eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.6هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به مادرم گفتم : +رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو.. ¤¤یک ساعت بعد بیمارستان... وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم : +من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم.. یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود. من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت. تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود. جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد. به بچه ها گفتم : +تختم و ببرن اتاق فاطمه. من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود.... وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین.. ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد.. مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن. به فیروزفر گفتم : +تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم.. من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت.. به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم: +آقای محمدی.. درو باز کرد و اومد داخل.. _جانم بفرمایید حاج آقا.. +یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق.. _چشم تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون.. زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالی‌رتبه‌ی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه: 🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت ، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاه‌های زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود.... خبر و که گوش کردم ، تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد.. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم: +خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچه‌های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه. فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده.. رفت بیرون ... و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی: +حاج کاظم سلام _سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به ماد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟ +کجا؟ _توی مازندران. +نه نمیدونم کی بود. _کنارت بود +یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!! _همسایه مادرت، داریوش...!!! +یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟ _عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران. +پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش. _باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی.. +عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟ _بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟ +چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟ _حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم.. +باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران _اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن. +باشه ممنونم. میبینمتون تهران. _یاعلی با فیروفر هماهنگ کردم.... تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه. فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر، نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه.. ¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر.... فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد. وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم.. از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه.. این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ، که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم. از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره.. نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم: +سلام مهدی.. جانم داداش بگو. _سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی.. +شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم. _من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟ +نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا. _چشم.. +مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون. _فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره.. سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن.. از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف‌ عبدالزهرا هست.. اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم.. بهش گفتم : +فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به ماد
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گفتم : +فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین.. همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم.. ¤¤ اینجا تهران.... هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند.. توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن.. آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت. عاصف گفت: _عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت. +اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴ _داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته.. +عاصف من باید عطارو ببینم. همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و. +جانم حاجی...سلام. _سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران. +ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟ حاجی مکثی کرد و گفت: _برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای. +من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره. _چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم.. خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه.. وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت.. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم: +چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید. _نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم. +خب فیلم کو؟ دست کیه؟ _فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم. +باشه..ممنونم. _خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچه‌ها خبر بده. +بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان. _نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه. +داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم _چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست. +باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده. _باشه. فعلا یاعلی ¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران.... بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچه‌های حفاظتم گفتم: +تیم حفاظت دوم کجاست؟ _اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند. +چندنفرن.. کی هستند؟ _سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیمساعتی میشه اون خانوم رسیدن +به اون خانم بی‌سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم. _چشم. توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: _فعلا بیا اداره.. رفتم اداره.... درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم وصندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن.. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند. پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همش به ما زیردستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود.. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش.. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت‌های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم.. مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم.. نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بنده‌های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم: _من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم. بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیمساعت تا چهل دقیقه طول کشید.. بعدش همه رفتند سرکارشون.. وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه. به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم. چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم: +یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره. یکسری گزارشات و بهم داد... و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یادآوری کرد که قراره بود همدیگرو ببینیم.. ساعت ۹:۳۰صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن..به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه.. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز .. ساعت ۱۱:۰۰ هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر... گفتم +تیک بزن میرم.. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم.. ساعت حدود ۱۳:۱۵ بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی ، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم.. با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم: +ازت گله دارم حاج کاظم _چرا ؟! +چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره‌های این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گف
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ +....مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی. _راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی... چون خانوادت و گروگان گرفتن...میخوام عقلانی بازجویی بره جلو. +دستت درد نکنه.. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم ، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی.. استعفام و مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم و نجات بدید.. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر.. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیرعقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش.. اما یکبار همچین فکری نکردم.. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی !! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست.. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی درموردم، شنیدی؟ _خالصه دستور شخصِ حاج آقا (....) این هست که تو در بازجویی نباشی. +لا اله الا الله... _البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی میتونی بری بازجویی کنی....میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده... راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کارو کردی موقع بازجویی،.. سیستم ازت خیلی ناراحته..روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا..... اومدم وسط حرفش و گفتم +حاجی.. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود.. تو میدونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم...اگر اینجوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن..من ولی آروم نمیشینم... _ باز دیوانه شد.. باباجان، طرف و جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داغونه.. احساس خفگی میکنه. عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم: +اون به ناموس من و تو ، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد.. توی بازجویی مسخرمون میکرد.. من صدها بازجویی داشتم تاحالا.. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم.. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم.. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود.. یک کلام ختم کلام.. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده. _عاکف، آروم باش..چرا زودی عصبی میشی.. +حاجی تو میدونی همه چیز و ولی خودت داری روی مخم راه میری.. _اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش و پیش ببر. اما باهات شرط سازمان و طی کردم و گفتم.. به اعصابت مسلط باش. +آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم. _عاکف قول دادیییییاااااا .. باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد.. اونطور نشه؟ +حاجی من برم.. انقدرم این و نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش و با زور باید داد... _باشه برو..خدا بخیر کنه. +میگم عطارو ببرن خونه ۰۵۰(صفر پنجاه..) چون چند طبقه هست و بهتره.. داریوش همسایه مادرم توی شمال که رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف۵۴۵۸ هست..میگم اونم منتقل کنند ۰۵۰ و شیوا صادقی روهم اگر بهتره حال عمومیش میگم اونم بیارن ۰۵۰ و هر کدومشون و جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم.. از شمسیان آخرین خبر چیه؟ _فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم.. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم.. چون مشکل روحی داره.. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن.. شمسیان و حالا وقت هست.. +باشه.. من دارم میرم.. از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم..زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: _میریم تا چند دیقه دیگه ۰۵۰... قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و درو پشت سرش بست و گفت: _حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن.. میخوان ببینن شمارو.. بگم بیاد داخل؟ +آره بهش بگو فوری بیاد داخل.. اتفاقا باهاش کار داشتم..ضمنا، از این به بعد تنها کسی که میتونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست. رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین..نشست و باهم شروع کردیم حرف زدن، بهش گفتم: +عاصف از این به بعدنیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل.. الانم یه زحمتی بکش.. ظاهرا دیشب.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم ت
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ +....م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ +.....ظاهرا دیشب عطا و شیوا صادقی و همسایه مادرم اینا که توی این پرونده جمعشون کردیم، توی بازداشتگاه اداره بودن و یکی دوساعت قبل بردنشون ۵۴۵۸ ...دستور بده به بچه های اسکورت متهم، که با دقت و حفظ شرایط لازم، جاسوسارو از خونه الف۵۴۵۸ ببرن به صفر پنجاه. بگو ببرن اونجا منم میرم بازجویی میکنمشون. _نیازه منم بیام؟ +اگه بیای بد نیست.. با من میای یا با ماشین حمل جاسوس میری؟ _با تو میام. +باشه.. پس بیا از همین جا زنگ بزن به بهزاد و سیدرضا و مرتضی بگو آماده باشن.. خانم ارجمندم خبر کن تا همه برن اونجا.. چون شیواصادقی رو هم میخوان ببرن توی خونه، تا بازجویی کنم ازش، ارجمند باشه..مجوز تغییر مکانم الان فکس میکنند از معاونت برام میاد.. فقط یه چیزی عاصف جان، اونم اینکه توی اسلحه و کت یا پیراهن بچه های خودمون جی پی اس یادتون نره.. همه چیز و رعایت کنید.. ✍نکته: دلیل جی پی اس در کت و اسلحه نیروهامون این بود که موقع حمل جاسوس اگر اتفاقی افتاد، یا دشمن توانست توسط عوامل نفوذی، نیروهاش و فراری بده، و یا نیروهای ما رو گروگان بگیره یا شهید کنه، ما بدونیم چی به‌چیه و کجا هستند و نیستند...بگذریم،... وارد جزییات نشیم بهتره.... همزمان که داشتیم حرف میزدیم، دیدم مسئول دفترم زنگ زد اتاقم.. گوشی و برداشتم و گفتم: +جانم بگو _حاج آقا، از دفتر حاج آقای(.....)زنگ زدن گفتن همین الان با شما کار مهم دارن و منتظر شما هستن توی دفترشون.. آقای عباسی که مسئول دفترشون هستند زنگ زدن و گفتن که بهمون اطلاع بده که آقا عاکف تا کی میرسه بالا. +من که دارم میرم یه جایی بازجویی دارم..چی گفتی به مسئول دفترش؟ _گفتم خبرتون میکنم. +باشه عیبی نداره.. الان هستم یکدفعه میرم ببینم چیکارم داره.. زنگ بزن بالا با مسئول دفترش هماهنگ کن پس. _چشم. قطع کردم دیدم عاصف میگه: _چیشده؟ +میگن بابابزرگ کارمون داره..(من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.) _میری اونجا؟ +آره یه سر برم بالا ببینم چی میگه.. پس عاصف جان من نظرم اینه تو برو.. چون اینجا معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه.. تو برو مقدمات بازجویی رو بچین من میرسونم خودم و. _باشه پس من میرم. فعلا یاعلی +برو خدا به همرات. مواظب باشید. عاصف رفت و منم رفتم بالا و رسیدم دفتر حاج آقا...مسئول دفترش هماهنگ کرد و گفت فلانی اومده... بعدش ریس دفترش دکمه رو زد و در باز شد و من رفتم داخل. +یا الله.. سلام علکیم حاج آقا.. _به به.. و علیکم السلام و رحمة الله.. بفرما بشین جوون. +چشم. رفتم نشتم و یه چند دقیقه ای هم به سکوت و هر ازگاهی هم نگاه به همدیگه گذشت.. و دیدم همزمان حاجی هم که معاون تشکیلات و معاون همین رییسمون بود وارد شد. بلند شدم به احترامش و اومد روی مبل توی دفتر رییسمون، درست روبروی من نشست. یه کم اونا هم خوش و بش و بگو بخند همیشگیشون و کردن و منم همینطوری سرم پایین بود و هر ازگاهی یه نگاه بهشون میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم حرکاتشون و !! چون کلا توی فاز خودم بودم..بیشتر سکوت میکردم. راستش نه حوصله داشتم با این اتفاقات اخیر، و نه خوشم میومد با بالادستیام قاطی بشم. یهویی رییس سیستممون به معاونش که همین حاج کاظم خودمون بود گفت: _خب شروع کنیم؟ +بله خواهش میکنم.. بفرمایید. روش و کرد سمت من و یه نفسی کشید و گفت: _خب آقا عاکف حقیقتش گفتم تشریف بیارید اینجا تا مطلب مهمی و بهتون بگم.. دومی و اول میگم و اولی و دوم. نظرت چیه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: +خواهش میکنم. درخدمتم حاج آقا. _دومی و که اول میخوام بگم، ناراحت نشو پسرم.. بنا بر تجربه میگم.. نمیخوام ورود کنم اصلا به این قضیه، چون کسانی که باید بهت بگن، قطعا تا حالا گفتن.. اما خب بنا بر احتیاط دارم تذکر سازمانیم و میدم.. میدونم به کارت واردی و نیاز به حرف من و حاج کاظم نیست.. اما تورو خدا یه کم خارج از کشور میری بیشتر مراعات کن. چون سیستم اطلاعاتی_ امنیتی ما به آدمی مثل تو و امثال اقا عاصف و بچه های دیگه نیاز داره.. این تشکیلات به جوونای مومن و انقلابی مثل تو که اهل جناح بازی نیستند و و صد در صد هستند،، شدیدا توجه میکنه.. ضمنا لطف کن توی بازجویی‌ها یه خرده بیشتر از الان و قبل صبور باشی.. به موقع حمله کن و شاخ به شاخ بشو. به موقع هم سکوت کن. به موقع جنگ روانی داشته باش.. به موقع گوش مالی بده.. هرچیزی جای خودش.. حرکت دفعه قبل..... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ +.....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ _....حرکت دفعه قبل تو رو من اصلا نپسندیدم، علیرغم اینکه کیف میکنم اقتدارت و میبینم. ولی کار جالبی نبود در اون حد پیش رفتن... خندیدم و گفتم: +چشم. ولی گاهی اوقات دست خودم نیست.. پیش میاد دیگه..دستم سنگینه یه کم.. _بگذریم.. اما مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم، یعنی الان میخوام بگم... اونم اینکه بیا. این برگه رو بگیر و بخون. رفتم برگه رو گرفتم ... و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما..برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متن روی کاغذ و توی دلم خوندم.. ✍متنش و براتون می نویسم: بسم الله الرحمن الرحیم...برادر ارزشی و انقلابی و ولایتمدار، جناب آقای عاکف سلیمانی....سلام علیکم...احتراماً به استحضار می رساند به دلیل موفقیت شما در این نهاد و همچنین تلاش های شبانه روزی حضرتعالی... در پروندههای مهم اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی... در داخل مرزهای کشور(درون مرزی) و خارج از کشور (برون مرزی)و بخصوص در سطح منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) و ایضاً از جایی که حضرتعالی جوانی مومن و انقلابی و شجاع و متدین می‌باشید،...از این پس به عنوان مسئول معاونت واحد ضد جاسوسی این نهاد، منصوب میگردید. باشد که در این سنگر مهم و حساس ، که وظیفه ای بسیار خطیر و مهم را عهده دار میشوید، همچون سابق تمام همت و تلاش خود را در کور کردن چشم فتنه‌های داخلی و خارجی و آخرالزمانی بگذارید و از هیچ تلاش و کوششی دریغ نفرمایید.... فلذا از شما میخواهم تقوا را مثل همیشه سرلوحه کارتان قرار دهید.... و با استعانت از خدای متعال و توسل دائمی به ساحت مقدس حضرات معصومین صلوات اهلل علیهم اجمعین،.... به خصوص حضرت ولی الله الاَعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداء، لحظه ای از نفوذ دشمن در ساختار سیاسی و امنیتی و اقتصادی و فرهنگی و علمی در کشور، غافل نشوید... و فرمایش ولی امرمسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه‌ای مدظله‌العالی را برای مقابله با نفوذ،... سرلوحه کار خودتان قرار دهید و با هیچ شخصی مسامحه نکنید.... ومن الله توفیق...امضاء و مهر حجت االسالم والمسلمین ، دکتر(......) یه نگاه به حاج آقای(.....) کردم، و یه نگاه به حاج کاظم کردم، دیدم هردو دارن من و میبینن. لبخند سردی زدم و گفتم: +دست شما درد نکنه.. ولی جسارتا باید خدمت شما بزرگواران عرض کنم که بنده مخالفم.. حداقل الان مخالفم. حاج کاظم اخم کرد و گفت: _چرا؟ +حاج آقا با تموم احترامی که برای همه شماها قائلم اما باید عرض کنم من مرد پشت میز نشستن نیستم که بگم برید فلان کنید و فلان نکنید و دیگران پرونده رو پیش ببرن. من مرد عملیاتم. روز اولم که گزینش شدم ازم پرسیدن، بیشتر کجا و کدوم قسمت دوست داری کار کنی اگر تایید شدی، که من گفتم نیروی جهادی و عملیاتی هستم.. توی پروندمم همون ثبت شد. الان هم همون حرف و میگم.. من نیروی جهادی و عملیاتی هستم و به همون آرم و مهری که پشت پروندم خورده افتخار میکنم.. من مرد پشت میز نشستن نیستم که نهایتش توی خونه‌های امن مختلف یا توی همین اداره بشینم و بی سیم بزنم بگم فلان کار بشه و یا فلان کار نشه..... رییسمون اومد وسط حرف و گفت: _ببین عاکف جان، اولا، تو هم تحصیل کرده ای، و هم آدم باهوشی هستی..آدمی مثل تو که هوش بالايی در حل کردن پرونده های کلان و مهم و بزرگ اطلاعاتی و امنیتی درون مرزی و برون مرزی داره و در کشورهای همسایه مثل عراق و سوریه و جاهایی مثل لبنان و... کمک های بزرگی کرده با این سن کمش، اصلا به صالح نیست که توی خط مقدم پرونده‌ها باشه.. نظر سیستم امنیتی کشور روی تو و امثال تو مثبت هست و نظرشون اینه که تو باید بشینی و هدایت کنی مسیر پرونده رو و دیگران انجامش بدن کارای میدانی و عملیاتی رو !! تو فرماندهی باید بکنی..نه کار عملیاتی... +حاج آقا جسارته.. ولی من الان چندنفرو باید برم بازجویی کنم.. بزارید من فکرام و بکنم ، بعدش بهتون خبر میدم.. ولی شک نکنید جوابم نه هست. _عاکف، صلاح مملکت و ببین.. صلاح دل خودت و نبین... این کشور پر از نفوذیه.. یکی مثل تو میتونه بازوی انقلاب بشه.. این حرفارو بنداز کنار. +حاج آقا چرا شما و حاج کاظم همیشه دست میزارید روی شاهرگ من..؟؟ چرا همش میخواید با اسم انقلاب و مملکت و کشور و نظام و رهبری و شهدا و صلاح مملکت و امنیت جوونامون و... من و رام کنید؟؟ تک تک این بچه ها...... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶