ نفس:_راستش.... راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمیدونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را .. و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمئن‌تر میشد. با یادآوری یک موضوع سریع گفت: _البته یه مسئله ای هم هست نفس:_چی استاد؟ استاد:_خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید؟ تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد... استاد خندید و محجوبانه گفت: _منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمکتون کنم که دیگه به من نگید استاد... اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم. مشکلی با این موضوع ندارید؟! نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید... نفس:_من مشکلی ندارم ولی من از تنهایی میترسم نمیخوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم رو شروع کنم. استاد نگران و شتاب زده گفت: _ نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:_استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم استاد : _بله این حق شماست‌ سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: _پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:_مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنن مادر استاد:_اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: _دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد: _امیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت.... ولی باسوریه رفتن... و تنها ماندن خودش مشکل داشت... همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود!!! آخر نفس از تنها ماندن میترسد.... حق دارد خوشبخت زندگی کند ! حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد! نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت. باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت: _مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع میکنه ردش کنی! نفس : _حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمیخوام تو زندگی تنها باشم نمیخوام خانم سبز پوش: _نگران نباش دختر جان این مرد کارهای زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی‌. نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت .... آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمی‌آورد . نفس :_سلام آیناز خوبی؟ آیناز:_سلام شما؟ نفس:_دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم. آیناز : _اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما نفس:_حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه. آیناز :_باشه استاد آمد .... و نفس باید این را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقه‌مند شود. بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : _فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره. نفس: _استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟...با اجازه استاد نفس نمیتوانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون می‌کشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین! ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۳ و ۱۴ استاد دوباره گفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۵ و ۱۶ آیناز:_نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا نفس :_باشه و گوشی را درآورد و شماره ی مادرش را گرفت نفس : _الو سلام مامان زهرا خانوم: _سلام مادر خوبی؟ نفس: _ای بد نیستم مامان میتونم با آیناز برم بیرون؟ زهرا خانوم:_آره مادر برو به سلامت نفس:_ممنونم خداحافظ گوشی را خاموش کرد و با آیناز به تفریح رفت و باعث شد حداقل کمتر به موضوع استاد فکر کند... ساعت ۵ به خانه برگشت و از شدت خستگی به خواب رفت و برای اذان مغرب بیدار شد و برای نماز قامت بست. در آخر گفت "خدایا خودمو میسپارم دست خودت و حضرت زینب کمکم کنید." برای شام پایین رفت و سلام کرد و همگی جوابش را دادند. بعد از کمی بگو بخند همیشگی زهرا خانوم گفت: _نفس فردا خانوم حسینی زنگ زد چه جوابی بهش بدم. غذا در گلوی نفس پرید زینب خانوم شتابزده به سمتش رفت و لیوان آبی دستش داد نفس تشکر کرد و همه به این کار نفس خندیدند و نفس خجالت زده سر به زیر انداخت. حاج محسن:_بابا جان نگفتی؟ نفس:^خب خب من حرفی ندارم هرچی شما بگید بابا جون حاج محسن:_پس مبارکه زهرا خانوم:_خوشبخت بشی دخترم. زینب خانوم گونه اش را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد. محمد مهدی:_باورم نمیشه ای فسقلی بخواد بره خونه ی بخت و خندید. آیا نفس تصمیم گرفته بود؟ برای زندگی اش؟با مردی که ممکن است چند ماه دیگر شهید بشود؟ چرا؟ چرا نفس با خودت این کارو کردی؟ شهادت چیز بدی نیست خیلی هم خوبه ولی اونه. که میره و تویی که تنها میمونی. میفهمی؟ ناگهان شعری را به خاطر آورد... چراغان سینه‌ام از گرمای عشقِ لاله‌رویان است... او دیگر وارد این عشق شده بود اما چرا این افکار دست از سرش بر نمیداشت؟ چرا نمیزاشت تا نفس نفسی داشته باشد برای کشیدن؟چرا قلبش اینقدر ناآرام شده است.؟آروم باش قلب نااروم.آروم... شب شده بود وقت خواب نفس در اتاقش رفت و جزوه‌های فردا را نیم نگاهی انداخت و بعد به خواب رفت. و دوباره همان خانوم سبز پوش را دید که به او گفت : _انتخابت درست بود دخترم انشاالله عاقبت بخیر بشید. نفس از خواب پرید اما این بار نه با ترس و نگرانی نه با اضطراب و عرق روی پیشانی با آرامش بیدار شد چرا که مرد آینده اش را حضرت زینب تضمین کرده است و این خودش یعنی خوشبختی.... نفس نماز صبحش را خواند و تمامی کلاس‌های دانشگاهش را گذرانده بود به غیر از کلاس آخر که شماره ی پریناز روی گوشی‌اش افتاد . پریناز با اشک و هق هق با صدایی بریده بریده گفت : _الو نفس نفس من دیگه نمیخوام نفس بکشم من میخوام برم برای همیشه از این دنیا نفس:_الو پریناز عزیزم چی میگی؟چته ؟ چیشده؟ پریناز : _میخوام خودمو بکشم نفس:_پریناز بفهم چی میگی الان کجایی؟ پریناز آدرس داد و نفس به آیناز گفت میرود برای نجات دوستش دوستی تنها که فکر میکرد خدا هم اورا تنها گذاشته... نفس با سرعت رانندگی میکرد تا به برجی بلند رسید و پریناز رو در آن بالا بالا ها دید پریناز با دیدن نفس اشک ریخت و سریع به در خانه آمد و نفس را در آغوش کشید . نفس:_عزیز دلم چیشده؟قربونت برم حرف بزن بگو به من بگو پریناز آنقدر گریه اش با هق هق تر کسب شده بود که به سختی نفس میکشید بریده بریده گفت : _مامانم به خاطر اون مرتیکه زد تو گوش من. تو گوش دخترش... بابا که ندارم مامانمم که رفت نفس من تو این دنیا چی کارم؟ نفس: _نفس بکش عزیزم نفس بکش جان نفس قشنگم تو خدا رو داری آغوش خدا همیشه بازه فقط کافیه تو بخوای پریناز جان. پریناز:_خدا؟؟ خدا که خیلی وقته منو ولم کرده به حال بدبختیام به بیچارگیام. نفس: _نگو جانم به قربانت فراموشَت نشود پرواز به بال نیست به باور است..؛ ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۵ و ۱۶ آیناز:_نفس خیلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۷ و ۱۸ نفس:_زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش پریناز: _نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام . نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت منه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من میخوام نفس:_باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش هر آنچه تو را به درد آورد، تو را ساخت.. ما در دل تاریکی نور را باور کردیم. میای بریم مزار شهدا؟ پریناز:_آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه. نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟ چقدر تنها.... با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود. نفس:_الو سلام آیناز آیناز:_سلام نفس کجایییی؟؟ نفس:_چرا؟ چیشده؟ آیناز:_هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا نفس:_آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم پریناز با صدای خسته اش گفت: _عاشق دلخسته نگرانت شده؟ نفس : _مهم نیست بزار باشه پریناز:_ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم. نفس:_فعلا کار زندگی من تویی پریناز به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر... بعد از کلی صحبت گفت : _پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که بخونی باشه؟ پریناز : _نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس . نفس : _چرا ؟ مشکلت چیه؟ پریناز:_اصلا چرا باید نماز بخونم؟ نفس:_تو چرا غذا میخوری؟ پریناز :_خب معلومه که از گشنگی نمیرم نفس:_پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟ پریناز:_آره نفس:_اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟ پریناز : _آره نفس: _خب پس تکلیف روحت چی میشه؟ اون نباید غذا بخوره؟ پریناز:_یعنی اون غذای روح نمازه؟ نفس : هوم پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه‌اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت. در را باز کرد و سلام داد و همگی جوابش را دادند. نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست. زهرا خانوم گفت: _خانوم حسینی زنگ زد نفس:_خب زهرا خانوم:_ جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید. نفس:_چی مامان؟!؟ چخبره چرا آنقدر زود!؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن!؟آخر همین هفته خیلی زوده که محمد مهدی کنار گوشش گفت: _محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد... صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: _گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید نفس:_باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۷ و ۱۸ نفس:_زنذگی ادام
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۹ و ۲۰ و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد. دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید. که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود. نفس لبخند زد 📲_سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالتون. آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن. نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟ لبخندی زد و نوشت : _سلام استاد چشم بلافاصله جواب داد: _چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد؟ نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و میگذشت... بالاخره صبح با صدای آلارم گوشی نه بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید: _نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله‌ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید. صدای خنده‌شان می‌آمد. نفس شرمنده گفت: _سلام مهدی: _چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی استاد : _سلام ظهر عالی متعالی زهرا خانوم : _پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده . به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : _عزیز دلم بعدش این لقمه رو بخور ضعف نکنی نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : _ممنون زینب جونم عاشقتم استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد . زهرا خانوم :_به سلامت دخترم خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند . این اولین بار بود که نفس با مردی نامحرم در همچین فاصله کمی نفس میکشید با مردی که چندی دیگر محرم میشود بر نفسش... استاد : _خب خانوم شما چرا اون روز بدون اجازه تو کلاس من غیبت داشتین؟ مگه نمیدونید که رفت و آمد سر کلاس خیلی برام مهمه؟نمیگین از نمرتون کم میشه؟ نفس:_ببخشید استاد... تا خواست ادامه بدهد استاد با چینی که به ابرو انداخته بود گفت: _خیلی خب قصد نداشتم ازتون نمره کم کنم ولی شما بگو اگه یه دانشجو یه درسو یاد نگیره استاد چی کار میکنه؟ نفس درحالیکه در آسانسور را باز میکرد گفت : _خب یه بار دیگه براش اون درسو توضیح میده استاد : _ها باریکلا منم چند بار به شما توضیح دادم تو محیط به غیر از دانشگاه به من نگین استاد حالا شما بگو وقتی استاد اون درسو دوبار و چند بار توضیح بده و اون دانش آموز نخواد قبول کنه این استاد باید چیکار کنه؟ نفس سر به زیر انداخت و گفت : _نمیدونم استاد : _خب این استاد مجبور میشه اون دانشجو رو تنبیه کنه تا یاد بگیره چیزی رو که استادش میگه رو انجام بده. الان من چند بار به شما گفتم به من نگید استاد ولی شما همش دارید میگین منم باید شما رو تنبیه کنم! نفس:_چی؟ استاد:_مثلا یه عنوان تنبیه ۴ نمره از این ترمتون کم میشه سپس در ماشین را برای نفس باز کرد و پس از نشستن نفس در را بست و خودش نشست . نفس پکر سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود . استاد:_چیشده؟ نفس:_هیچی استاد:_خیلی خب رسیدیم خانوم نفس پیاده شد هرکس از ۱۰ کیلومتری اش زد میشد متوجه ترسش میشد استاد حسینی با دیدن رنگ پریده اش نگران گفت: _چیزی شده؟؟؟ نفس سرد گفت: _نخیر ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بارش باران در مناطق مرکزی و شمالی کشور🌧 🔹امروز بارش در اکثر مناطق کشور تقویت می‌شود و گستره بارش به نیمه غربی دریای خزر و به استان‌های البرز و تهران نیز خواهد رسید. 🔹فردا در جنوب غرب، جنوب، مناطقی در مرکز، دامنه و ارتفاعات البرز مرکزی، سواحل دریای خزر، مناطقی در شرق کشور رگبار و رعدوبرق و وزش باد شدید روی می‌دهد.