کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۳۳ و ۳۴ نرگس با شوق گفت: - خب بریم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷
سید علی با خنده گفت:
- خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت... منوی ما انتخابی هست.
- عمو خیلی گدایی... با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی...
بی بی جدی گفت:
- لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم.
سید علی رو کرد به نرگس و گفت:
- ناراحت نباشی! بالاخره مهمانت می کنم.
نرگس سریع گفت:
- کی عموووو؟
-صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم.
- خب پس... رستوران منحل شد! تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی.
سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید میکرد.
نرگس که حرصش گرفته بود گفت:
-اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود!
بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت:
- چرا؟؟
- برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت.
عموی ما کفش دختر مردم را شکار میکند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد.
هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت:
- تجربه ی یک عمر زندگیست که در اختیارتان گذاشتم استفاده کنید .
با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم.
تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم.
بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم.
ملوک مشغول نهار درست کردن بود.
به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمیداشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم:
_امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم.
لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت:
- کلید به جاکلیدی است.
احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید. در جوابش گفتم:
- ممنون، در ضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت میدانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم.
دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم. بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم .
درحالیکه وقتی با سوگل و مینو بیرون میرفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود.
باید برای خودم چند دست لباس #پوشیدهتر و #عاقل_تر میخریدم.
درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم
- پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟
از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود. سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت میآمد. خوشحال به طرفش رفتم .
_سلام آقا
+سلام بفرمایید
_ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم.
جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد. وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
+تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست.
هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش میکنمی را گفت و رفت.
سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم.
- سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم.
نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت:
- سلام خانم راننده،..آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم. راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟ خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند. حواست به آرزوی بی بی باشد.
خندیدم وگفتم:
- چشم خیالت راحت
نرگس زیر لب زمزمه کرد
- خدایا خودم رابه تو سپرده ام.
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷ سید علی با خنده گفت: -
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰
بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم. بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه...
کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم.
نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد
- دنبال چیزی میگردی؟
+آره، دنبال خاطرات بچگیام
- حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟
+بازی کردم، خاطرهام دارم، ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر همسن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمیداد من با آنها بازی کنم.
- می دانم...
+از کجا؟
-از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف میکند که چه بازی هایی و چه آتیشهایی توی حیاط مسجد به پا میکردند. باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟ ولی فکر نکنم!
+چرا؟؟
- آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد .
با خنده گفتم:
- اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد میکردند تا بازی کنم ولی من رد میکردم به قول بابام " دُردانهی حاج بابا " با هر کسی هم صحبت نمی شود.
نرگس به شوخی گفت:
- جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست.
با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم.
یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن،
دنبال همین بودم.
خدایا..
حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است.
بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم.
هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی.
لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود. حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد.
بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم.
زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم.
موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود.
خداحافظی کردم و حرکت کردم
یک لحظه در آینهی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند .
لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد.
برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم، دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام...
.
.
.
- سلام بر بی بی عزیزتر از جانم
بی بی همان طورکه به اطراف نگاه میکرد گفت:
- سلام پس رها کجاست!؟
- هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:به سلامت، حالا وقت برای مهمانی زیاد هست.
بی بی گفت:
- خدانگهدارش باشد.
رو کردم به عمو و گفتم:
- عموجان شما رها را یادتان هست؟
سید علی متعجب پرسید،
- چرا باید یادم باشد؟
خب گفت:
- زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده! با پدرش می آمد مسجد ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟ من گفتم: فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد!
گفت بپرس حتما یادشان هست خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.! رها علوی... یادت نیست؟؟
" امیرعلی "
به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم:
-من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟ بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟
این را گفتم و به اتاقم رفتم
نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن.
توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم
خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گلدار سفیدی را سرش میکرد ولی مطمئن بودم اسمش رهاخانم نبود. پس ایشان نمی توانست باشد.
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰ بعد از خرید؛ با کلی لواز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۴۱ و ۴۲
" رها "
شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
به امروز فکر می کردم.
به کارهای خوبی که انجام دادیم.
به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم.
گوشی ام را چک کردم.
چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم.
پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم!
همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی زیادی خشک اند!
بلد نیستند بخندن یا بخندونن...
فکر میکردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم.
ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند.
نرگس زیادی با مزه وگرم بود.
خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش میخواست بازهم؛ هم صحبتش باشد.
پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسهی دعا دعوت کرده بود.
" چرا ملوک دیگر؟ "
اول پیش خودم گفتم
" به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم.
ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟
حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟"
ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم.
از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت میکشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم.
ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود.
روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- محله ی قدیمیمان را یادتان هست؟
ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
- آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم.حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟
- من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.توی پارک جلوی خانهی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند.
مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟
ملوک کوتاه گفت:
- بی بی کی هست؟
گفتم:
- درست نمیشناسم ولی از قدیمیهای محله هست.
در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت:
- چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که میگویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده!
خندیدم و گفتم:
- بله بی بی دوست جدیدم هست.
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۴۱ و ۴۲ " رها " شب وقتی روی تختم درا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۴۳ و ۴۴
فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم.
ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید:
- چرا ناراحتی؟چیزی شده؟
گفتم:
_آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند!
ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت:
- عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن #نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن.
شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم.
حرفهایش شیرین بودند
و برای گوش دادن عالی...
درست می گفت باید خرید می کردم.
منم به احترامش گفتم:
- پس عصر برای خرید با من می آیید؟
- حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم.
جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم.
مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود.
رو کردم به ملوک و گفتم:
- این ها که مثل لباس های خودم هستند.
شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم.
ملوک گفت:
_درسته بهتره بریم یک جای بهتر...
این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود.
با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم.
با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد.
بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره
چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم.
ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت
توی دلم گفتم:
" من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. "
با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم.
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانهی ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷
وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم.
ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود.
دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم.
امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد.
- رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود!
_نمی توانم انتخاب کنم.
ملوک نگاهی به من کرد و گفت:
- میتوانم کمکت کنم؟
_حتما... خیلی هم عالی...
- به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را میتوانی با یک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم
بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم.
ملوک آرام کنارم آمد و گفت:
- خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی!
ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمیکنی؟؟
گفتم:
_آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟
ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت:
- بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد.
کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد.
بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم.
ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت:
- بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک میتواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند .
خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم.
باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و #پوشیده و #محجوب ایستاده باشد .
ملوک کنار گوشم آرام گفت:
- میدانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار میکند باید برای دخترم اسپند دود کنم.
این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا میکرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد.
رو به ملوک گفتم:
- چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟
- همیشه دعا میکردم که به حق خانم فاطمهی زهرا، به این نتیجه برسی که " #دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل #صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. #خودت باید به این درک برسی.
به محله ی قدیمی رسیده بودیم.
محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود.
به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت:
- اینجاباید بریم!؟
گفتم:
- بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟
هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد.
_رها دخترم خوش آمدی...
من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوالپرسی می کند.
متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند.
نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد.
بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد.
خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود.
مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند.
وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست.
برای کمک پیش نرگس رفتم.نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت:
- چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟
خندیدم و گفتم :
_فعلا هیچکس بیصاحب ام...
نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت:
_خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون، رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست...
با خنده گفتم:
- حالا چرا ممنوع!؟
- فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰
با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده.
دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم.
صدا چقدر آشناست!
این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام
چقدر دلنشین می خواند.
چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود.
جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم.
چون غریب بودم بیرون نرفتم.
کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند.
من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند.
بی بی رو کرد به من و گفت:
- خسته شدی دخترم؟
_نه بی بی جان کاری نکردم.
رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم.
_دخترم! بهتره دیگر برویم.
با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد.
-من آماده ام می توانیم برویم.
بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم.
امروز رهایی دیگر بودم.
خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود.
من امروزم را دوست داشتم.
خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم.
بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم.
باید جبران کنم.
تا خودم از خودم راضی باشم .
امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم.
همان طور که در فکر بودم.
صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگیام، جدید صدایم میکرد.
- چیزی شده دخترم؟
_امروز باید به دانشگاه بروم.
-خب اشکال کار کجاست؟
_نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند!
ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر #خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ #آغوش و #نگاه_خدا را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش.
بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت.
به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصلهی بین #خودم_تا_خدایم را پر کنم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم.
به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم.
مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود.
وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت
و گفت:
- می دانستم بهترین تصمیم را میگیری.
_چه طور مطمئن بودید؟
- سالها با پدرت زندگی کردم. #لقمه_ای را که سر سفره میگذاشت #پاک بود مثل #تو... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون #دعای_پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به #هیچکس نباید توجه کنی #محکم و با #اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه #آسمانی ها را حتما داری.
حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۵۱ و ۵۲
وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایاننامهام تحقیق کنم.
کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم.
در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد.
مینو و سوگل بودند که رو به من
میخندیدند.
مینو گفت:
- رها توووووویی!!!! چه تیپی زدی؟
سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خندهی بلند به مسخره گفت:
_لباسهای مادر بزرگت را پوشیدی؟...
صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم .
و جدی گفتم :
_ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست!
خودم بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم:
_بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم.
جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند.
مینو گفت:
- مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟
سوگل هم گفت:
_اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ...
سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. میدانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی #اهمیتی_نداشت.
از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم.
همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت:
- فاطمه هستم.
+خوشبختم، رها علوی.
- قدم بزنیم!؟
شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم:
+خیلی هم عالی قدم بزنیم.
نیمساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود.
دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود.
با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم.
شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود .
شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود.
بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلفترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم.
اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد.
در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم.
- سلام نرگس خانم گل
+سلام بر بانوی بی معرفت
- شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام.تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟
آرام پیش خودم گفتم:
مگر امشب چه خبر است!
- نرگس با خنده گفت:
رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شما هم بیا خوشحال میشویم دور هم باشیم.
با خنده گفتم:
- ممنون حتما خدمت میرسم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۱ و ۵۲ وارد دانشگاه شدم. به طرف کتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۵۳ و ۵۴
بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود.
سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت:
_برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده.
- خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟
- خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید.
به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع میکردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم.
که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمیداشتم.
آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم.
بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد.
بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم.
نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود.
دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیبا و پوشیدهای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم.
داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد.
در را که باز کردم بی بی را دیدم،
مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند.
در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت:
- ببند در را باد می آید.
- دیگر کسی نیست؟
- نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ودنیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام.
ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت:
- چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟
- نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید.
دور هم نشسته بودیم.
ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاقم رفتیم.
وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود.
به طرف عکس رفت و گفت:
_حاج آقا را یادم آمد...تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. میدانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا میکردم؟
با شیطنت گفتم:
- چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟
- حاجی نقلی...تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود...
- به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمیکردی؟
- بله دیگر... می بینی نصف مذکرهای محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است...من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... 🤪😂
- احسنت به اعتماد به نفس بالایت😂
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۳ و ۵۴ بعد از رسیدن به خانه، ملوک ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷
آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر...
قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم.
جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیشقدم شد.
نمیدانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند.
آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد، صحبت کرد که تحت حمایت خیریهی مسجد راه اندازی شده بود. ثبتنام برای عموم آزاد بود و در بین کاروانیها خانوادههای محروم هم به صورت هدیه دعوت میشدند.
با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش میکردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم.
آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم.
چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم...
احساس می کردم..چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ...
کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند.
نرگس آرام گفت:
_رها جان از صحن انقلاب برویم بهتر است یا اسماعیل طلا!؟...
متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت:
_جان خودم، جوری غرق صحبتهای بیبی شدی من مطمئنم که سوئیت را گرفتی و راهی حرم شدی.. برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟☹️😄
خندیدم و گفتم:
- خرید باشد برای شب...😁من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من میگفت، تجدید خاطره هم بد نیست.
نرگس باشیطنت گفت:
- خاطره، تا خاطره داریم. خاطرهی حاج بابای شما روی قلب ما جا دارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش میبریم چطوره؟😟😄
- عالیییییییی😍😁
صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت:
_رها جان اگر تو هم بخواهی میتوانی با کاروان بروی مشکلی نیست.
نرگس مانند رادیویی که پارازیت میدادگفت:
- کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...اگر می دانستم اینقدر زود دعایت مستجاب میشود میگفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند...
به حرفهای نرگس میخندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم:
- تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟
- نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمیتوانم بیایم.
نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت:
- نگران نباش من هستم...من کل خاورمیانه را تنهایی میروم و برمیگردم.
آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد
- نرگسم نه چغندر!
امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم.
عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد.
مسجد خلوت بود.
به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده و تمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس میخواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود.
برای من عجیب بود.
آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم.
خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد.
- سلام رهاجان اینجایی؟
- سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟
نرگس که به طرف من می آمد گفت:
_الان دیگر کم کم پیدایشان می شود.
امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند.
چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگیاش را بدانم.
بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید.
بعد از پایان کار نرگس پرسید:
- همسفر مشهد هستی یا نه؟
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ آن شب کلی با صحبت های ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿زهرا بانو﴾
🔖قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰
یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم:
- آره حتما میام.
نرگس با شیطنت گفت:
- تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده!
- جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟
نرگس با خنده گفت:
- حالا گریه نکن میرویم از حاج آقا میپرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم میگذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم.
باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت:
- اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم.
به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم، روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد.
- چرا نرفتی داخل!؟
- حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم.
- این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم.
نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت:
_سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم.
پسر جوان که سرش پایین بود و احساس میکرد نرگس تنهاست گفت:
- سلام بر شما تو چند بار اسم مینویسی دختر!؟
نرگس با خنده گفت:
- دوستم میخواهد اسم بنویسد.
پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم.
آرام جوابم را داد و گفت:
- بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها را بیاورم.
ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد میرفت. برای لحظه ای چشمم به کفشهایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ...
نگاهم به حاج آقا افتاد. بسیار خوش پوش و خوش چهره بود. اگر نرگس نگفته بود فکر نمیکردم این پسر جوان روحانی باشد!
ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چطور با نرگس راحت بود؟
دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست.
نرگس سریع پرسید:
- کاروان پرشده یا نه ؟
- نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟
من که تحت تأثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم:
_یک نفر هستم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت:
_لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمیتوانیم بنشینیم گفته باشم!
حاج آقا گفت:
_چشم، به چه نامی ثبت کنم؟
نرگس سریع گفت:
-رها علوی...
من هُل شده گفتم:
- نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی...
"سید علی"
" اسم زهرا هر دهانی را معطر میکند
ذکر زهرا هر جهانی را منور میکند "
درسته...
اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد.
عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست.
دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد.
با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم.
_وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟
+چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست.
نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و میگوید:
- من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟....
"زهرا بانو"
عمو....
حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت میکردند؟
حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت:
- بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع م دهیم.
تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت:
- زهراجان...
برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود.
با ذوق گفتم:
-بله
-هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد...
به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم .
#ادامه_دارد...
✍🏻 طلا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽﴿زیبایی هایی که طبق روایات بعد از ظهور رخ میده...﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/87627
طبق نشونه ها و اتفاقاتی که داره میفته، به نظر میاد ان شاء الله ظهور نزدیکه...
یه ذره دیگه طاقت بیاریم و ایمانمون رو حفظ کنیم ان شاء الله ما هم می تونیم سهمی توی این آینده داشته باشیم...
باور کنید دیگه هیچی ارزش این رو نداره که ایمانمون رو فدا کنیم... اگه این روزهای آخرالزمانی به چیزی جز اومدن امام زمان دل خوش باشیم واقعا ضرر کردیم...
خودتون شاهدید دیگه هیچی اونجور که باید خوشحالمون نمیکنه...
گاهی فکر میکنیم اگه فلان خونه و فلان ماشین و فلان زندگی رو داشته باشیم چقدر کیف میکنیم... ولی خیلی ها به این فلان ها رسیدن و الان خوشحال نیستن... پس بیخودی آخرت رو فدای دنیا نکنیم...
هیچ نشاطی واقعی تر از نشاط در ارتباط با خدا و اهل بیت نیست...
﴿هوش مصنوعی ﴾
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 فیلم ﴿هوش مصنوعی﴾ از لحظه ظهور!
📽﴿لحظه ی شورانگیز ظهـــور... ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/87628
یعنی قلبهای ما طاقت میاره که از جا کنده نشه اون لحظه....
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺