eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
900 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 فریاد طلب کمک یکی از شیعیان نبل الزهراء سوریه از ایران و سپاه ✍ به نظر می رسه وعده صادق ۳ هرچه دیرتر بشه هم دشمنان را دچار توهم و خطای محاسباتی می کنه و هم دوستان رو ناامید از ما و دلسرد 😢 🚀🔥 🚀🔥 🌹🌸🌹🌸
🔰خــــــواب خــــــوب و آرام با ✍🏻تـــوصــــــــیه میشــــــه شــــــب ها قـــــبل از خوابیــــــدن، کمــــــی گــــــلاب به صـــــورت، پیشــــــــانی و گیـــــجـگاه تــــون بزنید😍 🔸گــــــلاب بـا خـــــواص آرامـــبخشـــی کـــه داره، شمــــــا رو به خــــواب آرامــــی مـــیبره و بـــه عـــــلاوه پوســـــتتون رو شـــفاف و لطــــیف خواهــــد کرد😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم نفس عمیقی کشیدوگفت: _اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما... خو
سلام به دوستان و دوستداران رمان شبتون خوش و مهدوی الهی در خواب ناز عزیزت که دور و چشم انتظاری رو ببینی و بگی السلام علیک یا قائم آل محمد✋🏻 اللهم عجل لولیک فرج 📚رمان دلــ❤️ــداده ✍🏻اسرا بانو 📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی 🔖103قسمت 📗رمان 50 کانال پارت 1 الی20 https://eitaa.com/Dastanyapand/74767 پارت 21 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/74962 پارت 41 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/75099 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم نفس عمیقی کشیدوگفت: _اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما... خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۱ و ۴۲ رو کردم سمت مامان که داشت روسریشو درست می‌کرد -یکم... از واکنش زن عمو میترسم -اون حق داره هر واکنشی نشون بده -ولی بحث من و امیرعلی جداس مامان، ایلیا و سارا چند ساله به هم علاقه دارن -بسپرش به خدا دخترم، خیلی خب دیگه بریم ایلیا از پله ها اومد پایین و گفت: -منم بیام؟ -توکجا؟ زد به در شوخی و گفت: -برای محکم کاری عرض نمودم -نمیخواد بیای،خداحافظ از خونه خارج شدیم و سمت خونه عمومحمد راه افتادیم. زنگ آیفون رو زدم، صدای سارا تو آیفون پیچید: -عهه سلااام، خوش اومدین در بازشد و ما وارد خونه شدیم.بعد از سلام و احوالپرسی دورهم نشستیم، خداروشکر فقط زن عمو و سارا بودن زن عمو: -خیلی خوش اومدین مامان: -ممنون عزیزم، والا مینا جان، یه طرف توخونه دلمون گرفت، یه طرف هم... برای یه عرضی اومدیم اینجا زن عمو: -تو خونه آدم دلش می‌پوسه، هر وقت حوصلتون سررفت بیاید اینجا مامان لبخندی زد زن عمو: -خب، درخدمتم مامان: -خب... راستش چطور بگم زن عمو: -مریم جان، اتفاقی افتاده؟ مامان: -خیره انشالله کلافه گفتم: -مامان جان، نمیخواد شما بگی من میگم زن عمو: -چیشده؟ -نترسید زن عمو، گفتیم که خیره، راستش ما اومدیم، تا اگه اجازه بدین، ساراجون رو برای ایلیا خواستگاری کنیم سارا اول چشماش گرد شدن و بعد سرشو انداخت پایین، اما زن عمو بی‌تفاوت سکوت کرد -زن عمو، شما بهتر میدونید، ایلیا بحثش از من جداست، ایلیا الان چندساله گلوش پیش سارا گیرکرده زن عمو: -میدونم لبخندی زدو ادامه داد: -از قبل همه چیو میدونستم مامان: میدونستی؟! زن عمو: آره،با آقامحمدحرف می‌زنم، ان‌شاالله خیره مامان: -قربونت برم میناجان. من هنوز شرمندتم بخاطر گذشته زن عمو: -خدانکنه عزیزم. این چه حرفیه گذشته‌ها گذشته ❤️امیرعلی در اتاقمو بستم، خواستم سمت درخروجی برم ولی بهتربود اول برم اتاق شنود وارد اتاق شدم دیدم رامین هدفون رو گذاشته رو گوشش و روی لپ تاپ روبه روییش دقیقه، اولین بار بود رامین رو اینقدر جدی می‌دیدم! زدم رو شونه‌ش، سمتم برگشت -جانم داداش؟ -خسته نباشی -خسته که هستم ولی سلامت باشی تک خنده زدم -اتفاق تازه ای نیفتاده؟ -نوووچ -خبری از اون خانمه هم نشد -اون که اصلا باآرمان ارتباط برقرار نمیکنه، کاظمی هم از اون روز دیگه به آرمان زنگ نزده -خیلی خب، کاری نداری؟ -نه داداش به سلامت -خداحافظ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. رسیدم خونه و در رو با ریموت باز کردم و ماشینمو بردم داخل خونه.خواستم در ورودی رو بازکنم که دو لنگه کفش زنونه جلوی در دیدم. با گفتن یاالله دررو بازکردم و رفتم داخل، زن عمو و مائده اومده بودن خونمون. زن عمو و مائده هردو بادیدنم سلام کردن -سلام مامان:-سلام خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان سارا: -داداش خو وقتی میگی یاالله چند لحظه صبرکن بعد بیاتو -تو نمیتونی یه دقیقه سربه سرم نذاری؟ -نوووچ چپ چپ بهش نگاه کردم زن عمو: -وای الان اذان میگه، پاشو مائده بریم مامان: -عه کجا، شام بمونید بازم تعارف های خانما شروع شد.... زن عمو: -قربونت مینا جون، باید بریم دیگه، ان‌شالله وقت دیگه مزاحمتون میشیم مامان: -مراحمید عزیزم زن عمو: مائده زنگ بزن ایلیا بیاد دنبالمون مامان: -چرا ایلیا؟ رو کرد سمت من وگفت: -امیرعلی برسونشون بازم منو گذاشتن وسط:) زن عمو: -نه باباااا، بنده خدا تازه از سرکار برگشته خسته‌س سارا: -نه اتفاقا زن عمو، امیرعلی اینجاست دیگه میرسونتتون، مگه نه داداش؟ دیگه نمیدونستم چی بگم راهی نبود جز اینکه لبخندی زدم و گفتم: -بله زن عمو، لطفا تعارف نکنید، بفرمایید میرسونمتون زن عمو: -آخه زحمتت میشه -این چه حرفیه بفرمایید زن عمو و مائده که رفتن بیرون من انگشت اشاره‌مو زیرگلوم به نشانه‌ی تهدید کشیدم و از خونه رفتم بیرون. میون راه بودیم که با ترافیک برخورد کردیم زن عمو: -ای بابا، این ترافیک هم ول کنمون نیست مائده: -مامان جان ترافیکه دیگه زن عمو: زنگ بزنم ایلیا زیر غذا رو روشن کنه مائده خندید و گفت: -مامان میترسم تا ما برسیم خونه آتیش گرفته باشه همه زدیم زیرخنده. زن‌عمو زنگ زد به ایلیا و مشغول صحبت با اون شد، به آینه ماشین نگاه کردم، خواستم رو خودم تنظیمش کنم که همون لحظه با مائده چشم تو چشم‌شدم.قلبم از نگاهش دوباره آتیش گرفت،سریع سرمو برگردوندم و با یادآوری دوسال پیش اخم‌هام تو هم رفت.خودمو لعنت کردم چرا خواستم اینه رو تنظیم کنم باز جواب خودمو دادم که تصادف نکنم.باز لعنت کردم چرا دیدمش باز جواب دادم. همینجور با خودم درگیر بودمو اخم از صورتم کنار نرفت تا رسیدیم... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۱ و ۴۲ رو کردم سمت مامان که داشت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۳ و ۴۴ بعدازاینکه زن عمو و مائده رو رسوندم خونشون برگشتم خونه. وارد سالن شدم دیدم سارا رو مبل لم داده و با گوشیش ور میره -هِی:/ نگاهش بهم افتاد و لبخند دندون نمایی زد -سلام بر برادرعزیزم -امشب خیلی سرحال هستی سارا خانم، خبراییه -نه والا چه خبری مامان: -وا، سارا رو کرد سمتم و گفت: -واسش خاستگار اومده سارا: -عه ماماااان حدس زدن اینکه کی اومده خاستگاریش اصلا سخت نبود -آخ آخ، ایلیا چطوری عقلشو داد دست تو؟ سارا: -تو از کجا فهمیدی؟ -وقتی زن عمو اینجا بوده خو معلومه کدوم دیوانه ای ازت خاستگاری کرده سارا: -درموردش درست حرف بزن -ای‌دختره‌ی چشم سفید، ازالان داره ازش حمایت میکنه به اطراف نگاه کردم و با دیدن ملاقه روی اپن سمتش رفتم، سارا هم وقتی دید دستم ملاقه‌س از جاش بلند شد و دوید منم دنبالش دویدم سارا: -امیرعلی بخدا دست بهم بزنی جیغ میکشم فهمیدیییی -جرعت داری وایسا از پله ها بالا رفت وبه اتاقش پناه برد سارا: -مامااااان، بیا این پسرتو جمعش کن بااینکه خندم گرفته بود آروم یه مشت به در زدم -جرعت داری پاتو از اتاق بذار بیرون مامان: -چه خبرتونه شما دوتا، عین موش و گربه به جون هم افتادین، امیرعلی ملاقه‌م کو؟ خندیدم و از پله ها رفتم پایین.ملاقه رو سمت مامان گرفتم -بفرمایید ملاقه رو ازمن گرفت و آروم کوبوندش تو سرم -آخخخ مامان: -الکی آخ و واخ نکن آروم زدم،یخورده از ایلیا یاد بگیر داره زن می‌گیره -شما باز شروع کردی، رفتی سراغ زن‌گرفتن من، من یه بار تو عمرم رفتم خواستگاری برای هفت پشتم بسه مامان: -گلوت هنوز پیش مائده‌س، مگه نه؟ اینو که خوب میدونم آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین -من برم لباسامو عوض کنم باقدم های تند سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو بستم. در برابر دلم کم اورده بودم،نمیتونستم فراموشش کنم،اصلا نمیشد،هرکاری میکردم تا فراموشش کنم نمی‌شد، اینم سرنوشت منه دیگه. گاهی عقل دیگه فرمان نمیده، مثل الان من! بلاخره شب خاستگاری رسید، حالا از سارا چه خبر؟ عرضم به حضورتون یه بار از پله ها افتاد، یه بارم انگشت کوچیکه پاش خورد به لبه مبل، الانم لیوان آب ازدستش افتاد شکست عزیزجون: -واااا، این دختره امشب چش شده؟ مامان چشم غره ای برای سارا در کرد و گفت: -ملت دختر دارن، ما هم داریم بااین حرف مامان زدم زیرخنده سارا: -امیرعلیییی -دست و پاچلفتی‌ای بیش نیستی سارا: -ببین یه باردیگه سربه سرم بذاری تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم -لااقل مواظب باش بعدا چای رو نریزی رو اون بیچاره، چون اونوقت باید مجلس خواستگاریتونو تو بیمارستان برگزارکنید، خخخخ همون لحظه صدای آیفون اومد، بلندشدم و دکمه رو زدم، با ورودشون به تک‌تکشون سلام کردیم، ایلیاهم گل رو تقدیم سارا کرد. دور هم نشستیم و پدران گرامی و بابابزرگ باز درمورد آب و هوا و اقتصاد حرف زدن،البته بیشتر حرفاشون هم در مورد فوتبال بود. ایلیای بدبخت هم هی به دوروبرش نگاه می‌کرد، خندم گرفته بی‌بی:-آقایون اگه حرفاتون تموم شد بریم سراغ اصل مطلب؟ بابا: -بله بله بفرمایید از بین حرفایی که زدن فقط فهمیدم ایلیا تازگیا تو یکی از آزمایشگاه ها مشغول کاره، آفرین. بعداز چندلحظه مامان، سارا رو صدازد اونم با سینی چایی به جمعمون پیوست و به تک تکمون چای تعارف کرد، آخر سر هم کنار مامان نشست. زنگ گوشیم به صدا دراومد، و من با گفتن "با اجازه" سمت حیاط رفتم، رامین بود -سلام داداش -سلام رامین جان -امیرعلی، یه خبرمهم واست دارم -چیشده؟ -فردا صبح قراره بار رو وارد ایران کنن -چی؟مگه یکشنبه نبود -مثل اینکه برنامشون عوض شده -خیلی خب، ساعت چند؟ -حدودای ساعت شیش بامداد -به بچه ها خبربدین همشونو واسه عملیات فردا آماده کنید، منم تا یک ساعت دیگه میام -باشه خیالت راحت فعلا تماس رو قطع کردم، استرس مثل خوره افتاد به جونم، این عملیات، یکی از مهمترین عملیاتمونه نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم داخل خونه یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون -مامان، بابا، من باید برم اداره بابا: -برای چی؟ اونم این وقت شب -راستش، فردا ماموریت داریم، ازامشب باید آماده باشیم مامان: بازم ماموریت؟ -مامان جان کار ما همینه دیگه سارا: -مواظب خودت باشی ها -چشم، نگران نباشید، فقط دعام کنید مامان که بغض کرده بود گفت: -خدا به همراهت پسرم لبخندی زدم و ازخونه رفتم اتاقم لباس‌های نظامی رو پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه کردم، زود خودمو رسوندم اداره. باید همشونو دستگیر کنیم، هر طور شده، حتی به قیمت جونمون هم که شده باید اونارو دستگیرشون کنیم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۳ و ۴۴ بعدازاینکه زن عمو و مائده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۷ و ۴۸ همینکه در ورودی رو باز کردم دیدم همه تو سالن نشستن و سمتم برگشتن، بابابزرگ هم چپ چپ داشت نگاهم می‌کرد، لبخند دندون نمایی زدم و وارد شدم -سلام به همگی همه جواب سلاممو دادن بابابزرگ: -دیرتر میومدی عمرا اجازه میدادم پاتو بذاری داخل -عه، بابابزرگ دلت میاد؟ بابابزرگ: -برو لباساتو عوض کن وقتمونو گرفتی همونطور که سمت اتاقم قدم برمیداشتم گفتم: -بابابزرگ امروز خیلی اوقاتت تلخه‌ ها، شاد باش همه خندیدن عزیزجون: -ای از دست تو امیرعلی کت و شلوار آبی‌مو از تو کمد دراوردم و پوشیدم، آماده که شدم از اتاق رفتم بیرون سارا: -عروس خانم آماده شد همه خندیدن، چشم غره ای براش در کردم و گفتم: -امروز نمیخوام حالتو بگیرم ولی بعد برات دارم همه از خونه رفتیم بیرون. از اونجایی که ایلیا و سارا تو یه ماشین هستن قرار شد عمومهدی و خونوادش همراه من بیان، بابابزرگ و عزیزجون هم، همراه باباومامان رفتن. رسیدیم محضر و همه از ماشین پیاده شدن، دوربینمو از رو داشبورد برداشتم و پیاده شدم.وارد محضر شدیم و رو صندلی های سالن نشستیم تا نوبت ما برسه. چندلحظه گذشت که عاقد اومد تو سالن و با، بابا سلام و احوالپرسی کرد، فهمیدیم از دوستای قدیمی باباس نوبتمون شد و وارد اتاق عقد شدیم، فورا دوربینمو روشن کردم و مشغول گرفتن فیلم شدم عاقد: -برای بار سوم عرض می‌کنم، خانم سارا رستگار، آیا وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای ایلیا رستگار دربیاورم؟ مائده: عروس خانم زیرلفظی میخواد. ایلیا جعبه‌ی قرمز رنگ رو که رومیز بود رو برداشت و درشو باز کرد، همه دست زدن که عاقد گفت: -آیاوکیلم؟ سارا: -بااجازه پدرومادرم، و بزرگترا، بله دوباره همه دست زدیم عاقد ایندفعه باشوخی گفت: -آقای داماد، شماکه دیگه لازم نیست سه بار ازتون بپرسیم؟ ایلیا چهرش قرمز شد و سرشو انداخت پایین -آخیی، بچه خجالت کشید ایلیا چشم غره ای نثارم کرد عاقد: -آقای ایلیا رستگار، آیاوکیلم شمارا به عقد دائم خانم سارا رستگار دربیاورم؟ ایلیا: بااجازه بزرگترا بله ایندفعه خانما کل کشیدن و آقایون دست زدن، منم که دوربین دستم بود نمیتونستم تکون بخورم:) از محضر که اومدیم بیرون همگی سوار ماشین شدیم، قرارشد ناهار خونه عمومهدی جمع بشیم،شام هم خونه ما. دورهم نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، البته بیشتر من سربه سر ایلیای بیچاره میذاشتم -آقا، اصلا از قدیم گفتن، داماد، باید از برادر عروس کتک بخوره ایلیا: -اونوقت کی همچین حرفی زده؟ والا من تازه شنیدم -حالاکه شنیدی، ولی من بهت رحم میکنم گوششو گرفتم و پیچوندم اونم شروع کرد دادوبیداد راه انداختن، کل خونواده داشتن به ما می‌خندیدن، بلاخره دست از سرش برداشتم، بیچاره گوشش قرمزشده بود ایلیا: -آخخخخ، گوشم، چه غلطی کردیم زن گرفتیم سارا: -چییی؟ یه بار دیگه حرفتو تکرار کن ایلیا: امیرعلی، تحویل بگیر -به من چه؟، من تو مسائل زن و شوهر دخالت نمیکنم ایلیا: -سارا بخاطر تو ازدستم شاکی شد -میخواستی اون حرفو نزنی زن عمو: -خیلی خب دیگه، ساعت 12ظهر شد، سفره ناهار رو بذاریم؟ ایلیا: -بـــــله -نکنه فشارت افتاده ایلیا: برای چی؟ -از ترس زنت، خخخخ ایلیا: هرهرهر بلاخره میزناهار رو آماده کردن و دورهم نشستیم و ناهار خوردیم. بعداز ناهار دوباره دورهم نشستیم. داشتم با ایلیا سروکله میزدم که گوشیم زنگ خورد، رامین بود، باگفتن "بااجازه ای" رفتم تو حیاط و تماس رو وصل کردم -سلام رامین -سلام امیرعلی خوبی -شکر خوبم -امیرعلی، اگه تونستی یه توکه پا بیا اداره -اتفاقی افتاده؟ -بله، امروز آرمان با شاهین تماس گرفت -جدی؟! -بله -باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه اداره‌م -منتظرم یاعلی تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم تو پذیرایی، از همگی خداحافظی کردم و اول رفتم اتاقم لباس نظامی هامو پوشیدم و بعد سریع سمت اداره راه افتادم. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۷ و ۴۸ همینکه در ورودی رو باز ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۹ و ۵۰ هدفون رو گذاشتم رو گوشم و مشغول گوش دادن فایل مکالمه بین آرمان و شاهین شدم شاهین: شنیدم بدجوری گل کاشتی آرمان آرمان: توازکجافهمیدی؟ شاهین: به لطف سایه، هیچی از ما پهنتون باقی نمیمونه آرمان: من یه روزی حتما به خدمت این سایه می‌رسم شاهین: فکرکردی اگه آقا بفهمه چه گندی بالااوردین چه واکنشی ممکنه نشون بده آرمان؟ ناسلامتی تو دست راست آقا هستی آرمان: من نقشه رو درست اجرا کردم، کاظمی معلوم نیس اونجا چه غلطی کرده شاهین: آرمان، میدونی کاظمی اگه لب وا کنه جای انبار هارو لو میده؟ آرمان: اون فقط از جای دوتا انبار خبرداره، که اوناهم تو قزوینه، من الان موندم به آقا چی بگم شاهین: آرمان، نکنه گوشیت شنود باشه؟ آرمان: شنود!؟ ن... نه،غیرممکنه شاهین: تازگیا هر نقشه ای که میکشی داره لو میره آرمان بعدمیگی گوشیت شنود نشده آرمان: ولی این غیرممکنه شاهین شاهین: مائده که از ارتباط تو و کاظمی خبرنداره؟ آرمان: نمیدونم شاهین، دیگه هیچی نمیدونم شاهین: فعلا دیگه از این گوشیت استفاده نکن، تا ببینیم بعد چی‌میشه، فعلا به آقا هم چیزی نگو آرمان: سایه چی؟ دهن اونو چطور میخوای ببندی؟ شاهین: نگران اون نباش، یه جوری میشه دهنشو بست، فعلا باید سریع یکیو جای کاظمی قراربدیم، طوری که آقا نفهمه آرمان: کی؟ شاهین: خبرت می‌کنم آرمان: باشه، فعلا هدفون رو دراوردم و نگاهی به رامین انداختم رامین: ازبعداین مکالمه ارتباطمونو با آرمان متاسفانه از دست دادیم -ازدست دادین؟! لبخند دندون نمایی زدوگفت: ولی سریع به گوشی شاهین دسترسی پیداکردیم -دمتون گرم، ولی الان کارمون سخت ترشده، یهو دیدی ارتباطمون باشاهین هم قطع شد -الان میگی چیکارکنیم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اونا میخوان یه نفرو جای کاظمی جابزنن رامین گوشه چشمشو نازک کردوگفت: اگه ما... یه نفررو از طرف کاظمی بفرستیم اونور آب، شاید بشه -باید این موضوع رو با سرهنگ درمیون بذارم -خیلی خب، خبرم کن -باشه، خسته نباشی از اتاق شنود رفتم بیرون و سمت اتاق سرهنگ رفتم (امیرعلی) بعداز اینکه موضوع رو با سرهنگ در میون گذاشتم، اتاق رو ترک کردم داشتم با پرونده تو دستم سمت اتاقم می‌رفتم که رامین مقابلم ایستاد -باسرهنگ حرف زدی امیرعلی؟ -آره -چی گفت؟ -گفت جلسه بذاریم، ساعت چنده؟ -چهارونیم عصر -خیلی خب، تا نیم ساعت دیگه همه رو خبرکن بیان اتاق جلسه، فرهاد هنوز نیومده؟ -توراهه -خیلی خب، باشه، فعلا از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم نگاهی به پرونده ها کردم، هرچقدر جلوتر می‌رفتیم، با اعضای جدیدی روبه رو می‌شدیم... . همگی در اتاق جلسه حاضر شده بودیم، بعداز گرفتن اجازه از جا برخاستم و سمت تابلو رفتم -بعداز دستگیری کاظمی، با افراد دیگه ای برخورد کردیم، افراد جدیدی مثل، شاهین ستوده،مدیر عامل شرکت، سایه هاشمی،منشی شرکت، و شخصی که هویتش مجهوله و اونو آقا صدا میکنن، ظاهرا تمام اعضای این باند از همین شخص دستور می‌گیرن و آرمان دست راست آقا هست رو کردم سمت رامین و سرمو براش تکون دادم رامین: بااجازه همگی... ازاونجایی که آرمان از آقا دستور می‌گرفت، با دستگیری کاظمی بدجوری تو دردسر افتاده، از بین مکالمشون هم فهمیدیم قراره به زودی، یک نفر رو جایگذین کاظمی بکنن، ما ارتباطمونو با آرمان از دست دادیم اما سریع با شاهین ارتباط برقرار گرفتیم، ولی ممکنه تاچندروز دیگه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم ادامه دادم: برای همین به این نتیجه رسیدیم که اگه ما یک نفر رو از طرف کاظمی بفرستیم ترکیه، شاید بتونیم به نتیجه‌ی بهتری برسیم فرهاد: از کاظمی که بازجویی کردم، فهمیدم یه معاون داره که ارتباط بین آرمان و کاظمی رو ردوبدل میکنه، معاونشو هم امروز دستگیر کردیم سرهنگ: پس... یعنی شماها میگید که ما یه نفررو جای اون معاون جابزنیم؟ رامین: بله، آرمان هم تاحالا با اون معاون ملاقاتی نداشته و اونو از نزدیک ندیده سرهنگ: فکر خوبیه، قبل ازاینکه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم، سریع اقدام کنید، هرچقدر میتونید باید بهشون نزدیک بشید -چشم جناب سرهنگ همگی بلند شدیم و متفرق شدیم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۴۹ و ۵۰ هدفون رو گذاشتم رو گوشم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، سرمو از رو میز برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم، من کِی خوابم برد! نگاهی به گوشیم انداختم، مامان باهام تماس گرفته بود، سریع جواب دادم -سلام مامان -سلام امیرعلی، کجایی تو مادر -سلام شرمنده، یهو خوابیدم -خواب بودی؟! تک خنده ای زدم -از دست تو امیرعلی، ساعت هفت شب شده، نمیخوای برگردی؟ -آخ آخ، شرمنده توروخدا، الان میام -دشمنت شرمنده، منتظریم تماس رو قطع کردم و از جام بلند شدم، لباس هامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون فرهاد: -بلاخره بیدارشدی -عه، سلام -سلام، لااقل ظهر رو استراحت میکردی عصر میومدی، البته تقصیر این رامین ها، یهو جوگیر میشه -بلاخره پرونده مهمه دیگه، دیرتر عمل کنیم به ضررمونه -بله بله، شما درست فرمودین، داری برمیگردی خونه؟ -آره دیگه فعلا کارم اینجا تمومه، کاری نداری -نه داداش، به سلامت از اداره رفتم بیرون و سوار موتورم شدم و برگشتم خونه. . . همینکه موتورمو وارد خونه کردم دیدم مائده باسرعت اومد سمتم و مقابلم ایستاد، چهرش ترسیده بود. -سلام! مائده: -سلام خوبی نگران، نگاهی به سر تا پام کرد که گفتم: _اتفاقی افتاده مائده خانم؟! -کسی سراغت نیومد؟ -برای چی کسی باید سراغم بیاد؟! -آرمان، گفت یه نفرو سراغت فرستاده -بهتون زنگ زد؟! -نه پیغام داد، بهم گفت نقششونو نقشه برآب کردی -فکرکنم به قضیه‌ی کاظمی مربوطه -کاظمی کیه دیگه -هیچی مهم نیست خواستم از کنارش رد بشم که صدام زد و گفت: -اگه واقعا یکیو فرستاد سراغت چی؟ بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم -اونقدرام احمق نیست که بخواد خودشو بیشتر بندازه تو دردسر، اون همین الانشم تو بد دردسریه، فقط کافیه یه حرکتی بکنه -یعنی، خیالم راحت باشه؟ سرمو تاییدوار تکون دادم -خداروشکر از کنارش رد شدم و سمت در ورودی رفتم، در رو بازکردم و وارد خونه شدم ❤️مائده همونطور که سمت ساختمان دانشگاه قدم برمی‌داشتم، هانیه رو دیدم که داشت می‌دوید و سمتم میومد، همینکه بهم رسید خم شد ودستاشو گذاشت رو زانو هاش و چند نفس عمیق کشید، بعد بلند شد و لبخندی زد و دستشو سمتم گرفت هانیه: -سلام باتعجب بهش زل زده بودم، البته من به این کارهاش عادت کرده بودم. باهاش دست دادم -علیک سلام، چته عین موشک سمتم اومدی -دوروزه ندیدمت دلم تنگ شد -آخییی، راستی چرا سه شنبه نیومدی دانشگاه؟ چشماش گرد شدن و به اطراف نگاه کرد -باید یه چیزی بهت بگم مائده -چیزی شده؟! -اوهوم... یه اتفاق عجیب غریب یه تای ابرومو دادم بالا، هانیه دستمو کشیدوگفت: -بیا تا بهت بگم باهم سمت کافه راه افتادیم -خب، می‌شنوم کمی این پا و اون پا کردوگفت: -مربوط به کریمیِ -یک روز نیومدم دانشگاه، باز چه آتیشی سوزوندی هانیه؟ -به جان مائده هیچ آتیشی نسوزوندم، یادته سه شنبه وقتی استاد کریمی گفت باهام کارداره؟ -آره یادمه -میدونی چی بهم گفت؟ -چی؟ سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد، با خنده گفتم: -نکنه حذفت کرده سرشو گرفت بالا و اخمی کرد -نه خیییر، ازم خاستگاری کرد اولش باورنکردم برای همین خندیدم -شوخی میکنی نه؟ -نه خیرم کاملا جدی ام بفهم کم کم خندم محو شد و تعجب کردم -کریمی؟ آخه اون چطور ازت خاستگاری کرد؟! -منم نمیدونم، بااینکه هرروز تو دانشگاه مسخرش میکنم و حوصله‌شو ندارم ولی نمیدونم چطور اومد ازم خاستگاری کرد -حالا تو جوابت چیه؟ دستاشو به علامت نمیدونم بالا اورد -ولی اینطوری که نمیشه، بلاخره یه جوابی باید بهش بدی -بهش گفتم باید فکرامو بکنم، ولی میدونی چیه؟اون شیش سال ازمن بزرگتره یهو از دهنم پریدوگفتم: -امیرعلی هم هفت سال ازمن بزرگتره همینکه به خودم اومدم، لبمو گاز گرفتم، آخه من چطور یهو اسم امیرعلی رو اوردم؟! همون لحظه با نگاه پرتعجب هانیه روبه رو شدم، حالا اینو چیکارش کنم؟ از خجالت دیگه نتونستم سرمو بالا ببرم. وقتی دیدم هانیه ساکته سر بلند کردم: -چرااینجوری نگاه میکنی؟ لبخندش کش اومد و چشماشو ریز کرد -اینجوری نگاه نکن، منظورم یه چیز دیگه بود -باشه تو راست میگی از جام بلندشدم و گفتم: -بریم، الان کلاس استاد کریمی شروع میشه -واییی، مائده من روم نمیشه برم تو کلاسش، اصلا تو فقط برو دستشو کشیدم وگفتم: -بریم دیگه این مسخره بازیا چیه بلاخره رضایت داد و همراهم اومد. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمامو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه: -برادر نیومد؟ -تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟ -پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم تک خنده ای زدم -چرا میخندی؟ -هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد -ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها یهو گفت: -عهه، برادر اومد تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرف‌ها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود -برسونیمت؟ -نه عزیزم داداشم اومد دنبالم -خیلی خب، خداحافظ -بای بای سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش. -سلام. خسته نباشی -سلام ممنون. همچنین -مرسی ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت: (ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن) حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟ باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم -صدام زدی؟ -بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟ -نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام می‌داد، اماالان خبری ازش نیست -فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه -چطور؟! -شرمنده، این دیگه محرمانه‌س، فعلا که از خطر دور شدید -یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه یه تای ابروشو داد بالاوگفت: -چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه -آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟ -بگید به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه -به من؟! -اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن -از چه نظر؟ -اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن -الان چطور به این فکر افتادی؟! -هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟ -اگه خدایی نکرده یه روز، خونواده‌هامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن -پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟ -این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی داریم خدمت کنیم. میخواد و -واسه همین میگم بهت حسودیم میشه همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد -جانم مامان؟ -.... -عمو محسن؟! -... -عجببب! -... -خیلی خب باشه، چشم فعلا تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت: -عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون -عمو محسن و خونوادش؟! سرشو تکون داد -اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟ -تعجبم از همینه -والا اختلافات چندسال پیش همه‌ش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟ -حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن -چییی؟ من الان چیکار کنم؟ -مامان گفت میریم خونه خودمون -من که نمیتونم بااین لباسام بیام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم: -آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم -وقت نداریم مائده خانم -یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت: -سریعتر لطفا -خیلی خب بابا چشم بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم: -خشن بی اعصاب از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم، اکثر مانتوهام کوتاه و چین دار بودن، نمیدونم یهو چرا از دیدنشون حالم به هم خورد، لبمو کج کردم و سرمو کردم تو کمد، یهو چشمم خورد به مانتو آبی فیروزه ای که تا نسبتا زیر زانوم بود، بالا تنه‌اش سفید بود و پایینش حالت دامن بود و یخورده چین داشت و کمربند می‌خورد، همونو از کمد کشیدم بیرون و شلوار لی رو هم درآوردم روسریمو برخلاف همیشه یکم جلوتر کشیدم، یه کلیپ دیده بودم قبلا مدل بستنش خیلی قشنگ بود. روبروی اینه ایستادم. گیره رو زیرش زدم تا تکون نخوره. یه سرشو بردم پشت سرم و از اونطرف حالت پاپیونی بستم. اینطرفش هم درست کردم. چند دقیقه به خودم خیره شدم وای چقدر زیبا شده بودم. نگاهی به جعبه آرایشی روی میزم کردم. لبخندی زدم من که چهره‌ام چیزی کم نداره چرا الکی نقاشیش کنم. دلیل این کارهامو نمیدونستم ولی...ممکنه حجب و حیای امیرعلی روی منم تاثیر گذاشته. بوسی برای خودم تو آینه فرستادم و زود کوله پشتیمو هم برداشتم و عین جت از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم امیرعلی بدون نگاهی به من گفت: -خسته نباشید واقعا، خوبه بهتون گفتم زودی بیاین -مگه چقدر طول کشید؟ -بیست دقیقه، تمام -بلاخره ما خانما با شما آقایون تفاوت داریم -صحیح ماشینو به حرکت دراورد و سمت خونشون راه افتاد. رسیدیم خونشون و ماشینو تو حیاط پارک کرد و هردومون پیاده شدیم -بابابزرگ و عزیز هم اومدن؟ -نه، فقط وقتی بابابزرگ فهمیده گفته حق ندارن برن خونشون -اوه اوه، پس خدا امشبو بهمون رحم کنه سمت در ورودی رفتیم و وارد سالن شدیم، صداها از پذیرایی میومد، وارد پذیرایی شدیم و سلام کردیم، عمو محسن، زن عمو سیما و دخترعمو پارمیدا سمتمون برگشتن و سلام کردن به امیرعلی نگاه کردن که باتعجب به پارمیدا نگاه می‌کرد، حالاچرا تعجب؟! رفتیم و رو مبل ها نشستیم ❤️امیرعلی باورم نمیشد، یعنی ممکنه، پارمیدا همون باشه؟... یعنی دختر عموی من همون، سایه‌س! نمیتونستم هضمش کنم، آخه چطور ممکنه؟! از جام بلند شدم و با گفتن اجازه ای رفتم تو حیاط تا هوایی بخورم، چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، نمیتونستم باورکنم دخترعموم همون سایه‌س همینطور که با خودم کلنجار می‌رفتم، با صدای کسی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم و با دیدن پارمیدا سرمو انداختم پایین و اخم کردم پارمیدا: -میتونم حدس بزنم الان داری به چی فکر میکنی -باورم نمیشه، یعنی واقعا، شما با آرمان همکاری میکنین؟ -بذار روشنت کنم پسرعمو، من تو اون شرکت فقط یه منشی سادم -نمیخواین که باور کنم؟ -اینکه بخوام باور کنی یا نه، به خودت بستگی داره، من حرفامو میزنم بشنو بعد تصمیم بگیر... نزدیک تر اومد و مقابلم ایستاد -من اونجا یه منشی ساده‌ام، چندوقته متوجه کارهای مشکوک آرمان شده بودم، یکماه پیش شخصی به اسم شاهین اومد شرکت، از میون حرفاشون فهمیدم قاچاق میکنن، قاچاق دارو، وقتی فهمیدن من همه چیو میدونم تهدیدم کردن که سکوت کنم، چندباری میخواستن اخراجم کنن ولی منم تهدیدشون کردم که همه حرفاشون شنیدم و اگه اخراجم کنن منم میرم لوشون میدم -یعنی میخواین بگین شما از قضیه‌ی آقا خبر ندارین؟ -من فقط میدونم اونا از آقا دستور میگیرن، آرمان هم دست راست آقا هست یه تای ابرومو دادم بالا، میدونستم داره دروغ میگه، شاید از طرف آرمان اومده ایران برای جاسوسی، یا شایدم بخواد کاری کنه تا من پیگیرش نباشم . . . قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ تا عمومحسن و بابابزرگ رو باهم آشتی بدیم. تو حیاط خونه بابابزرگ نشسته بودیم و بزرگترا داخل خونه مشغول صحبت بودن. هرازگاهی به پارمیدا نگاه میکردم میخواستم ببینم بعد از اینکه متوجه شده، که من همه چیو فهمیدم، چکار میکنه، عکس‌العملش چیه. اما اون خیلی ریلکس نشسته بود و با مائده و سارا حرف میزد -امیرعلی سوالی به ایلیا نگاه کردم -بنظرت حرفاشون تموم نشدن؟ -اگه حرفاشون تموم شده بود که صدامون میزدن -واقعا نمیفهمم، واسه چی مارو انداختن بیرون؟ مائده که حرف ایلیا رو شنید گفت: _که بتونن راحت تر حرفاشونو بزنن ایلیا: اینو خودمم میدونم دانشمند مائده: پس اینقدر نق نزن بشین سرجات ساره: مائده، با نامزدم درست حرف بزن مائده: نامزدت داداش منم هست ایلیا: لطفا سرمن دعوا نکنید راضی نیستم، خخخ سارا: -من دارم از تو دفاع میکنم بعد تو مسخرم میکنی؟ مائده: -واقعاکه دیگه باهام حرف نمیزنی ها به کل کل سه تاییشون لبخندی زدم ایلیا: -تو دیگه چرا امشب دپرسی، کشتیات غرق شدن؟ حوصله جواب دادن به ایلیا رو نداشتم -من برم ببینم حرفاشون تموم نشد ایلیا: -منو تو جمع بانوان تنها نذار منوهم باخودت ببر
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شد
سرمو تکون دادم و سمت در ورودی رفتم، ایلیا هم همراهم اومد، وارد خونه شدیم و وقتی فهمیدیم حرفاشون تموم شده و بابابزرگ و عمومحسن آشتی کردن، رفتیم و بقیه رو خبرکردیم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد، چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم -بفرمایید در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد -اجازه هست؟ -بفرما اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم: -این پرونده، مربوط به کیه؟ کمی من و من کردوگفت: -اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایه‌ی معروف نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم که فرهاد گفت: -هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده -عجیبه... -احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو -هنوز تحت‌نظر هست؟ -بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده -خیلی خب... ممنون خسته نباشید فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد -خیلی پریشونی امیرعلی -کلافه‌م فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده -میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسته‌م، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد -برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟ -نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم -بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه -مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟ -چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی -نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم -ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال تک خنده ای زدم و گفتم: -اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی -داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم دوتایی زدیم زیرخنده همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود -میگم فرهاد، من باید برم -آها، پی ماموریت جدید؟ لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون. باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم. ❤️مائده استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد هانیه آروم گفت: -به جان خودم گند زدیم -هانیه ساکت میشی یانه -خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم -طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی -پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد -الان چرا اینقدر ترسیدین؟ هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمی‌خوابیدیم همه‌ش هم مشغول مطالعه بودیم و... یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟! -شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟ لبخندی زدوگفت: -طرحتون عالیه از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟ استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه هانیه: -آخ جووون دوباره یه سقلمه نثارش کردم -ممنون استاد استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟ با خوشحالی گفتم: -بله استاد، حتما استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید -ممنون استاد دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -بریم دیگه بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟ چشم غره ای نثارش کردم -خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم، یک پیام از فرد ناشناس!... پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام 📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اون‌آدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمی‌کرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس از عصبانیت دستام داشتن می‌لرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون. با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم -سلام صدای مائده بود، سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم -خوبی امیرعلی؟ جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم -راستی، از آرمان خبری نشد؟ با تندی جواب دادم: -نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟ اونم مثل من با عصبانیت گفت: -مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی -مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم - تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکی‌دیگه عصبانی‌ای بعد سرمن خالی میکنی؟ -هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه با بغض گفت: -مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟ باصدای بلندتری دادزد: _بهت میگم بزن کنار از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت، کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمی‌رفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه، کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بی‌تقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمنده‌ش بودم. رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد -سلام مامان -سلام پسرم، خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -سارا خونه‌س؟ -نه هنوز برنگشته -آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین -نه قربونت برم، برو استراحت کن از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم، معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی لبخندی زدم -سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی خندید و گفت: -چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟ تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم -تو هیچوقت آدم نمی‌شی خواهر عزیزم اونم خندید و سمت اتاقش رفت، وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم . و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم.... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ تمام حقیقت انسان . 🌼 فاطمهٔ زهرا سلام‌الله علیها یک انسان معمولی نبوده است. 👈 یک انسان روحانی؛ 👈 یک انسان ملکوتی؛ 👈 تمام حقیقت یک انسان ، او حوریه‌ای ملکوتیست، که در عالم به صورت انسان ظاهر شده است . ✅ و بالاترین هدف و افتخار ایشان، دفاع از حریم ولایت امام زمانش بود‼️ ❌ آیا بالاترین هدف ما یاری و زمینه سازی برای امام زمانمان هست⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم مادرت چشم انتظاره دوای درد سینه کی میایی!؟ ◾️◾️◾️◾️ اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هُـو الرزّاق .. ☘به قول یه بزرگی ،درسته ارزاق گرون شده اما رزّاق که عوض نشده ،حواست باشه هااا خدای هزار سال پیش،خدای امروز و خدای سال‌های آینده‌ هم هست و قطعا تدبیر همه‌ی امور به دست خداست. 🌞سلام . صبح زیباتون بخیر بهترین ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به آفتاب سلام به صبحی دگر سلام به روزهای خوبی که پیش خواهد آمد سلام به آرزوهای تازه جوانه زده سلام به تو که بهترینی صبحتـــــ بـه عشـــــق بهتـــــــرینم❤️ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۵۷ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
﴿اعمال عبادی روز سه‌شنبه ﴾ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 ﴿ عهد ثابت سه‌شنبه‌ها ﴾ ﴿ذکر روز﴾ ﴿سوره روز﴾ ﴿دعای روز سه‌شنبه ﴾ ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70148 ﴿نماز سه شنبه ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70151 ﴿🤲🏼دعای‌ِمادرانه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70154 🌤تعقیبات بعدازنمازصبح https://eitaa.com/Dastanyapand/70185 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70186 ﴿📿 تـسـبـيحِ مـخـصـوصِ روزِ سـه شـنـبـه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70187 ﴿دعای عهد﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70188 ﴿ تعویذ روز سه‌شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70189 ﴿ آیات حفظ از بلا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70190 ﴿ختم هفت سوره جهت قضاء حاجات و علو درجات﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/70155 ﴿📽کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/71425 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد... 🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد..‌. 🤲🏻مولایِ‌من بیا‌آرامِ‌دلها 🤲🏻العجل‌مولای غریبم 🍃🌺 دعای فرج 🌺🍃 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین ۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 ✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحتِ قدسی امام‌عصر ارواحنافداه و امام‌حسین‌علیه‌السّلام 🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ 🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ⃟ 🌸 🟩 امام‌صادق‌.عليه‌السلام باید درزمان غیبت امام‌زمان.عج خوانده شود 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ 🟩امام‌صادق‌.عليه‌السلام: به زودی به شما شُبهه‌ای می‌رسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایت‌گر می‌مانید از شبهه نجات نمی‌یابد مگر که دعای غریق را بخواند ♥️یٰااَللّٰهُ یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ @Dastanyapand
هرکه صبحش با سلامی بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ ❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🫧🫧🫧🫧 🧮 ۳مرتبه ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🧮 یکبار بگوئیم: 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ⟦ اگر چنین کنـی برای تـو یک زیارت نوشته می‌شود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧ 🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا 🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند بِـحَـقِ‏ّ یٰـس‏ٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ‏ ٱلْـحَـکـیٖـمِ‏ وَبِـحَـقِ‏ّ طٰـه‏ٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِ‏ّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ @Dastanyapand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه و سلم رو بر شما تسلیت عرض میکنم 💠 ️روز سه‌شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤